loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 488 پنجشنبه 07 شهریور 1392 نظرات (1)
چه تابستان باصفایی بود شهریور آن سال...! چه نوازش دلچسبی باد به صورت خورشید می داد... یک چشم نگاهی به نور انداخت و دوباره صورتش را توی بالش گم کرد... چه لذتی می داد صبح های زود بیدار شدن از دست هجوم نور آفتاب... صدای مامان مهری از طبقه پایین می آمد...« خورشید... خورشید جان» گویا بی فایده بود ادامه مقاومت... باید بلند می شد... سرش را از بالای پشه بند بیرون آورد... چشم هایش را جمع کرد و آسمان را نگاه کرد... کلاغ ها همراه با گنجشکها یک کنسرت درست و حسابی اعصاب خرد کن به راه انداخته بودند... خورشید یواشکی سربلند کرد و نگاهی به پشت بام همسایه ی بغلی انداخت... پشه بند اونها هم هنوز برپا بود... با خود گفت :« فکر کنم سحر هنوز خوابه... شاید محسن هم خوابیده باشه بجنبم تا محسن پیدایش نشده... اون وقت دیگه نمی تونم از اینجا خلاص بشم...» فوری بالشش را زد زیر بغلش و از پشه بند بیرون آمد... دوباره آسمان را نگاهی کرد بی مزاحمت هیچ سقفی آسمان نزدیکتر بود. و زیباتر... نگاهی سر سری به دور و برش انداخت و با سرعت خودش را به در پشت بام رساند... موهای بلندش فر خورده بود و لوله لوله دورش پخش و پلا بودند... به محض باز شدن در، بوی عطر چای بینی اش را پر کرد... پله ها را به نرمی پایین آمد و سری به آشپزخانه زد... مامان مهری : چه عجب...!! ظهر شد دختر!! مگه نمی دونی چقدر کار داریم خب بجنب دیگه...

خورشید:«سلام... صبح بخیر.» 

مامان مهری:«علیک سلام... »

خورشید: «چه خبره مامان؟!... مگه ساعت چنده؟!! »

مامان مهری:«ظهره...»

خورشید نگاهی به ساعت دیواری انداخت و گفت:« آره... ساعت 8 صبح!! ظهره!!» 

مامان مهری: «خب حالا... چرا بالش رو بغل کردی؟!» 

خورشید خمیازه ای کشید و کش و قوسی به خود داد و بالش را نزدیک در اتاق پرت کرد...

مامان مهری: «عوض اینکه زودتر کمک کنی خونه رو مرتب کنیم بدتر شلوغ می کنی؟!»

خورشید:« مامان با یه بالش خونه شلوغ شد؟ تازه ساعت 8 صبحه، حالا کو تا شب؟ »

مامان مهری:« دختر جون عوض یکه به دو کردن زودتر برو صبحانه بخور، الان سیمین میاد!»

خورشید بی حوصله و خواب آلود به سوی بالش رفت و آن را برداشت و غرغر کنان به اتاق رفت. صدای مامان مهری را هنوز می شنید که سفارش می کرد: خورشید صبحونه ات رو زود بخور کار داریم! 

دلش نمی خواست صبح به این قشنگی با یادآوری موضوع خواستگاری خانواده ی«ملکان» خراب شود. دوباره بالش را بغل کرد و تکیه به دیوار داد و نشست. انگار تازه داشت توی ذهنش دنبال دلیل برای رد کرد این یکی می گشت... نمی دانست چطور باید به همه حالی بکند که« باباجون من می خوام درس بخونم... دوست دارم حالا حالاها مال خودم باشم... دوست دارم مرد ایده آلم را خودم انتخاب کنم... چرا... باید هرکسی به خودش اجازه بده بیاد خواستگاری من؟!»

مامان مهری همیشه می گفت:« خواستگار اعتبار دختره... عیب نداره، بزار بیان... اون قدر باید بیان و برن تا بالاخره یکی جور بشه... مطمئن باش اگه میون این همه آدم یکی اش به دلت بشینه دیگه از صرافت درس خوندن و این حرفا می افتی؟!» 

خورشید کم کم توی خودش فرو می رفت و بالش را بیشتر فشار می داد که صدای های و هوی مهرداد را شنید... با خودش گفت:«معلوم نیست کی از خواب بیدار شده که الان این همه سرحاله!!» 

و صدای مهرداد آمد که بلند می گفت:«خورشید... نون خریدم تنبل خانوم... هنوز بالایی؟!!... مامان...! چرا صداش نکردی... نگفتم قبل از بلند شدن این مرتیکه، صداش کنید بیاد پایین؟!! خورشید مثل فشنگ از جا جست نمی خواست مهرداد پشت سرش لغز بخواند... دوباره بالش را پرت کرد و از اتاق بیرون آمد و تا مامان مهری خواست حرف بزند گفت: کدوم مرتیکه؟! محسن رو می گی؟!»

مهرداد:« به سلام... بالاخره طلوع کردین خورشید خانوم؟! پس چرا این طوری؟»

خورشید با همان حرارت گفت:« پرسیدم محسن رو میگی؟!» 

مهرداد:« آره... حالا چرا زخمی شدی؟!» 

خورشید با اعتراض رو به مامان مهری کرد و گفت:« ببین مامان جلوی شما دارم بهش می گم... ان قده گیر نده به من... اولا این مرتیکه محسن برادر سحره!! از بچگی با من بزرگ شده... در ثانی اصلا توی این باغها نیست!!» 

مهرداد برای این که بیشتر حرص او را دربیاورد گفت:« آهان!! داری پروبازی درمیاری؟!» خورشید عصبی شد و با اعتراض رو به مامان گفت:« مامان!!» 

مامان مهری کلافه از بحث آن ها گفت:« ای بابا!! مهرداد... این نونای تو دستت خشک شد مادر!!... چه قدر الکی بحث می کنین... خورشید راست می گه محسن هم مثل تو... داداش خورشیده!!» 

مهرداد نان ها را داخل سفره گذاشت و گفت:« من این چیزا سرم نمیشه داداش!!... داداش!! از فردا قبل از اینکه محسن بلند بشه می یای پایین والا همین پایین می خوابی؟!» 

خورشید بی اعتنا به او قوری را از روی سماور برداشت و چای ریخت و گفت:« منتظر دستور جناب عالی بودم!!» 

مهرداد به سویش براق شد و ناگهان خیز برداشت تا بلکه با ضربه ای دلش را خنک کند. خورشید جستی زد و استکان از دستش افتاد... جلوی پایش هزار تکه شد و صدای جیرینگ جیرینگش اعصاب مامان مهری را به هم ریخت... صدای جیغ مامان مهری بلند شد:« مهرداد!! دو دقیقه آروم باش!!» به خدا باید از این قدت خجالت بکشی... خورشید بیا برو بیرون از آشپزخونه... بسه هرچی صبحانه خوردی... برو رختخواب ها رو جمع کن... آفتاب سفیدشون کرد... بدو مادر... و بعد زیر لب غرغرکنان گفت:« خیر سرم... امشب مهمون دارم... عوض اینکه کمکم کنند... تا چشم باز کردن شروع کردن!!» 

مهرداد رو به خورشید گفت: همون جا وایسا تکون نخور... شیشه توی پات نره...!! و بعد در حالی که روی زمین نشسته بود و یکی یکی خرده شیشه ها را پیدا می کرد به مامان مهری گفت:« آخه این که یه چایی نمی تونه بریزه واسه چی می زاری هرکی از راه نرسیده بیاد خواستگاریش!!» 

مامان مهری:« من چه کار کنم مادر... آقای ملکان بابات رو دیده ازش خواهش کرده بابات هم توی رودرواسی گفته قدمتون روی چشم!!» 

مهرداد رو به خورشید گفت:« جوجو... پات و بلند کن ببینم... و دقت کرد... که همه خرده شیشه ها را جمع کرده باشه...» 

صدای زنگ آمد... خورشید به شوق آمده گفت:« وای... پری اومد...» 

مهرداد:« صبر کن... صبر کن...» 

و بعد خرده شیشه ها را توی سطل ریخت و دست خورشید را گرفت و با یک حرکت او را از خرده های شیشه دور کرد... 

خورشی به سوی حیاط دوید... تا در راباز کند.... 

خاله سیمین و پری و علی بودند... با سر و صدا و خنده های پر سرو صداتر، پری را در آغوش گرفت... و بعد خاله سیمین را... 

خاله سیمین با خنده گفت:« فکر کنم ما هر هفته یه خواستگاری افتادیم اینجا!!» 

علی پسر شیطان خاله سیمین که دو سال از خورشید و پری کوچکتر بود دسته ای از موهای فرفری و لوله ای خورشید را گرفت و گفت:« فکر کنم بابک عاشق این سیم تلفن ها شده...» خورشید شکلکی برایش درآورد و دست پری را کشید... هردو به سوی پناهگاهشان دویدند... از بچگی عادت داشتند توی زیر زمین بازی کنند... همیشه توی زیرزمین بساط پذیرایشان فراهم بود... فرش کهنه ای پهن کرده بودند و به رسم کودکی عروسکها و اسباب بازی هایشان را چیده بودند... انگار دوست نداشتند حالا حالاها از دوران کودکی دور شوند... دوستهای خورشید هم همیشه برای صحبت کردن و بلند خندیدن وحرفای محرمانه زدن زیر زمین را ترجیح می دادند مخصوصا سحر که هر وقت پری می امد... او هم بود. تمام رازهایشان و خنده ها و رویایشان تمام غم ها و گریه هایشان و همه آرزوهایشان همان جا بود که به تصویر در می آمد... 

