loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 4563 جمعه 09 فروردین 1392 نظرات (0)

یوسف بچه ها اینجان

تازه یادش اومد و من و بغل کرد : خوب بچه حالا باهاش چیکار کنیم .

آی ناز : بابا گناه داره

یوسف : نه دیگه اون گناه نداره من گناه دارم .

: یوسف خواهش می کنم ولم کن .

بچه اومدن اونور و شروع کردن آب پاشیدن رو یوسف یک ساعتی بازی کردم .

شکوه خانم : دیگه بازی بسته بیان بیرون غذا حاضره

آرین : شکوه خانم یک بار بابا اومده با ما بازی کنه

آریانا : راست میگه من که گرسنه نیستم .

آیدا : منم همین طور صبحانه دیر خوردیم .

شکوه خانم : من نمی دونم هر چی آقا بفرمایند

یوسف به همون نگاه کرد : تو چی میگی خانمی

: بمونیم یوسف ، مگه تو گرسنه ای

یوسف : نه زیاد

: خوب یکم دیگه بازی کنیم .

یوسف : ساعت چند ؟

شکوه خانم : ساعت یک آقا

یوسف : خوب ما تا دو بازی کنیم بعد میام بیرون ناهار می خوریم .

شکوه خانم : چشم آقا

بچه شروع کردند به داد زدند و خوشحالی کردند . اون روز کلی با بچه ها بازی کردیم و خوش گذروندیم به جای ساعت 2 ساعت 3 از استخر اومدیم بیرون . شکوه خانم برای همه مون حوله آورد

شکوه خانم : همینجا لباساتون و در میارین بعد میان بالا

: شکوه خانم

شکوه خانم : اول آرین

آرین : پشتتون و بکنید به من تا لباسام و در بیارم .

همه پشتمون کردیم بهش .

شکوه خانم بعد از چند دقیقه : آریانا نوبت تو ، آیدا نوبت تو و آی ناز حالا نوبت تو

شکوه خانم : خوب شما هم می تونید به هم کمک کنید من میرم تو تا بگم غذاتون و گرم کنند .

شکوه خانم رفت تو یوسف سریع لباس هاشو در آورد . منم همین طور حوله رو محکم دور خودم گرفتم

یوسف تو جلو برو یک بار بچه من و اینجوری بینند زشت

یوسف جلو رفت منم پشت سرش راه می رفتم خدا رو شکر بچه ها توی اتاقشون بودند و من سریع رفتم توی اتاقم و رفتم تا یک دوش بگیرم . یوسفم رفت اتاق خودش . وقتی از حمام اومدم بیرون جلوی آینه ایستادم و یکم آرایش کردم . و یک بلوز آبی با دامن سفید پوشیدم که بلندیش تا زیر زانوم بود پوشیدم . از اتاق خارج شدم و رفتم پایین هنوز از بچه ها خبری نبود . رفتم توی حال جلوی تلویزیون نشستم و کانال ها رو بالا پایین می کردم . که یوسف اومد کنارم نشست : چرا نیومدی اتاق من

: خودت میدونی چرا ؟

یوسف : خوب من لباسام اونجاست .

: فردا تمام وسایل شخصیت و میارم اتاق خودم

یوسف : اینجوری بیشتر دوست داری

: آره یوسف اینجوری راحت ترم .

هنوز بهت یاد ندادند به آخر اسم ها یک جونی یا خانی یا آقای اضافه کنی .

من و یوسف با هم برگشتیم و عمه مهربان و نیوشا بود . از جام بلند شدم یوسفم بلند شد

نیوشا : مثلاً میزبان هستید

: کسی به ما اعلام نکرد مهمون داریم .

یوسف رو کرد طرف عمه اش : سلام عمه

: سلام خوش اومدین

نیوشا : نمی گفتیم می دونستیم

یوسف تا اومد چیزی بگه دستش و گرفتم .

شکوه خانم با دیدن نیوشا و عمه خانم جا خورد : سلام

عمه خانم : سلام شکوه خانم چای تو دست و بالت هست برای ما بیاری

شکوه خانم : بله الآن میگن بیارن خدمتتون ، آقا ناهار آماده است بچه ها منتظر شما هستند .

عمه خانم : مگه هنوز ناهار نخوردید . یوسف جان زن گرفتی برنامه غذایت هم به هم خورده .

یوسف : خوب اینجوری بهتر زیادی آدم مقرراتی باشه خسته میشه .

عمه خانم : این بی نظمی

یوسف : شما ناهار نمی خورید .

نیوشا : چرا منم میام سر میز که تنها نباشی

یوسف : اگه برای تنهایی من میای من تنها نیستم خانمیم هست . بیا عزیزم

: ببخشید با اجازه

نیوشا حسابی عصبانی شد ولی خودش و از دسته نانداخت و دنبال ما اومد توی سالن غذاخوری بچه با دیدم نیوشا اخمهاشون توی هم رفت .

یوسف مثل همیشه بالای میز نشست و منم کنارش نشستم رو به روی من آرین بود که نیوشا بلندش کرد که خودش نزدیک یوسف باشه .

غذا رو آوردند همه مون با ولع می خوردیم چون واقعاً گرسنه بودیم

یوسف : خوب برای شب ...

یک دفعه پام و گذاشتم رو پای یوسف و فشار دادم رنگش تغییر کرد

نیوشا : چی شد یوسف جان

یوسف شروع کرد به سرفه کردن : وای یوسف جون چی شد

سریع براش یک لیوان آب ریختم و دادم دستش .