تازه با هیجان یکدیگر را پیدا کرده بودند و نمی دانستند از چی و کجا شروع کنند که صدای علی آرامش را از آن ها گرفت. علی سرش را از پنجره کوچک زیرزمین که رو به حیاط بود و نگاهشان می کرد. بلند بلند خندید و گفت:« سلام... خرس گنده های کوچولو...» 

پری فریاد زد:« زهرمار... ترسیدم...» 

و خورشید پشت سرش گفت:« علی برو دیگه... به خاله می گم آ...» 

پری:« گمشو علی...» 

علی با دست خورشید را نشان داد و گفت:« اینو ببین!! امشب می خوایم شوهرش بدیم مثلا!!! خورشید می خوای به بابک بگیم این کور و کچل ها رو هم سرسامون بده... عروسک پری رو ببین!!! کچل کچل کلاچه...» 

لنگه دمپایی های خورشید و پری امانش را بریدند...و بالاخره مجبور شد با همان سر و صدا دل از پنجره بکند و برود... 

پری نگاه غمزده ای به عروسکش انداخت... فوری او را بغل کرد و بوسه ای روی کله ی کچلش نشاند و گفت:« قربونت برم الهی ناراحت نشی ها... با تو نبود!» 

و بعد نگاه به خورشید کرد و گفت:« خورشید واقعا می خوای چی جواب بدهی؟!» 

خورشید چانه بالا انداخت و گفت:« تو که بهتر می دونی!!» 

پری:« آخه فکر م یکنم آقا جونت و مامان مهری از این بدشون نمی یاد... بابای من خیلی از خودش و خانواده اش تعریف می کنه...» 

نگاه خیره ی خورشید روی عروسک پری مانده بود با نگرانی لب باز کرد و گفت:« نمی دونم اصلا ای کاش همراه مامان برای ختم دایی اشون نمی رفتم!!» 

پری:« می گن وضع مالیشون توپه...» 

خورشید:« من که همه ی امیدم به مهرداده... می دونم مخالفه...» 

پری:« پس واسه چی می خوان بیان!!» 

خورشید:« مامان میگه هرچی گفتیم واسه خورشید زوده بابک راضی نشده و به خانواده اش فشار اورده که باید بریم خونه اشون!!» 

پری:« می دونی خورشید این جور پسرها که از خودشون متشکرن، نمی تونند قبول کنند کسی اون ها رو قبول نمی کنه... یا پس می زنه!! بابک هم نکه همیشه شنیده آرزوی هر دختریه و از این حرفا!! هوا برش داشته!!» 

خورشید ساکت بود و نگاهش نگران پری که دید با حرف هایش نگرانی میهمان چشم های زیبای خورشید شده، گفت:« اصلا اینارو ولش کن... بگو ببینم چه خبر؟!... دیدی اشون؟!» 

برق امید و عشق برای لحظه ای چشم های خورشید را پر کرد. نگاهش درخشید و بعد لبخند صورت قشنگش را قشنگ تر کرد... یا هیجان رو به پری گفت:« آره!!» 

با شنیدن این کلمه پری دوباره خورشید را در آغوش گرفت و با هیجان گفت:« راست میگی؟!! کی اومدن؟!» 

خورشید خود را از آغوش پری بیرون کشید و گفت:« دیروز!!» 

پری:« پس چرا سحر چیزی به من نگفت؟» 

خورشید:« حتما وقت نکرده!!» 

پری:« خب... تعریف کن...» 

خورشید چشم در چشم های مشتاق پری دوخت و گفت:« دیروز ظرف ها رو بردم توی حیاط بشورم...» 

پری:« واسه چی توی حیاط؟!» 

خورشید:« شیر ظرفشویی بالا خراب بود!! اصلا تو به اینا چه کار داری بزار حرفمو بزنم!!» 

پری خندید و گفت:« خب خب... بگو» 

خورشید:« اره... داشتم ظرف می شستم که دیدم مامان مهری داره می ره بیرون. تا در رو باز کرد و بیرون رفت. صدای سلام و علیک و احوالپرسی اشون شنیدم...» 

پری بی صبرانه منتظر شنیدن نام ایمان بود... گفت:« ایمان بود؟!» 

خورشید:« صبر کن... یواشکی بلند شدم اومدم پشت در، لای در را باز کردم حسامو دیدم... شنیدم که مامان مهری پرسید کی اومدی حسام جان؟» گفت:« صبح اومدم... ثبت نام کردم برگشتم تا مهر...» 

بعد هم خداحافظی کرد و رفت... منم ترسیدم مامان بیاد توی خونه مثل قرقی پریدم روی ظرفا... نزدیک بود با چونه برم توی شیر اب!! خدا رحم کرد!

پری:« امروز دیگه بیرون نمی ریم؟!» 

خورشید:« پس اومدی که بیرون بری؟!» 

پری به طعنه گفت:« نه...!! اومدم کنار خواستگارهای جناب عالی بنشینم!!» 

خورشید:« وای پری... حوصله اشون رو ندارم!! چی کار کنم!!؟» 

فصل 2

خانه قدیمی، برق تمیزی می زد... و همگی خسته و کوفته از کار زیاد، چرت می زدند که بالاخره خواستگارها با سر و صدا وارد شدند دسته گل بزرگی جلوتر از همه وارد خنه شد. برادر آقای داماد به سختی دسته گل را در آغوش گرفته بود... مهرداد که هنوز به استقبالشان نرفته بود گفت:« اینه که می گن هرکه بامش بیشتر برفش بیشتر!!» 

خورشید و پری ریزریز آن قدر خندیدند که مامان مهری به اتاق پشت پذیرایی هولشان داد و به مهرداد تذکر داد برای چند ساعت هم که شده رعایت کند!! 

مهرداد شش سالی از خورشید بزرگتر بود... . دانشجوی رشته کامپیوتر. از بچگی همیشه مواظب خورشید بود و بهترین ها را برایش می خواست و رابطه اش با خورشید طوری صمیمی بود که همه حسرت می خوردند... اما این صمیمیت تا آن جایی پیش می رفت که خورشید روی قوانین وضعی مهرداد عاقلانه رفتار می کرد عاقلانه حرف می زد به جایش شوخ و بذله گو بود... خورشید او را از جانش بیشتر دوست داشت مهرداد دومین برادرش بود... مهران برادر بزرگ او بود که ازدواج کرده بود... و یک دختر به نام ملیکا داشت و خواهر بزرگ خورشید مهتاب بود او هم یک دختر به نام ناهید داشت... که آن شب هیچ کدام نیامده بودند... مامان مهری فقط خاله سیمین را خبر کرده بود... مامان مهری دوست نداشت مراسم خواستگاری زیاد شلوغ باشد و او نتواند از میهمان ها درست پذیرایی کند... 

حسین آقا، پدر خورشید برای استقبالشان دوید... مهرداد نگاهی به پدر انداخت... حسین آقا با قامتی متوسط و موهایی که بیشتر از آن که سیاه باشد سفید شده بود. چهره متواضع و مهربانی داشت. بچه ها آقا جون صدایش می کردند... 

مامان مهری هنوز دستپاچه بود و مدام به خاله سیمین سفارش می کرد.« سیمین جون... حواست باشه چای نجوشه ها!...» 

و سیمین که انگار همه ی درس ها را خیلی خوب یاد گرفته و حالا دوره می کند با لبخند مطمئن خود خواهرش را امیدوار می کرد... 

بالاخره همه ی میهمان ها وارد اتاق پذیرایی شدند... پدر بابک از دوستان قدیمی عمو محمود شوهر خاله سیمین و آقاجون بود... بابک در مراسمی که برای از دست دادن دایی اش برگزار شده بود. خورشید را همراه حسین اقا و مامان مهری دیده بود... و از همان لحظه تنها به داشتنش اندیشیده بود! 

خورشید و پری هنوز توی اتاق پشت پذیرایی بودند... اتاق به وسیله ی کوچکی به پذیرایی راه می یافت... که مامان این راه را با چیدن یک دنیا رختخواب تا بالای در کور کرده بود!!! مامان مهری برای لحظه ای سر را از لای در اتاق داخل کرد و با چهره هشدار دهنده و چشم های گشاد کرده به آن ها تذکر داد: مبادا بلند بخندید یا بلند حرف بزنید صداتون بیاد ها!!! علی رو هم صدا کنید توی پذیرایی نباشه علی آهسته وارد شد و شکلک خنده داری برای خورشید و پری درآورد... و در را پشت سرش بست. و گفت:« خورشید نمی دونی با چی اومدن؟!» 

پری پرسید:« با چی؟! خب با ماشین اومدن دیگه...» 

علی:« نه بابا!! نابغه دوران، پس می خواستی با شتر بیان؟! البته اسب و الاغ و قاطرش هم بدک نیست!!» 