: آدم موقع غذا که حرف نمیزنه که غذا بپره توی گلوش

یوسف : بله همیشه به بچه ها میگم ولی خودم رعایت نکردم

: ایرادی نداره عزیزم اتفاق دیگه

تا بعد از ناهار کسی حرف نزد چشمم به آرین افتاد لبخندی به من زد و من جواب لبخندش و دادم یوسف به من و بعد به آرین نگاه کرد و آروم سرش و تکون داد

زودتر از همه دست از غذا کشیدم . بعد بچه زود غذاشون و خوردند و اجازه گرفتن تا برن توی اتاقشون استراحت کنن می دونستم اونا متوجه شدند که من یک بلایی سر یوسف آوردم ولی دم نزدند . نیوشا یکم دیگه نشست بعد خسته شد و رفت بیرون با رفتن یوسف : ببخشید یوسف جون پات درد گرفت

اون جوابم نداد

: یوسف

یوسف : پام و داغون کردی بعد میگی ببخشید .

از جاش بلند شد تا بره بیرون سریع از جام بلند شدم و دستش و گرفت ایستاد ولی سمت من برنگشت . رفتم جلوش ایستادم . دستم و انداختم دور کمرش : یوسف دوست ندارم شب اون با ما بیاد

تو چشم هام نگاه کرد : حسودی می کنی اگه اون بیاد

: آره

یوسف بهم نگاه کرد : چرا عزیزم

: چون هر دفعه میاد به من یک کنایه میزنه و من و ناراحت می کنه من به احترام تو چیزی بهش نمیگم

یوسف : باشه برای امشب هیچی نمیگم ، کاریم می کنم که کم تر بیاد اینجا که تو ناراحت نشی

: یوسف از دستم ناراحت که نیستی

یوسف : نه عزیزم چرا باید ناراحت باشم .

با یوسف رفتیم توی حال چشمم به بالای پله ها افتاد که بچه ، مثلاً طوری ایستاده بودند که دیده نشن ولی من دیدمشون

عمه خانم : چه عجب غذاتون تموم شد

یوسف : ببخشید امروز خیلی گرسنه بودم

عمه خانم : چی شد که تو اینقدر زیاد غذا خوردی

یوسف : مگه نشنیدن میگن زن خوب مرد و چاق میکنه

عمه خانم : آره دیگه زود چاق میکنه که زود بمیرن و همه اموال و بالا بکشن .

به یوسف نگاه کردم اونم از حرف عمه اش خیلی ناراحت شد : پس بگین چرا شما عمو جاوید اونقدر چاق کردین .

عمه خانم : اون از اولم چاق بود

یوسف : نه دیگه اینقدر عمه ، من که یادمه

نیوشا : حالا تو هم مواظب باش مثل بابای من نشی

یوسف خندید دستش و انداخت دور شونه من : صنم جون هر طور بخواهد من همون شکلی میشم .

عمه خانم : خدا شانس بده ، دختر دهاتی شانس شون بهتره

یوسف : نه عمه جون اون از اقبال خوب من بوده که صنم گیرم اومده .

واقعاً تحمل کردن اونها خیلی سخت بود .

مامان میشه یک لحظه بیای

برگشتم و آریانا رو دیدم : جانم

آریانا : یک لحظه لطفاً

 : ببخشید

 به طرف آریانا رفتم دستش و گرفتم از پله ها بالا رفتم . اشک هام می ریخت خیلی بهم توهین کرده بودند وقتی به بالای پله ها رسیدم . صورتم از اشک خیس شده بود. به طرف اتاق آرین رفتم اونا بیرون ایستاده بودند . آرین وقتی من و دید اومد طرفم و بغلم کرد آرین از نظر قد به یوسف رفت بود و قدی بلندی داشت سرم و روی سینه اش گذاشتم و گریه کردم .

آرین : صنم جون گریه نکن خواهش می کنم .

آی ناز : خیلی بیشعورند با اون حرف زدنشون .

آیدا : با خودشون چی فکر کردن

ولی من هنوز گریه می کردم . صنم

برگشتم سمت صدا ، یوسف بود دستش و دراز کرد منم دستش و گرفتم رفتم توی بغلش : بیا بریم توی اتاقت

باهاش هم گام شدم و رفتم توی اتاق بغلم کرد ولی هر چی اون می خواست آرومم کنه من بیشتر گریه می کردم خیلی به غرورم بر خورد بود مخصوصاً جلوی بچه ها و یوسف .

یوسف : صنم جون عزیزم می دونم نیوشا و مامانش بد حرف زدند منم جوابشون و دادم اونام با ناراحتی از اینجا رفتن .

: اونا من و جلوی بچه خورد کردند یوسف

یوسف : من فدات بشم دیدی که بچه چقدر دوستت دارند که سریع صدا کردند یا آرین اونجوری دل داریت داد .

: خوب که چی ؟

یوسف : اونا مثل عمه و نیوشا فکر نمی کنند . امروز وقتی توی استخر تو رو اذیت می کردم اونا جبهه می گرفتن چیزی که تا حالا ازشون ندیده بودم . حالا پاشو صورت تو بشور مگه قرار نبود شب بریم شهربازی پاشو دیگه تا تو حاضر بشی منم به بچه بگم حاضر بشن بریم

: نمیام یوسف حالم اصلاً خوب نیست ، شماها برین

یوسف : من بدون تو بیرون نمیرم یا میای یا هیچکدوم نمیریم .

: بچه ها چه گناهی کردند

یوسف : من کار ندارم یا با تو یا هیچکس

: باشه به بچه ها بگو حاضر بشن

یوسف : آفرین خانم گلم .

شب با بچه ها رفتیم شهربازی اونقدر اونجا جیغ زدم تا حسابی خالی شدم . طفلی یوسفم همش همپای من بود تا احساس ناراحتی نکنم .

شب وقتی اومدم خونه همه بچه ها به اتاقشون رفتم و من لباس عوض کردم اول رفتم اتاق آرین هنوز نخوابیده بود

: اومدم بهت شب بخیر بگم خوب بخوابی .