خورشید:« خب بابا... کش نده!! چی می خوای بگی؟» 

علی:« وای پسر نمی دونی با چه ماشینی اومدن!!» 

خورشید پشت چشمی نازک کرد و گفت:« ندیده!!» 

پری هم تایید کنان گفت:« واقعا!» 

علی:« نه که شما دوتا خیلی دیدین؟!! هرچند لابد شیش تاشو زیر زمین بستین!! بعد حالت خنده داری به چهره اش داد و رو به پری گفت:« پری جون آب و علفشونو دادی؟! حیوونکی ها پس نیافتن!» 

پری خنده اش گرفت و نتوانست خود را کنترل کند. سرش را توی رختخواب های روی هم چیده شده فرو کرد و با فشار زیادی به صورتش سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. خورشید علی را به بیرون هل داد و گفت:(برو بیرون اینجا نباشی بهتره) نگاهش به پری افتاد که صورتش را از شدت فشاری که به آن آورده بود سرخ شده بود... پری هم نگاهش کرد و یکدفعه دوتایی زدن زیر خنده!!

این بار هر دو با هم صورتشان را لای رختخوابها فشار می دادند که مامان مهری در را باز کرد و لبش را به دندان گرفت و با حرص گفت:« زهرمار گرفته ها! خورشید...؟! صداتون میاد بیرون!! آبروم رفت!! 

و با دیدن چهره های سرخ پری و خورشید که به زور خود را کنترل می کردند تا نخندند، از ترس آن که خودش هم خنده اش بگیرد... سری تکان داد و اتاق را ترک کرد. 

خورشید و پری تازه آرام شده بودند که علی در را باز کرد و دوباره وارد اتاق شد و رو به آن ها گفت:« بدبخت ها!! به جای هرهر و کرکر گوش بدین ببینین چی می گن؟! و رو به خورشید گفت:« مثلا آینده توئه ها!!» 

خورشید:« مهرداد کجاست؟!» 

علی:« مثل برج زهرمار نشسته رویروی بابک بدبخت!!» 

خورشید:« قربونش برم... اون نمی ذاره حرفای مهم بزنن خیالتون راحت!!» 

پری رو به علی گفت:« بابک چه شکلی شده؟! چی پوشیده؟!» 

علی:« کت و شلوار سرمه ای!! همه اشون حسابی تیپ زدن!!» 

پری:« من که خیلی وقت پیش ها بابک دیدم اصلا الان ببینمش نمی شناسم تو چی خورشید؟!» 

خورشید:« منم که اون روز برای اولین بار دیدمش تازه یه بار بیشتر نگاهش نکردم اصلا نمی دونم چه شکلی بود!! ولی فکر کنم بد نیست!!» 

علی صدا کلفت کرد و گفت:« بد نیست!! عالیه!!» 

پری:« کاش می شد ببینمش!!» 

علی:« خب بیا اونجا... منم باهات میام.» 

خورشید:« می خوای مامانم سر دوتاتون و بکنه؟!» 

علی:« تو هم قرار نیست بری؟!» 

خورشید:« اگه مامان مهری صدام نکنه که عالیه!! اما اگه صدام کنه باید برم...» 

پری:« اه... من دوست داشتم ببینمش...» 

علی نگاهی به بالای رختخواب ها انداخت... شیشه ی بالای در تنها روزنه ای بود که می شد از آن جا داخل پذیرایی را نگاه کرد... 

برقی توی چشم های علی نشست رو به پری گفت:« پری... برو بالای رختخوابها... از اون بالا خوب خوب می تونی همه چیز رو ببینی!!» 

پری با هیجان گفت:« راست می گی ها!!... در باز نمی شه؟!» 

خورشید با اعتراض گفت:« احمق ها... فشار به در می آد... یه وقتی باز می شه آبرومون می ره!!» 

علی:« برو بابا... در قفله... اصلا چه ربطی به در داره!! من چند دفعه این کارو کردم... پس چرا در باز نشده!!» 

خورشید به پری گفت:« پری اینو ول کن... اهل توهمه!!» 

پری با شعفی کودکانه رو به خورشید گفت:« بزار امتحان کنیم... به خدا به در فشار نمی آرم...» 

خورشید:« به من چه! جواب مامان مهری رو شما باید بدین!!» 

علی:« بابا نترسونش... موشک که نمی خواد بفرسته فضا... پری جون برو بالا خودم هواتو دارم...» 

پری چند بالش زیر پایش گذاشت و با کمک علی به زور رفت بالای رختخواب! وقتی روی رختخوابها نشست. طوری به پایین نگاه کرد که انگار بالای اورست ایستاده!! 

علی:« اینو باش... تو اگه روی یه قله بری چه حالی پیدا می کنی!!» 

پری با هیجان و سرخوشی یک کودک جیغ خفیفی کشید و ذوق زده به خورشید گفت:« وای خورشید...!! چه باحاله!!» 

و بعد یواشکی سر بلند کرد تا از بالای در اتاق پذیرایی را دید بزند... سریع سرش را دزدید و ریزری خندید. 

خورشید کنجکاو شده بود، پرسید:« چه خبره؟!» 

پری پچ پچ کنان گفت:« علی راست می گه... از این جا همه اشون معلومن!! خورشید نگاه با حسرتی به پری انداخت و گفت:« چی پوشیدن؟! کی داره حرف می زنه؟!» 

پری اما حواسش به خورشید نبود... بدجوری اسیر کنجکاوی اش شده بود. خورشید حرصش گرفت و غرغر کرد:« اینو نگاه!! انگار رفته سینما!!» 

پری:« هیس!!» 

خورشید:« خب بگو منم بدونم چی می بینی؟!» 

پری:« بیا بالا خودت ببین.» 

خورشید:« احمق جون! من رختخوابها رو نگه داشتم!!» 

علی:« برو بالا من نگه می دارم!!» 

و پری دستهایش را دراز کرد و گفت:« دستت و بده به من...» 

علی:« پات و بزار روی بالش ها...» 

و خورشید که انگار دوست داشت طعم لذتی را که در چشم های پری هویدا بود تجربه کند... بی اختیار روی بالش رفت و دست ها را به پری سپرد... 

صدای خفه ی خنده هایشان در هم ادغام شده بود... علی با تمام توان خورشید را بالا فرستاد و خورشید هنوز هم طعم لذت بالا نشستن را حس نکرده بود که در اتاق تاب نیاورد و ناگهان باز شد... همگی همراه با رختخوابها توی اتاق پذیرایی مقابل میهمانها آوار شدند!! خورشید... پری... و رختخواب ها و در آخر علی که هراسان به چشم های گشاد شده ی خاله مهری زل زده بود! 

برای لحظه ای نه چندان کوتاه فقط سکوت بود و نگاه های متعجب... شرمنده... ترسیده!!! 

خورشید عجولانه سلامی کرد و پا به فرار گذاشت و پری بی آنکه لب باز کند یه دنبالش دوید... علی هم بدون معطلی در پی آن ها... 

هر سه مثل برق به سوی زیرزمین دویدند و در را به روی خودشان قفل کردند. اتاق پذیرایی از خنده های ناگهانی خواستگاران یک لحظه بر خود لرزید... آقای ملکان پدر بابک ان قدر از ته دل می خندید که از گوشه چشمانش اشک را گرفته بود! 

پدر خورشید با شرمندگی و لبخند سری تکان داد و رو به آقای ملکان گفت:« باید ببخشید والله... نمی دونم دیگه چی بگم... ( و بعد دوباره لبخند زد)!!

آقای ملکان گفت:« جوونیه دیگه قربان...!! و بعد باز خندید...» 

بابک لبخند بر لب سرش پایین بود و مادرش پچ پچ می کرد... انگار هرکدام داشتند ماجرا را دوباره برای همدیگر تعریف می کردند... 

مامان مهری از بس خودش را نیشگون گرفته بود تمام بدنش بی حس شده بود و خاله سیمین مثل عروسک کوکی بدون توجه به بقیه هول هولکی رختخواب جمع می کرد وبا لبخند از اتاق پذیرایی خارجشان می کرد...!!

فصل 3

مامان مهری درحالی که سبد سبزیهای پاک شده را از جلوی خاله سیمین بر می داشت گفت:« دستت درد نکنه سیمین جون... حسابی خسته شدی!!» و با صدای بلند گفت:« خورشید...!! رفتی تخم چایی بکاری؟! پس چی شد؟» 

خورشید با سینی چای وارد شد... پری هم به دنبالش... 

خاله سیمین:« خورشید جون دستت درد نکنه خاله...» 

خورشید:« خواهش م یکنم... ببخشید که منو پری کمکتون نکردیم...» 

خاله سیمین:« عوضش شا زحمت این چای خوش طعم و خوش رنگ رو کشیدین!» 

مامان مهری:« این جا از زیر کار در می رن... پس فردا که رفتن سراغ زندگی اشون می چسبن به کار کردن!!» 