آرین : شب تو هم بخیر صنم

بعد به اتاق آی ناز رفتم و به اونم شب بخیر گفتم . به اتاق آیدا رفتم اون خوابیده بود پتو رو از روش کنار زده بود و خودش و جمع کرده بود پتو رو روش کشیدم و گونه ش و بوسیدم . رفتم پیش آریانا هنوز نخوابیده بود

: آریانا جون هنوز نخوابیدی

آریانا : نه دیدم به اتاق بچه رفتی می خواستم ببینم به اتاق منم میای

: معلومه عزیزم تو برام خیلی عزیزی .

کنار تختش نشستم و با موهاش بازی کردم .

آریانا : صنم وقتی بهت میگم مامان ناراحت نمیشی

: نه عزیزم خیلی خوشحالم تو چشم های تو چیزی هست که من با نگاه بهش خیلی احساس آرامش می کنم ، خیلی خوشحالم که من و بجای مامانت قبول کردی شاید به خوبی اون نباشم ولی سعی می کنم اون چیزی که تو دوست داری باشم .

آریانا : من مامانم و اصلاً ندیدم

: داری شوخی می کنی من که الآن کنارتم

صورتش و بوسیدم و کنارش نشستم و با موهاش بازی کردم تا خوابش برد .

در باز شد و آرین اومد توی اتاق : تو هنوز اینجایی

: آره

آرین : بابا دنبالت می گشت

: باشه بزار خواب آریانا سنگین تر بشه دستم ول کنه میرم پیشش .

آرین اومد روی صندلی کامپیوتر نشست : آریانا بیشتر از همه کمبود مامان و احساس می کنه با اومدنت این و تازه فهمیدم .

موهای آریانا رو ناز کردم : خیلی خوشحالم که من و جای مامانش قبول کرده .

آرین : ما هم قبول کردیم چه برسه به آریانا

: جدی

آرین : آره امروز وقتی بابا اومد با من بازی کرد برام جالب بود چون هیچ وقت این کار رو نکرده بود . حتی وقتی مامان بود .

: ازم که دلخور نیستین

آرین : چرا باید دلخور باشیم باعث شدی بابا به زندگی برگرده

: آرین دوست دارم من و دوست خودت بدونی من و تفاوت سنی زیادی نداریم پس می تونیم حرف های هم بفهمیم .

آرین : آره ، از دیشب که با هم دست دادیم احساس می کنم سالهاست می شناسمت

: منم همین طور

در اتاق باز شد و یوسف اومد توی اتاق : خلوت کردین

: هیس

یوسف صداش و آروم کرده بود : چی شد ؟

به آریانا نگاه کردم : خوابیده

یوسف : شما دوتا بالای سرش نشستین که اون بخوابه

: خوابش نمی برد برای همین کنارش بودم که آرین اومد گفت شما دنبالم می گشتین

یوسف : برای همین اومدی پیشم

: آریانا دستم و محکم گرفت نشستم تا خوابش سنگین بشه دستم و از دستش در بیارم

یوسف اومد کنارم نشست و آروم صورت آریانا رو بوسید

یوسف : من میرم بیرون هر وقت خوابید بیا

: باشه عزیزم

یوسف آروم سرم بوسید و یک دستم روی سر آرین کشید و از اتاق خارج شد .

آرین : احساس می کنم بابا یکم می ترس

: از چی ؟

آرین : نگو نفهمیدی صنم میدونم دختر زرنگی هستی .

: بهتر بهش فرصت بدی آرین

آرین : میدونم یکی از ترساش نزدیک بودن سن من به تو تفاوت کمی داریم صنم

: آرین تو عاقل تر از این حرف ها هستی .

آرین : شنیدم دانشگاه شرکت کردی

: آره ، منتظر اعلام نتیجه نهایم

آرین : آی ناز گفت برات دفترچه انتخاب رشته خریده

: اره ، ولی بابات هنوز خبر نداره

آرین : فکر می کنی قبول کنه صنم

: نمیدونم خدا کنه قبول کنه همیشه آرزوم این بوده که برم دانشگاه

آرین : می تونی راضیش کنی

: از کجا می دونی

آرین : من بابام و بهتر از تو میشناسم می دونم راهش و پیدا می کنی

آریانا بالاخره دستم ول کرد : پاشو آرین بهتر بری بخوابی ، شب بخیر

آرین : شب تو هم بخیر

آرین از اتاق آریانا خارج شد منم بعد از کشیدن یک نفس عمیق به سمت اتاق خودم رفتم . احساس کردم آرین ایستاده و داره من و نگاه می کنه آروم به سمتش برگشتم و باهاش بای بای کردم و لبخندی زدم .

اونم همون طوری جوابم و داد .

یوسف توی اتاق روی تخت دراز کشیده بود . آروم رفتم کنارش نشستم .

: هنوز نخوابیدی یوسف جان

یوسف : نه

: پاشو لباس تو عوض کن بخوابیم

یوسف با یک حالت مسخره ای : آریانا خوابید

: آره وقتی رفتم توی اتاقش نخوابیده بود می خواست بدون از این که به من بگه مامان ناراحت میشم یا نه ؟

یوسف پاشد لباسش و در آورد روی تخت دراز کشیدم . به من اصلاً محل نداد لباسم و عوض کردم لباس خواب پوشیدم و کنارش نشستم : یوسف چرا باهام حرف نمیزنی ، نکنه از این که آرین پیشم بود ناراحت شدی

یوسف : تو چی فکر می کنی ؟

: اونقدر کارت تابلو بود که آرین ام فهمید .

یوسف : دست خودم نبود وقتی تو اون و با هم توی اتاق آریانا دیدم ...

: اصلاً ازت توقع نداشتم من زنتم ، اونم پسرت همین طور پسر من . اونقدر شعور دارم که عاشق پسر خودم نشم . حالا برو اون طرف می خواهم بخوابم .

یوسف بلند شد نشست منم رفتم زیر پتو پشتم و کردم بهش خوابیدم . جالب بود شب دوم زندگیم من با شوهرم قهر بودم .