خاله سیمین:« خب... مهری... بالاخره چی شد؟» 

مهری:« هیچ دیگه... حسین می گفت پدرش چند بار زنگ زده... اونا که نظرشون مثبته... مونده این خانوم!!( اشاره به خورشید کرد)

و بعد ادامه داد: سیمین... تو بهش بگو... من که هرچی می گم توی گوشش فرو نمی ره من می گم آدم خوب رو نباید از دست داد... نمی شه که همه رو ندیده و نشناخته رد کنیم... با اون آبروریزی که روز خواستگاری راه افتاد... والله هرکی بود می رفت و پشت سرش و نگاهم نمی کرد... اما... این پسر بنده خدا پیله کرده... حتما خانواده اش رو زیر فشار گذاشته که دوبار زنگ زدن جواب بگیرن... مادرشو که دیدید به اون خانومی التماس می کرد به خدا...!!... اون وقت این خانم نشسته چشم به دهن مهرداد دوخته . سیمین تورو خدا یه چیزی بهش بگو... 

سیمین نگاهی به خورشید انداخت و گفت:« خاله جون... خب اگه عیب و ایرادی داره بگو...» 

خورشید نگاهی به پری انداخت و گفت:« دوستش ندارم...» 

خاله سیمین لبخندی زد و گفت:« مگه من محمود آقا رو دوست داشتم؟ ایناهاش از مامانت بپرس... به خدا با گریه سر سفره ی عقد نشوندنم...!! اما بعد از یک ماه... جونم براش در می رفت!! حالا هم که خودت می بینی بعد از این همه سال چه جوری مثل پروانه دورم می گرده و هوام و داره...!! مگه زن از مردش چی می خواد؟ محمود آقا می گه توی فامیل(ملکان) همه اشون آرزوشونه بابک از اونا دختر بگیره. می گه خورشید جواب مثبت بده نونش توی روغنه!! از همه نظر عالیه... ثروت... موقعیت... خونه زندگی!!... همه چیز!!» 

خورشید:« اینا که همه یه معنی میده!!» 

پری:« مامان ازدواج کردن که به این چیزا نیست!!؟!» 

خاله سیمین به سوی پری چشم غره ای رفت و گفت:« اولا که تو ساکت باش!! ثانیا به چه چیزائیه؟ به نگاه های مکش مرگ ما؟!» 

یکدفعه خورشید و پری بلند خندیدند... 

مامان مهری:« زهرمار...! خب خنده نداره! فقط دنبال بهانه برای هرهر کردنن!! همه چیز رو به مسخره می گیرن!!» 

خورشید:« مامان خانم... من دارم درس می خونم... مهرداد اجازه نمی ده اصلا به این چیزا فکر کنم!!» 

مامان مهری:« مهرداد بی خود کرده!! چی کاره است؟! تازه درس میخونی که بخون... اون بنده خداها که گفتن مشکلی با درس خوندن تو ندارن...» 

سیمین:« به هر حال زود تصمیم نگیر خورشید جون... برای دختر هم تا یه وقتی خواستگار خوب میاد...» 

خورشید:« آخه خاله چی اش خوبه؟! فقط وضعش خوبه!!» 

مامان مهری وسط حرفش آمد و گفت:« می خوای بدمت به گدای سر کوچه که خیالت راحت بشه؟!!» 

سیمین:« ای بابا... مهری... تو چرا این قدر حرص می خوری!!... خورشیدم راضی بشه مهرداد راضی نمی شه!!...» 

مامان مهری:« من که دیگه نمی دونم اگه زنگ بزنن چی بهشون بگم...» خودشون می دونن. صدای زنگ در پری و خورشید را که نتظر بهانه ای برای فرار از ادامه آن بحث بودند به شعف آورد... هردو به سوی در دویدند... مامان مهری نگاهی به سیمین انداخت و گفت:« آهان!!... فرار کرد!!» 

سیمین خندید و گفت:« ولش کن مهری... درسش خوبه بزار فعلا درس بخونه.» 

مهری خانم سری تکان داد گفت:« چای ات سرد شد...» 

صدای خنده سه دختر حیاط را پر کرده بود... 

سحر:« از خواستگارا چه خبر!!» 

خورشید:« تو از کجا فهمیدی!!» 

سحر:« به... همه می دونن!! از دسته گل گنده اشون و که از در تو نمی اومده چند نفر دیدن!! به گوش آدمای مهم تر رسوندن!!» 

خورشید:« حسام هم فهمید؟!» 

سحر لبخندی زد و پشت چشمی نازک کرد و حرف نزد!! 

خورشید:« با توام!!... معلومه چیزی نداری که بگی!!» 

سحر:« اتفاقا خیلی خوب هم دارم!!» 

پری:« خب پس چرا ساکتی!!» 

سحر قری به سر و گردن داد و گفت:« آره حسام همخبردار شده...» 

خورشید:« لابد محسن شما بهش گفته!!» 

سحر:« آره دیگه...» 

پری:« خب تعریف کن.» 

سحر:« حسام توی مسجد بوده... محسن هم برای شب عاشورا رفته بود سفارش دیگ و قابلمه اینا رو بده... که حسامو دیده، با هم حرف زدن محسن هم حرف انداخته و گفته که واسه خورشید خواستگار درست و حسابی اومده. خانواده اش هم قصد دارن جواب مثبت بدن.» 

خورشید بدون در نظر گرفتن سحر گفت:« محسن غلط کرده!!» 

سحر با تعجب گفت:« ا خورشید...؟!... دیگه نمی گم آ!!» 

پری:« راست می گه دیگه!!» 

خورشید:« کی راست می گه!!» 

پری:« تو راست می گی. اما بزار حرفش را بزنه... تورو خدا.» 

خورشید چشم غره ای به پری رفت و ساکت شد. 

دلش پر از تشویش شد. با نگاه نگرانش به سحر خیره شد و گفت:« حسام چی جواب داده؟!» 

سحر:« اگه بگم ناراحت نمی شی؟!» 

خورشید:« نه بگو... راستشو بگو...» 

سحر:« گفته خوشبخت بشن!!» 

با شنیدن این جمله انگار اب سردی را روی سر خورشید ریختند... بر خود لرزید... و وارفت!! قلبش فشرده شد... دلش می خواست همان لحظه گریه کند و چه سخت بود که جلوی پری و سحر خود را کنترل کند... نفس عمیقی کشید و نگاهش را به پری سپرد... پری هم ناراحت شده بود... گویا او هم به همان چیزی که خورشید فکر کرده بود فکر می کرد... 

حسام پسر(سید مرتضی) معتمد محل، یکی از بهترین جوانهای محله زندگی خورشید بود... و دوست صمیمی برادرش مهرداد... خورشید نمی دانست دقیقا از کی یا چه وقت و کجا مهر حسام را به دلش راه داده... انگار این عشق از هنگام تولد در دلش ریشه زده بود... از خیلی دورها با رویای داشتن حسام می خوابید و بیدار می شد. تمام آرزوی او همراه با طلوع خورشید، دیدار دورادور با حسام بود. حسام جوان متدین و نجیبی بود که به سادگی نمی شد نزدیکش شد... تمام شناخت خورشید و حسام مربوط به چیزهایی می شد که همسایه ها و یا مهرداد درباره اش می گفتند... والا به جز این امکان نداشت... با این حال خورشید همیشه در صدد انجام کاری بود که بتواند از عشق حسام نسبت به خودش مطمئن شود... با خودش می گفت:« چون حسام با مهرداد دوسته و هیچ وقت کاری نمی کنه که مهرداد متوجه بشه!!» برای همین عادت کرده بود همیشه کاری برای نزدیک شدن به حسام انجام دهد و امیدوار باشد حسام هم یک روز به او تمام عشقش را نشان خواهد داد... هر روز به بهانه های مختلف مامان مهری را راضی می کرد تا لحظه ای... فقط برای لحظه ای اجازه بدهد که او بیرون برود تا شاید در آن لحظه ی طلایی... حسام را ببیند!! خیلی وقت ها می شد که حسام را نمی دید و ناامیدانه در فکر جور کردن بهانه ی جدیدی برای بیرون رفتن، لحظات را می کشت! اما گاهی هم انگار که وحی شده بود به طرز عجیبی احساس می کرد باید بیرون برود چون حالا و همین حالا... حسام بیرون است... این احساس گاه او را به وحشت می انداخت، با خود می گفت:« از کجا این همه مطمئنم؟!» و بعد برای این که این احساسش را یک بار دیگر امتحان کند... بی هیچ بهانه ای به حیاط می دوید و در را باز می کرد و با دیدن چشم های سیاه حسام، خون تازه را که در رگ هایش می دوید حس می کرد و نفس نفس زنان پله های حیاط را بالا می آمد تا کسی او را نبیند که بدون روسری در را باز کرده... که اگر مهرداد او را می دید کافی بود تا جنجالی حسابی برپا شود و آرامش را از او بگیرد. نگاه حسام که همیشه آرامش و هیجان را توام برای خورشید هدیه می آورد انگار که لبریز از عشق بود... و این را فقط خورشید می فهمید... وجود خانواده مذهبی و متدین حسام، باعث می شد فاش شدن احساسات او برای خورشید یک آرزو شود... هرچند که همه ی کسانی که آنها را می شناختند به طرز مرموزی حس می کردند که حسام و خورشید رابطه ی احساسی انکار نشدنی دارند... خورشید می دانست حسام اعتقاداتی دارد که وادارش می کند همیشه حریم خود را حفظ کند. برای همین همه ی خجالت کشیدن هایش، گریزها و نگاه های دزدانه ی گاه و بی گاهش، و گاه بی تفاوتیش را به پای تربیت مذهبی و اعتقاداتش می گذاشت... و امیدوارانه به آن می اندیشید که بالاخره حسام روزی خسته خواهد شد و پیله ی دورش را خواهد شکست و ابراز علاقه خواهد کرد... حسام برادری بزرگتر از خودش داشت و خواهری که یک سال از خودش کوچکتر بود. حامد برادر بزرگ حسام هنوز مجرد بود و باز خورشید فکر می کرد یکی دیگر از دلایل عقب نشینی های حسام، وجود برادر بزرگتر مجردش است، مهرداد هم گاه و بی گاه چیزهایی در رابطه با ازدواج حامد می گفت... و خورشید امیدوارانه به روزی فکر می کرد که نوبت به حسام می رسد... آینده ای که خورشید برای خودش به تصویر می کشید نقش مهمش بر عهده ی حسام بود حتی گوشه ای از تصویر آینده برای خورشید خالی از حسام نبود... راز دلش را تنها پری و سحر می دانستند... دلش می خواست می توانست روزی حسام را از راز دلش باخبر کند... اما حسام همیشه رفتاری داشت که قدرت هرگونه عکس العمل را از خورشید سلب می کرد. برای همین خورشید می ترسید آرزو به دل بماند!! اما او معتقد بود: حسام می داند... حسام همه چیز را می داند فقط به روی خودش نمی آورد... حتی خورشید فکر می کر حسام هم به او علاقه مند است. شاید به اندازه ی خودش!! والا آن نگاه های گاه و بیگاهش که اتشین و تب دار بود چه معنایی داشت؟ بیشتر دخترهای محل وقتی دور هم جمع می شدند و حرفای خودمانی می زدند... معترف بودند که حسام حتی اتفاقی هم نگاهشان نمی کند! اما خورشید با خود می گفت:« حسام، فقط حسام منه و فقط گاهی منو نگاه می کنه!!» حسام یک سال از مهرداد بزرگتر بود... سال آخر مهندسی مکانیک بود و در مشهد درس می خواند... ایمان هم همان رشته را می خواند در کنار حسام... فقط محسن بود که بعد از دیپلم و سربازی، کنار پدرش مشغول به کار شد... 