سه روز از قهر من با یوسف می گذشت جلوی بچه ها باهاش حرف میزدم و حتی وقتی می خواست بره شرکت تا دم در بدرقه اش می کردم ولی وقتی می رفتیم توی اتاق خواب محلش نمی دادم تا بفهمه در مورد من و بچه ها فکر بد نباید بکنه .

همه توی حال نشسته بودیم و داشتیم کارتنی که آریانا گذاشته بود نگاه می کردیم . آرین بلند شد رفت اتاقش ، منم مثلاً داشتم کارتن نگاه می کردم تمام فکرم یوسف پر کرده بود که باید باهاش چیکار کنم اون هیچ تلاشی برای آشتی نکرد .

آرین با سرعت از پله ها اومد پایین : صنم صنم

خیلی ترسیدم از جام پریدم یوسفم همین طور

: چی شده آرین اتفاقی افتاده

آرین : نه مامانی

برگه ای بالا آورد : قبول شدم قبول شدم رشته حقوق

از خوشحالی نمی دونستم چیکار کنم اشک هام ریخت آرین اومد بغلم کرد : وای تو چه را گریه می کنی

: خیلی خوشحال شدم آرین خیلی زیاد ، کجا قبول شدی ؟

آرین : همین جا

آرین به سمت پدرش رفت و اونو بغل کرد

یوسف : آفرین پسرم آفرین

: حالا باید جشن بگیریم

آرین : صنم تو هم قبول شدی رشته حقوق توی دانشگاهی که من قبول شدم

به یوسف نگاهی کردم : خوب بگذریم الآن میگم شکوه خانم یک نفر رو بفرست شیرینی بگیره

به طرف آشپزخونه رفتم تا از زیر نگاه یوسف راحت بشم . اشک هام ریخت چون باید با تمام آرزوهام خداحافظی می کردم .

شکوه خانم : صنم خانم اتفاقی افتاده

لبخندی زدم : آرین دانشگاه قبول شده

شکوه خانم : وای حقش بود خیلی درس خودند .

: میشه به یکی بگین بره یک کیک یا یک جعبه شیرینی بگیره

شکوه خانم : بله خانم حتماً

وقتی وارد حال شدم بچه ها دور تا دور آرین نشسته بودند : آرین کی باید برای ثبتنام بری

آرین : هنوز اطلاعیه اش و نخوندم فقط قبولی رو نگاه کردم ، صنم جون تو چی ؟

: من چی ؟

همه حواس ها به طرف من برگشت

آرین : تو نمی خواهی دانشگاه شرکت کنی تو قبول شدی

: نه آرین جان اون زمان من مجرد بودم ولی حالا یک شوهر خوب ، چهار تا بچه ناز دارم که باید به اون ها برسم

آرین : این چه ربطی داره ما خوشحال تر میشیم که مامان مون لیسانس داشته باشه

یوسف : آرین نشنیدی صنم چی گفت نمی خواهد بره دانشگاه

آرین : نمی خواهد بره یا شما نمی گذارید

اخم هام توی هم کشیدم : آرین

آرین : ببخشید نباید فضولی می کردم

بلند شد تا بره بالا

: آرین

آرین : بله

: آرین بیا بشین دوست ندارم از دستم ناراحت بشی

آرین : نه ناراحت نیستم

از پله ها بالا رفت برگشتم سمت یوسف : ناراحت شد

آی ناز : نه صنم جون ، اون خوشحال بود که می تونید با هم برین دانشگاه

کناری یوسف نشستم . یوسف بعد از چند روز دستش و انداخت دور شونه ام : ناراحت نباش من باهاش حرف میزنم .

: مرسی بهش بگو منظوری نداشتم

یوسف : اونم می دونه ، چون خیلی دوستت داره یکم کم توقعیش شد .

اشک هام ریخت یوسف بغلم کرد : گریه نکن خانمی

بچه هام وقتی دیدند من دارم گریه می کنم بلند شدند رفتند .

یوسف : صنم حالا همشون و ناراحت کردی نباید گریه کنی تو باید خیلی قوی باشی اونا مامان قوی دوست دارند . آرین م حتماً متوجه شد چرا باهاش اونجوری صحبت کردی تو نخواستی من و اون با هم درگیر بشیم .

مامانی

برگشتم آرین پشت سرم بود بچه هام پشت سر اون بودند : جانم

آرین اومد کنارم نشست : ببخشید معذرت می خواهم .

با دستش اشک هام و پاک کرد : گریه نکن ، من معذرت می خواهم

لبخندی زدم

شکوه خانم : خوب اینم از کیک و چایی

بچه شروع کردند به دست زدند . قبولی آرین باعث شد من و یوسف م با هم آشتی کنیم .

شب وقتی رفتم بخوابم یوسف مثل همیشه زودتر از من رفته بود بخواب من همیشه به بچه ها سر می زدم بعد می خوابیدم . به اتاق آرین رفتم پشت میز نشسته کامپیوترش بود .

: هنوز نخوابیدی

آرین : نه تو چرا نخوابیدی

: یک فیلم گذاشته بود قشنگ بود داشتم نگاه می کردم

آرین : بابا کجاست ؟

: خوابیده

آرین : هنوز با هم قهرین

: ما قهر نیستیم

آرین : صنم من بچه نیستم می فهمم بابا از اون روزی که توی اتاق آریانا با هم بودیم ناراحت شده

: زیاد برام مهم نیست باید حد خودش و بدون

آرین لبخندی زد : واقعاً دوست نداری بری دانشگاه

تو چشم هاش نگاه کردم : نه

آرین : دروغگوی خوبی نیستی صنم ، کاش بابا اجازه بده بیای

: نه نمیام

آرین : با آینده ات لج نکن

: آینده من خوشبختی تو و خواهرات

آرین : خیلی دوستت دارم مامانی

: منم دوستت دارم بهتر بخوابی ، یکم به اون چشم هاتم استراحت بده

آرین : چشم

: شب بخیر

آرین : شب تو هم بخیر

به اتاق دختر هام سر زدم همشون خواب بودند وقتی وارد اتاقم شدم دیدم یوسف توی تراس و داره سیگار
می کشه رفتم کنارش : نمیشه سیگار نکشی من حالم بد میشه

یوسف : چشم خانمی

سیگارش و تو جا سیگاری خاموش کرد . برگشتم توی اتاق دلم یک جوری بود دلم می خواست برم دانشگاه جایی که همیشه آرزوش و داشتم ولی حالا اون و یک آرزوی محال میدیم . لباسم و عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم .

یوسف اومد کنارم نشست : صنم می خواهی بری دانشگاه

: نه

یوسف : چرا ؟

: خوب تو خونه کار دارم باید به بچه برسم به شوهرم برسم اگه برم دانشگاه نمی تونم

خودم می دونستم که دارم دروغ میگم تو خونه برای من کاری نبود از صبح تا شب دور خودم می چرخیدم همین

یوسف : باید برای آرین یک هدیه بخرم

بلند شدم نشستم : یوسف من بگم چی بخری ؟

یوسف لبخندی زد : بله امر بفرمائید .

: یک ماشین

یوسف : چرا ماشین

: چون از این به بعد باید بره دانشگاه با تاکسی و اتوبوس اینا نمیشه

یوسف : راننده می برش

: مدرسه که نیست دانشگاه است بعضی روزا کلاسش تشکیل نمیشه بعضی روزا می خواهد با دوستاش بره بیرون

یوسف : چشم عزیزم هر چی شما امر بفرمائید . فقط باید بره گواهی نامه اش و بگیره

: بله این درست

اون شب یوسف از من جدا نمی شد شاید این چند روز خیلی بهش سخت گذشته بود ولی اصلاً غرورش و زیر پاش نگذاشت تا از من عذرخواهی کنه .

اول مهر شد و بچه ها می خواستند برن مدرسه ، دلم خیلی می خواست منم همپای اونها می شدم و دوباره می رفتم مدرسه توی حیاط روی پله ها نشستم و به گذشته فکر کردم به زمانی که مامان بود و خودش هر روز صبح می اومد صدام می کرد . چقدر روزهای که تنبلی می کردم مامان نازم و می کشید تا از جام بلندشم چقدر روزهای خوبی بود کاش هیچ وقت مامان نمی رفت ، اگه بود منم الآن داشتم خودم و برای دانشگاه آماده می کردم

چرا اینجا نشستی و با خودت ...

: بچه ها رفتن مدرسه من دلم برای مدرسه رفتن تنگ شد نشستم اینجا

یوسف : دوست داشتی جای اونها بودی و الآن مدرسه بودی

به چشم هاش نگاه کردم : آره خیلی زیاد ، بیشتر از اون چیزی که فکر کنی چون دوران خیلی خوبی بود مخصوصاً که مامان زنده بود و هر روز صبح بیدارم می کردم

یوسف : برای همین امروز خودت بچه ها رو بیدار کردی

: آره دوست داشتم همون احساسی که من صبح از بیدار کردن مامان دارم اونهام داشته باشند . فکر کنم این حس آریانا خوب گرفت چون با انرژی رفت مدرسه

یوسف : خیلی خوبی صنم هیچوقت فکر نمی کردم بتونی باهاشون کنار بیای

: چرا ؟

یوسف : چون تو هم هنوز کوچولویی ، بچه هام معمولاً با هم نمی سازند

: خیلی بدی یوسف من کوچولوم

یوسف : کوچولویی که می خواهد بزرگ باشه

: موافقم

یوسف : حالا پاشو بیا یک کم به شوهرت برس

با هم صبحانه خوردیم و اون رفت و من تنها نشستم نمی دونستم باید چیکار کنم خیلی خسته کننده بود چقدر تلویزیون نگاه کنم چقدر توی حیاط برای خودم دور بزنم . روزها همین طوری به هدف می گذشت با اومدن بچه زنده می شدم ولی خوب اونهام درس و مدرسه داشتند ، یوسف به حرف من گوش کرد و برای آرین یک پژو 206 خرید تا اون راحت تره بره دانشگاه البته بعد از گرفتن گواهی نامه .

حالا دیگه خیلی تنها شده بودم ، با قبولی آرین توی دانشگاه بیشتر وقتش و اونجا می گذروند ، یوسف م شبها خیلی دیر می اومد یا اصلاً نمی اومد .

امشب خیلی احساس تنهایی می کنم آرین و بچه ها رفتند تولد یکی از اقوامشون ، بازم از یوسف هیچ خبری نیست نمیدونم چی شده که شب ها نمیاد خونه موبایلشم جواب نمیده نکنه دوباره میره قمار بازی گرچه خودش گفت دفعه اول بود که این کار رو کرده بود و دیگه نمی خواهد این کار رو بکنه ، نمیدونم باید چیکار کنم .

ساعت 11 شب رفتم توی حیاط نشستم تا کمی آروم بشم هوا برفی بود ولی فقط سرماش و برای ما آورده بود و از برف خبری نبود . سرم و روی پام گذاشتم و دوباره برگشتم به عقب به زمانی که مامان بود و تنهاییم و با اون پر می کردم زمانی که هر وقت دلم می گرفت برای اون درد و دل می کردم . و اون چه خوب درکم می کرد ولی بابا باعث شد از همه دور بشم چقدر التماس کردم چقدر کتکم زد تا رازی با ازدواج با جعفر شدم و اون چه راحت من و باخت و من تمام زندگیم و باختم ، یوسف و بچه ها رو دوست داشتم ولی اونها انتخاب من نبودند اونام به من تحمیل شدند ، وقتی جزوه ها رو دست آرین می بینم غصه می خورم چون منم الآن باید با اون باشم روزی که آرین برای ثبت نام رفت هر چی به من التماس کرد که باهاش برم نتونستم جای برم که قرار بود منم اونجا باشم . شاید اگه خونه خودمون بودم و دانشگاه می رفتم می تونستم با آرین یک دوست خوب باشم نه مادرش باشم .