پری در حالی که خورشید را تکان می داد گفت:« چته؟! چرا زانوی غم بغل کردی؟ به خاطر حرف حسام ناراحتی؟!... شاید اصلا این طوری نگفته!! شاید محسن بدجوری براش تعریف کرده اونم از حرصش این طوری گفته!!» 

سحر:« اصلا چیز بدی نگفته بیچاره!! گفته خوشبخت بشن!! خب چی می گفت؟! اگه می گفت بدبخت بشه این خورشید ذلیل مرده، دلت خنک می شد؟! راضی می شدی؟!» 

پری:« نه... این می خواد. حسام همین امشب بیاد خواستگاری و پوز اقا داماد بزنه!!» 

سحر:« کدوم داماد؟!» 

پری:« اه... کله پوک بابک رو می گم!» 

خورشید ابروها را بالا داد و گفت:« آخه ببین چی گفته!! خوشبخت بشن؟ فقط همین؟! به همین سادگی از من می گذره؟!...» 

سحر:« خب... پیش محسن چی بگه؟! پیش اون که نمی تونه حرف دلش رو بزنه!!» 

خورشید با عصبانیت گفت:« پیش کی می تونه حرف بزنه؟ هان؟ پیش کی؟» 

پری دوباره او را تکان داد و گفت:« یواش... همه رو خبردار کردی!! چرا سر ما داد و هوار راه انداختی؟!... برو به خودش بگو...» 

خورشید:« به خدا محل سگ بهش نمی زارم فکر کرده من این همه مراعاتش رو می کنم خبریه!!» 

پری:« حالا مثلا تو چی کار کردی که مراعاتش رو می کنی؟!... خیلی که اوضاع موافق باشه از دور بربر نگاهش می کنی!! یک کم که نزدیک بیاد دیگه غش کردی!!» 

خورشید:« حالا نشونش می دم... خوشبخت بشن؟! پدرش و در میارم!!» 

سحر که از گفته خود پشیمان شده بود گفت:« ای وای عجب غلطی کردم آ...» 

پری:« اصلا خورشید راست می گه... شب تاسوعا که اومدیم خونه اتون... اگه اومدن محلشون نمی زاریم!!» 

سحر:« اگه ایمان بیاد چی؟!» 

پری:« فرقی نمی کنه.» 

سحر:« وا؟ به ایمان بدبخت چه مربوطه؟!» 

پری ریز خندید و به سحر چشمک زد!!

خورشید:« من که اصلا اون شب نمی یام خونه اتون سحر!!» 

خورشید:« نمی ام می خوام بدونم که چه جوری برام آرزوی خوشبختی کرده!!» 

پری:« یعنی چه؟! چه جوری؟! خب آرزوی خوشبختی دیگه چه جوری نداره.» 

خورشید عصبی بود... خنده اش گرفت و گفت:« اه ولم کن پری دیگه!!»

هر سال محرم، حال و هوای محل حسابی عوض می شد... حسام با رفقایش پرچم های سیاه را علم می کردند و بالای در هر خانه ای یک پرچم می گذاشتند... حسام که سردسته ی بچه مثبت های محل بود همه ی این جور کارها را بادل و جان انجام می داد... به هرکس هم هر نوع سفارشی م یکرد فوری انجام می شد... 

در این طور موارد که حسام رئیس بود و کاری برای محل انجام می دادند تا خورشید صدای او را از توی کوچه می شنید... دوان دوان توی حیاط می آمد و روی پله های حیاط می نشست و گوش تیز می کرد تا شاید از گفتگوی مبهم حسام با بقیه چیزی دستگیرش شود!! 

روی پله ها نشسته بود که مهرداد کلید انداخت و وارد شد و گفت:« جوجو برو خونه. توی حیاط فعلا نیا!! بچه ها دارن پرچم می زنن!!» 

خورشید که ته دلش از شنیدن خبر مهرداد مالش رفته بود در حالی که سعی داشت هیجان خود را پنهان کند پرسید:« کی؟!» 

مهرداد:« الان» 

خورشید:« تو کمکشون نمی کنی؟!» 

مهرداد:« نه... حسام خودش بالا می ره می ترسه کسی بیافته... منم می خوام دوش بگیرم... خیلی کار دارم... و پله ها را به سوی خانه بالا رفت...» 

خورشید از شدت خوش حالی نزدیک بود فریاد بزند!! به سرعت داخل خانه دوید و گفت:« مامان؟!... سبزی ها رو نشستی؟!» 

مامان مهری:« مگه سبزی داشتیم؟!» 

خورشید:« نداشتیم؟!... کاهو چی؟! نداریم؟!» 

مامان مهری با تعجب به او نگاه کرد و گفت:« واسه چی می خوای؟!» 

خورشید:« هیچی... گفتم اگه شستنی داری... بده بشورم!!... حوصله ام سر رفته.» 

مامان مهری:« هاون اونجاست مادر... برو آب بریز توش و مشغول شو!!» 

خورشید که دل توی دلش نمانده بود و همه ی حواسش آن بیرون بود گفت:« مامان تورو خدا!!»

مهرداد وارد آشپزخانه شد و گفت:« چته؟! واسه چی التماس می کنی؟» 

مامان مهری:« راستی خورشید باغچه رو آب دادی؟!» 

خورشید طوری به سمت حیاط دوید که مهرداد بلند گفت:« شصت پات نره تو چشمت!!» 

خورشید اما بی توجه به سرو ضدای مهرداد پابرهنه به حیاط دوید و شلنگ را برداشت و آب را باز کرد... تمام تنش پر از ضربان و کوبش بود... آب را با فشار به طرف گل ها و درخت های توی باغچه گرفت. پشت به در حیاط ایستاده بود و تمام حواسش معطوف صداهای طرف دیگر حیاط بود. می دانست هر لحظه ممکن است حسام بیاید بالای در خانه اشان برای نصب پرچم. صدای مردانه حسام که از بالای دیوار می گفت: یا الله، خورشید را به خود آورد. حسام بدون آن که نگاهی به داخل حیاط بیاندازد. چرخی زد و پشت به حیاط بالای دیوار نشست و رو به کوچه، بلند گفت:« محسن... بیارش... بدش به من آهان!!» و به سختی چوب پرچم را گرفت... خورشید به او زل زده بود... اما حسی درونش می جوشید که باعث می شد به هیچ چیز فکر نکند... یک دفعه تصمیم گرفت!! و شلنگ آب را به روی حسام نشانه رفت حسام غافلگیرانه سعی کرد تعادلش را حفض کند... اما آب با فشار به سر و روی او می ریخت.حسام دستپاچه و حیرت زده چند لحظه پرچم به دست عقب و جلو رفت تا تعادلش را حفظ کند اما تلاشش بی حاصل ماند و ناگزیر به داخل حیاط پرید... درست وسط حیاط بود و مقابل خورشید... هنوز پرچم خیس شده در دست حسام بود... برای لحظه ای چشم در چشم هم افتادند... حسام با موها و لباس های خیسش و نگاهی که نمی شد فهمید چه حسی دارد خیره به خورشید مانده بود... نگاهی که از آن غضب و شرم و عشق همگی با هم پیدا بود... خورشید شلنگ را رها کرد و به سرعت به طرف بالا دوید... حسام از جا برخاست و در حیاط را باز کرد و بیرون رفت... 