احساس کردم کسی چیزی انداخت روی شونه ام سرم و بلند کردم و یوسف و دیدم : اینجا چیکار می کنی

با دیدنش اشک هام ریخت

یوسف : چرا گریه می کنی

: هیچی

یوسف : هیچی نشد پس چرا گریه می کنی ، بگو ببینم چی شده

: خیلی تنهام

یوسف کنارم نشست : چرا تنهایی

: از صبح که بیدار میشم بچه میرن مدرسه آرینم میره دانشگاه تو هم که همش شرکتی اصلاً کسی حضور من و درک نمی کنه ، خیلی خسته شدم یوسف ، من دوست ندارم اینجوری زندگی کنم با روحیه من اصلاً سازگار نیست .

یوسف بغلم کرد : ببخشید کارم یکم زیاد شده

: فقط کار زیاد شده یا من و فراموش کردی

یوسف : نه عزیزم چرا باید تو رو فراموش کنم باور کن برای منم خیلی سخته ولی چند وقتی باید تحمل کنی

: چند وقت دیگه ، یک ماه ، دو ماه ، یک سال ، دو سال یا تا آخر عمرم

یوسف : همش یک ماه ، بهتر تو هم برای خودت یک سرگرمی درست کنی

: چه سرگرمی من از این خونه اصلاً بیرون میرم که بخواهم برای خودم سرگرمی درست کنم توی این خونه چه کاری هست که من بتونم انجام بدم خودت بگو

یوسف : دوست داری چیکار کنی

: نمیدونم یوسف ولی دارم از بیکاری دق می کنم

یوسف : باشه بزار فکر کنم چه کار می تونم برات بکنم

: نمی خواهد خود تو توی زحمت بندازی

از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم و روی تخت دراز کشیدم و آروم آروم گریه کردم نمیدونم کی خوابم برد از خواب بیدارم شدم و به ساعت نگاه کردم ساعت 10 بود می دونستم شکوه خانم بچه ها رو بیدار کرده و فرستاده مدرسه دوباره دراز کشیدم و خوابم برد . احساس کردم کسی دستی روی سرم گذاشت چشمم می سوخت و نمی تونستم راحت باز کنم . دوباره چشم هام و بستم و خوابیدم خودم متوجه شده بودم حالم اصلاً خوب نیست .

یک دفعه از خواب پریدم به اطرافم نگاه کرد همه جا تاریک بود چراغ خواب و روشن کردم به ساعت نگاه کردم ساعت 3 بود به کنارم نگاه کردم یوسف نبود فهمیدم دیشب اصلاً نیومده از جام بلند شدم و یک بلوز دامن پوشیدم و از اتاق خارج شدم . اصلاً براش مهم نبودم از پله ها پایین رفتم صدای یوسف و شنیدم و بعد صدای یک زن

ببین نیوشا تو نباید این موقع شب می اومدی اینجا

نیوشا : ببین یوسف خودت خوب میدونی که دوستت دارم این دختر چی داره که اون و به من ترجیح دادی غیر از اینکه اون و تو قمار بردی حالا استفاده ات و کردی ولش کن بره

یوسف : چی رو ول کنم بره اون زن من

نیوشا : خوب طلاقش بده

یوسف : اون از همه چیز گذشت از دانشگاه رفتن و از همه چیز دیگه

نیوشا : من با پارتی بازی کاری می کنم از ترم دیگه بره دانشگاه

یوسف : نه

نیوشا : یوسف تو من و دوست داشتی تو همیشه با من بودی

یوسف : خودت میگی بودی

نیوشا : من با این بچه باید چیکار کنم

یوسف : بندازش

نیوشا : جدی اون شب که پیشم بودی از این حرف ها نمی زدی ، اون الآن دو ماه شده

حالم خیلی خراب شده بود اشک هام می ریخت .

نیوشا : یوسف من باید چیکار کنم جواب مامانم و چی بدم ، بهش گفتی این دو ماه هر شب پیش من بودی چرا بهش نمیگی ازش خسته شدی

یوسف : ازش خسته نشدم

نیوشا : چرا شدی و گرنه این دو ماه نمی اومدی پیش من

دیگه نتونستم تحمل کنم از خونه زدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن اصلاً باورم نمیشد یعنی فقط یک عروسک بودم که حالا تاریخ مصرفم گذشته دیگه گریه ام به هق هق تبدیل شده بود خدایا باید چیکار می کردم اون از پدرم اون از جعفر اینم از یوسف پس من چی من کجای این دنیا قرار دارم به دیوار رسیدم رفتم روی تاب نشستم ، پس وقتی من احساس تنهایی می کردم و منتظر یوسف بودم اون جای دیگه سرش بند بوده و اصلاً به من فکر نمی کرده برای چی یک ماه ازم خواست بهش فرصت بدم . چرا ؟ چرا ؟

خیلی گریه کردم و تنها کلمه ای که تکرار می کردم خدا بود

صنم اینجا چیکار می کنی تو الآن باید استراحت کنی

: چرا باید استراحت کنم برات خیلی مهم بود

یوسف : آره

صنم : من مهم بودم ، یا نیوشا یا بچه آینده ات

یوسف جا خورد

: از اینجا برو دلم می خواهد تنها باشم نمی خواهم دیگه ببینمت دیگه حق نداری بیای سر وقتم ازت متنفرم یوسف ، با زندگیم خیلی بد بازی کردی من به خاطر تو از همه چیز گذشتم از اون چیزهای که آرزوم بود ولی تو نابودم کردی تنها تو نه ، پدرم ، جعفر همه تون دست به دست هم دادین تا نابودم کنید . برو یوسف برو به زندگیت برو به بچه ات برس اونم حق زندگی داره این وسط فقط من حق زندگی ندارم