مامان مهری وقتی به حیاط رفت با خود گفت:« خورشید نمیری... همه حیاط رو خیس کردی!!» 

خورشید اما نمی فهمید در آسمان است یا روی زمین...؟! نه چیزی می شنید و نه چیزی می دید... تنها تصویری که جلوی چشم هایش مانده بود و پاک نمی شد چشم های حسام بود...!! جلوی آینه ایستاده بود و خودش را تماشا می کرد... با خودش گفت:« دیگه تموم شد... اگه هر چی بود تموم شد...!! محاله دیگه حسام حتی یه نگاه به من بندازه... با این کاری که کردم... همه چی تموم شد!!» دوباره خودش را نگاه کرد... نگاهی به لباسش انداخت پیراهن گلداری که خاله سیمین برایش دوخته بود خیس بود... و موهای لوله لوله اش که تا کمرش می رسید دور و برش پخش و پلا بودند... قیافه اش مثل بچه های شر و شیطان شده بود و اصلا به ـن شکل و شمایل نمی آمد که سال آخر دبیرستان باشد... 

مغموم و نادم از کرده خود دو زانو بر زمین نشست... و با خود گفت:« حالا حسام درباره ی من چی فکر می کنه؟!... حتما ازم متنفر شده... حتما با خودش گفته چه دختر سبک و بی خودیه این خورشید!!...» 

به حسام که فکر می کرد تصویرش جلوی چشم هایش می آمد... قدش از همه بلندتر بود... چهار شانه بود با اندامی متوسط نه خیلی لاغر و نه خیلی چاق موهای پرپشتش صاف و سیاه بودند و خوش حالت و چشم های سیاهش خوش مدل بودن و جذاب... با ابروهایی که انتهایش کمی به سمت بالا بود... و لب های برجسته ای که مثل لب های مهرداد بود... با بینی مردانه ی خوش فرمش... خورشید ناخواسته به تصویری که جلوی چشم هایش آمده بود لبخند زد و بعد یاد نگاهش افتاد... نگاهی که حسام چند دقیقه ی پیش توی حیاط به او انداخته بود... خورشید همان طور دو زانو روبروی آینه ی قدی نشسته بود و تکان نمی خورد که مهرداد همان طور که روی سرش حوله بود داخل اتاق شد و گفت:« جوجو؟! چرا این طوری نشستی؟!... چرا لباست خیسه؟!... جن دیدی؟!...» 

خورشید:« مهرداد سر به سرم نزار... حوصله ندارم...» 

مهرداد:« ترسیدم دیوونه...!! فکر کردم جن دیدی!!»

و بعد نگاهی به آینه ی قدی روبروی خورشید انداخت که عکس خورشید توی آن بود... خنده قشنگی کرد و گفت:« ای بابا... حدسم درست بود که...!! جن دیدی!!...» 


فصل 5 


مهری خانم تند تند وضو گرفت و چادر به سر کرد و گفت:« خورشید جان... بجنب! وضو بگیر. دیگه بریم!» 

خورشید:« من نمی یام... یعنی... الان نمی یام!...» 

مامان مهری:« چرا؟... پس کی می یای؟!»

خورشید:« شما دعاهاتون و بخونید مرثیه خونی بکنید... من بعدش می یام... از الان بیام خسته می شم دیگه نمی تونم تا صبح بیدار بمونم.» 

مامان مهری جوراب هایش را بالاتر کشید و کفش ها را پوشید و گفت:« حالا کی گفته تا صبح بیدار بمونی؟! شب احیاء که نیست مادر!!» 

خورشید:« آخه سحر گفته پیشش بمونیم... تازه اگه خاله سیمین اینا بیان پشت در می مونن.» 

مامان مهری:« اونا می دونن خونه ی ایران خانومیم دیگه!!» 

خورشید:« می خوام با پری بیام.» 

مامان مهری:« خیلی خب بابا... خواستی بیای درو ببند... مهرداد و بابات کلید دارن...» 

آن شب، شب تاسوعا بود... سر و صدای هیات های عزاداری غوغا کرده بود با این که خورشید خیلی دوست داشت بیرون برود و تماشا کند اما از دیدن حسام در هراس بود و خجالت می کشید. منتظر بود که پری بیاد تا حداقل کسی کنارش باشد!! 

آن شب مثل هر سال خانه ی سحر، حلیم نذری می پختند. همسایه ها همگی کمک می کردند... باید تا صبح بیدار می ماندند و به نوبت حلیم را هم می زدند و مواظب بودند تا ته نگیرد... قاسم اقا پدر سحر و ایران خانم مادر سحر از عصر آن روز مشغول بردن و آوردن وسایل پختن نذری به خانه بودند. سحر به خورشید گفته بود که حسام در آوردن همه ی لوازم به خانه ی آن ها کمک کرده و در کنار قاسم آقا بوده... 

خورشید هر لحظه قند در دلش آب می کرد و مشتاق تر از پیش در آرزوی رفتن به خانه ی سحر لحظه شماری می کرد... اما حالا که موقع رفتن شده بود بدون پری نمی توانست انگار می خواست پشت سر پری پنهان شود تا حسام او را نبیند!! 

خاله سیمین و پری امدند... پری طوری ذوق زده آغوشش را برای خورشید باز کرد که انگار وارد بهشت شده خاله سیمین خورشید را بوسید و گفت:« علی و آقا محمود سلام رسوندن...» 

خورشید:« چرا نیومدن؟!» 

خاله سیمین:« امسال خواهر محمود آقا نذری داره... رفتن کمک... و با چشم غره به پری گفت:« این ذلیل مرده که نگذاشت بریم اونجا!!» 

خورشید خندید و گفت:« خاله بری اون جا چی کار؟» 

مامان مهری ام این جا تنهاست... خاله سیمین:« پس کجاست؟...» 

خورشید:« رفته خونه ی سحراینا گفت شما هم برید اونجا...» 

خاله سیمین وضو گرفت و رفت... 

پری:« خب؟ چه خبر؟!» 

خورشید:« همون گندی که برات تعریف کردم!! آبروی خودم و بردم!!» 

پری:« حالا این چه کاری بود کردی؟!» 

خورشید:« چه می دونم... ازش حرصم گرفته بود... یه دفعه زد به سرم!!» 

پری:« تو اصلا دیوونه ای!!» 

خورشید:« حالا چی کار کنم؟! خجالت می کشم برم خونه ی سحراینا...» 

پری:« تورو خدا مسخره بازی در نیار... برو لباست رو بپوش بریم...» 

خورشید نگاه منتظر و مشتاق پری را دید و دیگر حرفی نزد... حاضر شد و چادرش را سر کرد و با پری راه افتاد... 

حیاط بزرگ خانه سحر شلوغ بود... مردها همگی سیاه پوش امام حسین بودند. ته ریش های درآمده ی آن ها حکایت از غم دل می کرد. صدای بوم بوم طبل ها دل ها را می لرزاند و خبر از واقعه ی بدی می داد... صدای همهمه ی خانم ها از داخل خانه می آمد... انگار مراسم مرثیه خوانی شان به اوج رسیده بود... دیگ بزرگ محتوی حلیم تازه روبراه شده بود و آتش، صدای جرق جرق هیزم ها را درۀورده بود... بوی خوش اسفند فضا را عطرآگین کرده بود. سحر به محض دیدن پری و خورشید به سویشان آمد و گفت:« بچه ها بریم بیرون؟!» 

پری:« آره آره... بدو چادرت و بردار...» 

سر کوچه شلوغ بود و پر سر و صدا... هیات های عزاداری با علامت های بزرگ و پر ابهت همراه سینه زنان و زنجیر زنان خیابان را بسته بودند. 

و صدای نوحه خوان ها در هم ادغام شده بود. خورشید برای لحظه ای خود را از یاد برد... و غرق تماشا، گوشه ای ایستاد... گویی صدای طبل ها، قلبش را از جا می کندند و دلشوره ای عجیب و باورنکردنی به جایش پر می کردند. 

صدای پری او را از عالم عجیبی که واردش شده بود بیرون کشید. 

پری:« خورشید... حسام...اوناهاش!!» 

و شنیدن نام حسام او را به دنیای دیگری برد... برای لحظه ای ندانست چه می کند!! از پری و سحر فاصله گرفت و نگاه سریعی به جمعیت انداخت... پری نزدیکش رفت و گفت:« روبروته!!» و خورشید با نگاه به مقابلش سست و بی حال درجا وارفت... برای لحظه ای نگاه حسام را دید و دیگر هیچ انگار آن لحظه هم کاملا تصادفی نگاه حسام، چشم های خورشید را غافلگیر کرد... حسام در کار خود غرق بود و به جمعیت عزاداران شربت می داد... صورتش گویی تکه ای از ماه بود... نورانی و پرجذبه... نگاه سیاه غم دارش، پر از نجابت بود... و این را همه می دانستند و خورشید بیشتر از همه... 