از کنارش گذشتم

یوسف : صنم من

به سمت خونه دویدم به اون خونه نگاه کردم حالا فقط برام یک زندون بود یک زندون زیبا فقط همین . وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم یوسف هر چی در زد در رو باز نکردم چهار روز اونجا بودم جواب هیچکس و نمی دادم و اونقدر شکسته بودم که هیچکس نمی تونست درک کنه ، روی تخت دراز کشیده بودم اونقدر ضعیف شده بودم که حتی نمی تونستم از جام بلند شم یک دفعه صدای شکستن چیزی اومد

صنم ، صنم دیوونه با خودت چیکار کردی ؟

دیگه حتی نمی تونستم گریه کنم آرین بغلم کرد و از پله ها پایین برد دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم توی اتاقی بودم که برام نا آشنا بود .

آرین آرین بهوش اومد

آرین : تو با خودت چیکار کردی صنم ؟

اشکم ریخت : من کجام ؟

آرین : بیمارستان اونقدر حالت بد بود که خدا میدونه یک روز کامل بیهوش بودی

: چرا آوردیم اینجا دوست داشتم برم پیش مامانم

آرین : تو دیوونه شدی صنم فکر من و نکردی

صدای در اومد

آرین : بابا معلوم هست این چند روز کجا بودی اون تو اتاق خودش و حبس کرده بود اگه من در رو نمی شکستم اون الآن نبود

یوسف فقط سرش و انداخت پایین

: آرین ولش کن

آرین : چی رو ولش کنم

: این بحث

آرین : چرا باید تمومش کنم یک روز اومد گفت می خواهم ازدواج کنم اون با دختری که همسن من بود ، حالا که همه به خاطر اون قبول کردیم که از تنهایی در بیاد حالا باید تو رو تنها بزار

: آرین خواهش می کنم

آرین : حالا می خواهی چیکار کنی ؟

: هیچی بر می گردم پیش پدرم و دوباره درس می خونم تا قبول بشم

آرین : لازم نکرده درس بخونی من اسمت و نوشتم از اول ترم می تونی بیای کلاس

: ولی

آرین : می دونستم پشیمون میشی برات یک گواهی پزشکی بردم و برای این ترمت مرخصی رد کردم

: مرسی آرین

یوسف : تو بی خورد کردی

آرین : اون مامان منه برای خوشبختیش همه کار می کنم

یوسف دیگه هیچی نگفت به سمت پنجره رفت : کی مرخص میشه

آی ناز : باید سرمش تموم شه این دومین سرمی که بهش وصل بوده ، دکتر ها اصلاً فکر نمی کردند خوب بشه

یوسف : شما برین بیرون من پیشش هستم

آرین به من نگاه کرد با سر تائید کردم ، آرین و آی ناز رفتن بیرون سرم انداختم پایین تا به یوسف نگاه نکنم اومد روی تخت کنارم نشست : صنم می خواهی چیکار کنی ؟

: من چیکار کنم یا تو ؟

یوسف : نیوشا بچه رو نمی اندازه پس من باید باهاش ازدواج کنم

: خوب تکلیف من چی ؟

یوسف : اون نمی خواهد بیاد توی اون خونه . براش یک خونه دیگه خریدم وسایلش و هم برده اونجا دیروز عقد کردیم قرار شد با هم یک مسافرت بریم ولی عروسی نمی گیریم چون با اون شکمش نمی تونیم عروسی بگیریم

: خوب من باید چیکار کنم ؟

یوسف : تو با بچه ها زندگی می کنی و مراقبشون هستی می تونی بری دانشگاه آرین که جا تو نگه داشته

: خوب پس دیگه به من کاری نداری

یوسف : چرا فقط دلم می خواهد بفهمم عاشق کسی شدی بعد من میدونم تو

: من مثل تو هرزه نیستم

یوسف : صنم درست حرف بزن

سرم و بلند کردم و زل زدم تو چشم هاش : دروغ میگم

یوسف سرش و انداخت پایین : اتفاقی که افتاده به بچه هام دیشب گفتم پس اونا می مون و تو

: من با بچه ها مشکلی ندارم ، فقط ازت یک چیزی می خواهم اگه ایراد نداره

یوسف : نه بگو تا حالا ندیدم ازم خواسته ای داشته باشی

: این بار دارم

یوسف : بگو

: یک ماشین می خواهم

یوسف یک ابروش و بالا داد : چرا ؟

: چون لازم دارم

یوسف : آرین ماشین داره

: من نمی خواهم همیشه آویزون آرین باشم

یوسف : مگه تو گواهی نامه داری

: آره

یوسف با تعجب نگاهم کرد : نمی دونستم

خنده تمسخر آمیزی زدم : تو در مورد من چی می دونی ؟

یوسف از جاش بلند شد : سرمت تموم شد بزار پرستار رو صدا کنم

از اتاق خارج شد چقدر از نیوشا بدم میومد اون چقدر دختر احمقی بود کسی که با من این کار رو کرده بود معلوم نیست چند وقت دیگه اون و نگه می داره .

آرین با پرستار اومد توی اتاق و کنارم ایستاد و دستم و توی دستش گرفت .

پرستار : کمی دراز بکش بعد بلند شد

: چشم

پرستار خارج شد از جام بلند شدم

آرین : خوب بود گفت کمی دراز بکش

لبخندی زدم : بریم آرین خوبم

آرین دستم و گرفت با هم از اتاق خارج شدیم آی ناز بیرون نشسته بود و خیلی ناراحت بود با دیدن ما سریع اومد سمتم : بریم

آرین : آره دیگه باید بریم

با هم از بیمارستان خارج شدیم و به سمت ماشین آرین رفتیم وقتی می خواستم سوار شم چشمم به یوسف افتاد که اون طرف خیابون کنار ماشینش ایستاده بود و ما رو نگاه می کرد ، سوار ماشین شدم و با خودم عهد کردم برای همیشه از ذهنم خارجش کنم .