با این همه انتظار دیگری داشت... دلش می خواست حسام هم محو تماشای او شود... دلش می خواست حسام شربت دادن را رها کند وم به سوی او بیاید... اما ایمان بود که سینی را از او گرفت و به طرف پری و سحر رفت... خورشید نگاه رنجیده اش را به حسام داد... اما حسام بی توجه به او به سوی زنجیرزنان رفت و زنجیر گرفت... بعد زنجیرزنان در مین عزاداران گم شد... خورشید با دلی پرکینه، آهی از سر بیچارگی سر داد و سعی کرد دلخوریش را نشان ندهد که پری و سحر بویی نبرند... دلش گرفته بود و دوست داشت گریه کند... احساس تنهایی می کرد... می دانست حسام تا نیمه های شب نخواهد آمد... 

ایمان شربت را جلوی خورشید گرفته بود... ایمان:« بفرمایید...» 

خورشید تشکر کرد و گفت:« مرسی... من نمی خورم... قبول باشه...» 

ایمان:« ببخشید... مهرداد کجاست؟!» 

خورشید:« با آقا جونم رفته مسجد بالا...» 

ایمان:« پس بر نمی دارید...؟!» 

خورشی نگاهی به پری انداخت و رو به ایمان گفت:« من نه!! اما فکر کنم دختر خاله ام یکی دیگه می خواد...» هم پری و هم ایمان سرخ سرخ شدن!! ایمان به سوی پری رفت و پری با خجالت تمام یک شربت برداشت و تشکر کرد... ایمان به سرعت آن ها را ترک کرد... پری و سحر به سوی خورشید آمدند... 

پری:« زهرمار بگیری... آبروم بردی!!» 

سحر ریز ریز می خندید... 

پری:« بسه دیگه... تو چته؟!» 

سحر:« آخه قیافه ایمان خیلی خنده دار شده بود!!» 

پری:« من که دیگه تمام علایم حیاتی ام قطغ شده بود!!» 

خورشید:« بچه ها من یه سر می رم خونه... دوباره برمی گردم...» 

پری که هنوز هیجان زده بود گفت:« کجا می خوای بری؟!... تازه اومدیم...» 

خورشید عصبی بود و حال و حوصله ی آن جا ایستادن را نداشت... اکثر بچه های محل او را می شناختند و سعی داشتند به نحوی توجه او را به خود جلب کنند... با این که هر کدامشان با بودن حسام جرات خودنمایی نداشتند... اما در نبود او تمام تلاششان را می کردند این خورشید بود که به هیچ نگاهی توجه نمی کرد... خیلی ها دورادور مراقبش بودند و دلشان می خواست برای لحظه ای خورشید هم توجهی بکند... وقار او زیبایی اش را خیالی و دست نیافتنی کرده بود... و همه ی آرزوی خورشید... همه ی توجهش به کسی بود که سعی می کرد همیشه بی تفاوت باشد... خورشید اما نمی توانست آرام بنشیند... او دوست داشت برای داشتن حسام مبارزه کند... او دوست داشت هم چنان منتظر روزی بماند که حسام عاشقانه نگاهش می کند و می گوید:« دوستت دارم» 

پری و سحر هم چنان پچ پچ می کردند و جمعیت را در پی یافتن آشنای جدیدی می کاویدند... راجع به هرکسی نظری می دادند... 

پری یک دفعه متوجه ی خورشید شد گفت:« خورشید اگه حوصله نداری بریم؟!» 

سحر:« ما هم می اییم... صبر کن...» 

خورشید که دلش می خواست چند لحظه تنها باشد گفت:« نه... زودی می میام برم ببینم مهرداد اومده یا نه؟! ایمان کارش داشت...» 

پری:« باشه... اگه دیر کنی ما هم می آییم آ...» 

خورشید چادر را روی سرش جابجا کرد و آماده شد از لابلای جمعیت راهی برای رفتن پیدا کند... همه به طرز عجیب و غربی در رفت و آمد بودند... پیاده رو جای سوزن انداختن نبود و بدتر این که موتور سواران، راه را بند آورده بود و از میان جمعیت ویراژ می دادند و با سرو صدای زیادی می رفتند و می آمدند... انگار تنها هدفشان جمع کردن یک مشت توجه بود... 

خورشید بی توجه نسبت به عبور و مرور موتورها سعی می کرد بر سرعتش بیافزاید تا زودتر از آن جا خلاص شود... فاصله چندانی از پری و سحر نگرفته بود که صدای سحر راشنید:« خورشید... خورشید... » خورشید کهنگاه به سحر داد برای لحظه ای از خودش و چادرش غافل شد... گوشه ی چادرش به موتور یکی از موتورسواران که با صدای مهیب گازش اعصاب همه را به هم ریخته بود گیر کرد و با کشیدن خورشید پاره شد... 

برای لحظه ای نگاه موتورسوار و نگاه خورشید به سوی چادر رفت!! 

خورشید با عصبانیت تمام دلش خواست بر سر و صورت موتوری بکوبد... موتور سوار به سرعت از موتور پیاده شد و گفت» خانم... معذرت می خوام... ببخشید... آخه شما یک دفعه چادرتونو رها کردین!!» 

خورشید:« آخه توی این پیاده روی به این باریکی، جای موتور سواریه؟! اونم میون این جمعیت؟!» 

موتور سوار خیره به خورشید ماند... هیکل درشت بود و با قدی متوسط... موهایش بلند بودند... با چشمانی روشن و جذاب و ابروهای بلند و باریک... و یک بینی قلمی... هنوز خیره به خورشید بود... خورشید اما عصبی بود پری و سحر فوری کنارش امدند و پارگی چادرش را بررسی کردن. 

سحر:« عیب نداره... من فکرکردم پات چیزی شده... خدارو شکر که چیزی نشده!!» 

خورشید به موتوری که دوباره معذرت خواهی می کرد نگاهی کرد و گفت:« اشکال نداره آقا... دیگه کاریه که شده...» 

هنوز مشغول تعارفات بودند که حسام جمعیت را کنار زد و کنار مرد قرار گرفت خورشید که قالب تهی می کرد... زبانش بند آمد و رنگ از صورتش پرید. حسام نگاهی به خورشید انداخت و بعد به موتوری گفت:« چی کار کردی آقا؟!» 

به نظر می رسید حسام بسیار عصبانی است. خورشید تا آن لحظه هیچ گاه عصبانیت حسام را ندیده بود... حسام رو به خورشید گفت:« چی شده؟!» 

خورشید نفس زنان گفت:« چادرم گیر کرد به موتور این آقا... پاره شد...» 

حسام:« خودتون که چیزی اتون نشده؟!» 

خورشید که از خجالت رو به مرگ بود به سرعت علامت منفی داد... و در ناباوری فقط به حسام زل زد...

موتور سوار که از حضور نا به هنگام حسام با آن لحن ستیزه جویانه اش یکه خورده بود عصبی بهنظر می رسید گفت:« شما؟!» 

حسام رو به دخترها گفت:« شما برمایید...» 

ایمان به سویشان می آمد تا ببیند جریان چیست... نگاه پری افسوس خوران با او رفت... پری و سحر جلوتر از خورشید می رفتند. خورشید لحظه ی اخر با نگاهش به حسام، تشکر کرد و راه افتاد. از خوشحالی پاره شدن چادرش را فراموش کرده بود... پری و سحر پچ پچ کنان می خندیدند. 

خورشید:« چتونه؟ بگین ما هم بخندیم!!» 

سحر:« شما که نزده می رقصید... نیاز به شنیدن حرف های ما ندارید!!» 

خورشید که شعف از نگاهش مشهود بود گفت:« تا کور شود هر آن که نتواند دید.» 

سحر:« الهی آمین!!» 

پری:« این حسام خانت یه جوری رفت که من پیش خودم فکر کردم رفت تا خود صبح!!» 

سحر:« نه بابا... به آقا جونم گفته که شب کنار دیگ بیدار می مونه.» 

خورشید:« راست میگی؟!» 

سحر:« اره بابا... محسن و مهرداد هم هستن!!» 

پری:« ایمان چی؟» 

سحر:« اونم هست!» 

خورشید و پری با هم جیغ خفیفی از خوشحالی کشیدند. 

پری:« راستی چادرت خیلی پاره شد؟!» 

خورشید پارگی را نشان داد. سحر:« وای افتضاحه!!» 

خورشید:« چی کار کنم؟! چادرهای مامان مهری واسم خیلی کوتاهند!!» 

سحر:« حالا امشب بیا بریم خونه ما بعدا یه فکری می کنیم!» 

خورشید:« این طوری؟! محاله!! می رم مانتو بپوشم...» 

سحر:« مهرداد یه چیزی نگه!!»

خورشید:« بی خود م یکنه!! چند لحظه صبر کنید من برم لباس بپوشم بیام.» 

بعد از دقایقی خورشید مانتو و روسری پوشیده بازگشته بود... 

هر سه به خانه ی سحر رفتند... مراسم زیارت عاشورا و مرثیه خوانی تمام شده بود خاله سیمین و مامان مهری همراه ایران خانم، کنار دیگ نشسته بودند خورشید نگاهی چرخاند تا ببیند فاطمه خانم مادر حسام را می بیند؟! که فاطمه خانم از در وارد شد... همگی به احترامش برخاستند و سلام و علیک کردند. قاسم آقا پدر سحر پیش آمد و گفت:« فاطمه خانم...؟! آقا حسام کجان؟!» 

فاطمه خانم:« حسام چند دقیقه پیش اومد خونه...» 

قاسم آقا:« بهتون نگفت امشب میاد یا نه؟!» 

فاطمه خانم:« این حرفا چیه قاسم اقا... معلومه که میاد... وظیفه اشه... این شب ها بیدار نباشه پس دیگه کی بیدار بمونه؟!» 

قاسم آقا:« به خدا شرمنده اشم... همین طوری هم خیلی به ما کمک کرده...محسن و مهرداد هم هستن... اما خدایی من دیگه توان ندارم سرپا باشم...» 

سحر:« آقاجون ما همه هستیم.» 

قاسم آقا:« دست شما هم درد نکنه دخترم...» 

فاطمه خانم با دخترها سلام و علیک کرد و کنار مادرها نشست... مامان مهری نگاهی به خورشید انداخت و پرسید:« پس چادرت کو؟!» 

خورشید یواش گفت:« پاره شد مامان!!» 

مامان مهری:« واسه چی؟!» 

پری:« خاله... سرکوچه بودیم یه موتوری از کنار خورشید رد شد و چادرش و پاره کرد..» 

مامان مهری:« وای خدا مرگم بده... خودت چیزیت نشد؟!» 

خورشید با لبخند گفت:« نه مامان... هیچی ام نشده؟!» 

بحث هول و هوش موتورسوارها همچنان داغ بود که حسام در زد و وارد شد... پری زیر لب گفت:« آهان صاحبش اومد؟!» 

و خورشید و سحر خندیدند... منظور پری صاحب نذری بود... چون می دانست قرار است بیدار بماند... حسام با همه سلام و علیک کرد و طبق معمول بی آنکه نگاهی به گروه دخترهابیاندازد دست به کار شد... کف گیر بزرگی برداشت و شروع به هم زدن حلیم کرد... خورشید خوشحال و دلگرم نگاهش می کرد... از دیدن تمام کارهای حسام لذت می برد، دوست داشت خیره به او بماند و یک لحظه هم دست از تماشایش بر ندارد. 

پری زیر لب غرید و یواشکی به او زد و گفت:« خورشید...!!» 

خورشید آهسته نگاه برگرفت و با لبخندی به زمین خیره ماند... بعد از دقایقی خانم ها خداحافظی کنان آماده ی رفتن شدن. محسن و مهرداد و حسین آقا پدر خورشید هم زمان رسیدند... مهرداد با دیدن خورشید لب ها را جمع کرد و به سویش رفت... هر وقت عصبی می شد لبهایش را جمع می کرد... از حسام کمی کوتاهتر بود و چون ورزش می کرد پرتر...موها را کوتاه کرده بود، موهای پرپشت سیاهش تیزتیز بودند و چهره اش را امروزی می کردند... چشم هایش مثل چشم های خورشید درشت و سیاه و خوش حالت بودند و لب های برجسته اش با نمک نشانش می داد پوستش تقریبا روشن بود اما نه به روشنی خورشید... در کل به خورشید شبیه بود و لی در ابعاد مردانه. 

مهرداد:« خورشید؟!... چادرت کو؟!» 

خورشید دوباره با بی حوصلگی قصه ی چادر را که حالا تکراری شده بود تعریف کرد...

مهرداد:« موتوریه کی بود؟! نشناختیش؟!» 

خورشید:« نه...» 

حسین اقا پدر خورشید رو به جمع گفت:« خب، امشب کیا می خوان بیدار بمونن؟» 

سحر:« حسین آقا، ما دخترا بیدار می مونیم...» 

مهرداد:« منم که هستم...» 

محسن:« منم همین طور» 

پری اهسته گفت:« ایمان کجاست؟» 

که یکدفعه حسام گفت:« ایمانم هست...» 

حسین آقا:« خب پس خدانگه داره این جوونای کاری رو، اجر همه اتون با حضرت اباالفضل...» 

قاسم اقا:« پس ما میدونو خالی کنیم... ببینیم صبح چی تحویل می گیریم؟!» 

ایران خانم:« صبح پانشیم ببینیم همه اتون خوابتون برده؟!» 

قاسم آقا:« دو سه ساعت دیگه اذان صبحه... من اون موقع که بیدار بشم دیگه همگی می تونین بخوابین...» 

مامان مهری رو به دخترها گفت:« دخترا؟! امشب نکنه بخندیدها؟! سنگ می شین به خدا!!» همان لحظه دخترها خندیدند...

مهرداد:« مامان تو که جوک اولو خودت گفتی!!» 

و دخترها دوباره خندیدند... 

مهری خانم رو به حسام گفت:« آقا حسام هرکدوم خندیدند بیرونشون کن...» 

حسام لبخند کمرنگی زد و گفت:« چشم مهری خانم... خیالتون راحت!!» 

و دخترها باز خندیدند...

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط سینما در ماشین با ایرانتیک در تاریخ 1399/03/13 و 0:06 دقیقه ارسال شده است

سینما در ماشین
https://www.irantic.com/car-cinema
من بابت سایت خوبتون ممنون هستم. ایرانتیک جدیدا ویژگی جدیدی آورده که توسط آن میتونیم با ماشین بریم داخل سینما و فیلم سینمایی رو از داخل ماشین ببینیم. اینجوری هم راحت تریم هم بهداشتیه هم خوراکی میتونیم سینما ببریم با خودمون.سینما ماشین بهترین کاری که کرده اینه که صدای سینما هم دست خودمون هست و میتونیم از رادیو ماشین صدای سینما رو پلی کنیم.
شهرهای تهران و کرج و قم و شیراز و مشهد و اصفهان و احتمالا تبریز هم سینما ماشین رو دارن میارن. کلا خیلی حال میده این سینما در ماشین .
پیشنهاد میکنم ی بار امتحانش کنید...
سایت ایران تیک یک سایت هست که با ادرس irantic.com در دسترس هست و بلیت سینما و بلیط کنسرت و بلیط تئاتر رو میتونید ازش تهیه کنید. قیمت بلیط ها با تخفیف ویژه هستند.

این نظر توسط هر روز آخرین خبر استخدامی را برات اس ام اس میفرستیم در تاریخ 1393/10/09 و 4:10 دقیقه ارسال شده است

سلام وقت بخیر

اگه تمایل داری هر روز آخرین اخبار استخدامی شرکت ، سازمان های دولتی را دریافت کنی

می تونی به لینک زیر جهت فعال سازی بری

http://sms.mida-co.ir/newsletter/6/estekhtam

این نظر توسط دریافت پنل رایگان به همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 در تاریخ 1393/09/07 و 2:15 دقیقه ارسال شده است

باسلام خدمت شما مدیر عزیز

جهت ثبت نام پنل اس ام اس رایگان با همراه خط اختصاصی با پیش شماره 50005 می توانید به آدرس

http://50005.mida-co.ir

مراجعه نمائید.

منتظر حضور گرمتون هستیم

mida-co.ir

این نظر توسط پیشنهاد یک کسب کار هوشمندانه در تاریخ 1393/08/26 و 1:25 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما

این پیام احتمالا آینده ی تجاری شما را متحول خواهد کرد

شما می توانید با حداقل سرمایه ی اولیه ،

صاحب جامع ترین مرکز فروشگاهی و خدماتی شهرتان شوید

جهت کسب اطلاعات بیشتر به وبسایت WWW.IBP24.ORG مراجعه نمایید

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/07/02 و 1:36 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم
شما می توانید با عضویت در طرح همکاری فروش پنل و خطوط پیامکی از بازدید کننده وبلاک خود درآمد کسب کنید
ابتدا وارد آدرس زیر شوید و مراحل ثبت نام رو کامل نمائید
http://sms.mida-co.ir/hamkar
سپس وارد پنل کاربری شوید و از قسمت شبکه فروش و بازاریابی کد های مربوط به فروش پنل را در سایت خود قراردهید بعد از معرفی هر کاربر به شما 25 درصد سود فروش داده می شود
جهت کسب اطلاعات بیشتر به سایت زیر مراجعه نمائید
mida-co.ir
info@mida-co.ir

این نظر توسط سامانه پیامک در تاریخ 1393/04/20 و 3:57 دقیقه ارسال شده است

با سلام خدمت شما مدیر محترم

برای داشتن یک سامانه حرفه ای و رایگان همین حالا اقدام نمائید. سامانه sms5002.ir به شما یک پنل پیامک کاملا اختصاصی رایگان می دهد با این سامانه پنل ارتباطی جدیدی بین سایت و کاربران خود آغاز کنید. برای فعال سازی همین حالا اقدام نمائید.

جهت ثبت نام به آدرس زیر مراجعه نمائید

sms5002.ir/register.php


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 14
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 81
  • بازدید ماه : 50
  • بازدید سال : 1,819
  • بازدید کلی : 71,084
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