از اون ماجرا یک هفته گذشت یوسف دیگه خونه نمی اومد بچه ها خیلی ناراحت بودند ولی سعی می کردند جلوی من زیاد نشون ندن

آرین اومد و گفت برام انتخاب واحد کرده و از هفته دیگه با هم میریم دانشگاه کلاس ها شروع میشه وقتی انتخاب واحد اون و خودم و دیدم تعجب کردم : آرین چرا انتخاب واحد من و تو مثل همه ، تو که یک ترم از جلوتری

آرین : من ترم پیش اصلاً دانشگاه نرفتم

: تو چیکار کردی ؟

آرین : من دوست داشتم با تو برم دانشگاه برای همین نرفتم تا با هم شروع کنیم

به طرفش رفتم و دستم و روی سرش گذاشتم و موهاش و بهم ریختم : دیوونه

اون فقط خندید و از جاش بلند شد و به طرف اتاقش رفت

: آرین من مانتو شلوار برای دانشگاه ندارم

آرین : اوه راست میگی اصلاً یادم نبود فردا با هم میریم می خریم

: ببخشید

آرین اومد کنارم و موهام و کشید : دیوونه

: آرین ول کن موهام و درد میگیره

صدای زنگ در اومد شکوه خانم من و صدا زد که برم بیرون . آرین با من همراه شد و با هم از خونه بیرون رفتیم توی حیاط از دیدن یوسف شوکه شدم و خیلی آروم سلام کردم

آرین : سلام بابا ، ماشین نو خریدی اونم بی ام و

یوسف : سلام خوبین ، خواهرات کجان

آرین : همه خوبن خواهرام معمولاً این ساعت باید مدرسه باشند .

یوسف به من نگاه کرد و سرش و انداخت پایین

آرین : نمیاین خونه

یوسف : نه دیگه باید برم کار دارم

یوسف اومد طرف من و یک سوئیچ به طرفم گرفت اینم اون چیزی که خواسته بودی

سویچ ازش گرفتم : مرسی

آرین با تعجب به من نگاه کرد : من که ماشین داشتم اگه می خواستی می گفتی بهت بدم

یوسف : نه باید خودش یک ماشین داشته باشه .

آرین ابروی بالا داد و هیچی نگفت و به طرف خونه رفت

یوسف یک عابر بانک به طرف گرفت : این مال تو هر ماه به حسابت پول واریز می کنم میدونم می خواهی بری دانشگاه نیاز به مانتو و بقیه وسایل داری

: لطف کردی آقای محتشم

زل زد توی چشم هام : من یوسفم پس فقط یوسف صدام می کنی

: نمی تونم آقای محتشم

یوسف اومد طرف با دستش شونه هام و گرفت : به من نگاه کن

سرم و بلند کردم و بهش نگاه کردم : اگه فقط یک بار دیگه به من بگی محتشم کاری می کنم که فامیلم و یادت بره

: تو با من چه نسبتی داری ؟

یوسف حسابی کلافه شده بود شونه هام و ول کرد و نفس عمیقی کشید : ببین صنم ، عزیز من ، تو خودت می دونی که مجبور شدم

: آره مجبور شدی اگه ...

یوسف : اگه چی ؟

: هیچی ، دوست ندارم صحبت کنم

یوسف : بیا اینم مال تو

: من موبایل لازم ندارم

یوسف : چرا داری دلم می خواهد بهت زنگ بزنم و تو جواب ندی

: مثلاً من دانشگاه باشم و سر کلاس نمی تونم بهت جواب بدم

یوسف : ساعت کلاس ها تو به من میگی اگه ساعتشون عوض شد یا کلاس فوق داشتی همه رو بهم میگی فهمیدی

سرم و تکون دادم

یوسف : زبون نداری

اخم هام توی هم کردم : بله

یوسف : آفرین دختر لجباز

پشتم و بهش کردم تا برم تو خونه دستم گرفت و به سمت خودش برگردوند و بوسم کرد و بعد راهش و کشید رفت : دیوونه

به طرف خونه رفتم : شکوه خانم آرین کجاست ؟

شکوه خانم : عصبانی رفت بالا

به طرف اتاقش رفت و در زدم : آرین بیام تو

آرین : نه

: دارم میام تو

آرین : کار دارم مزاحمم نشو

: من مزاحم نیستم

در باز کردم و وارد اتاقش شدم روی تختش دراز کشیده بود : عجب کار مهمی انجام میدی

آرین : خوب چی کار داری ؟

: سوئیچ تو بده به من

آرین : می خواهی چیکار

: من می ترسم با اون ماشین رانندگی کنم تو ماشین تو بده من و اون مال تو

آرین خنده اش گرفت : نه بابا اون ماشین برای تو گرفته پس خودت باید بشینی

: آرین خیلی وقت پشت ماشین نشستم

آرین : مگه تا حالا پشت ماشین نشستی

: بله من گواهی نامه دارم و همیشه ماشین پدرم دستم بود

آرین : ماشینش چی بود

: یک پراید

آرین : خوب اینم مثل پراید چه فرقی می کنه

: آرین می ترسم

آرین : می ترسم می ترسم نگو مادر من باید یاد بگیری ، امروز خواستیم بریم خرید تو باید رانندگی کنی

: خیلی لوسی آرین

آرین از جاش بلند شد و لپم و بوسید : پسر توام دیگه

: به بابات رفتی نه به من

آرین بلند بلند خندید و از اتاق خارج شد . حرکاتش درست مثل یوسف بود قهر کردنش آشتی کردنش فقط یک فرق داشت اون از یوسف با احساس تر بود .

بچه اومدن خونه و از دیدن ماشین حسابی ذوق کردند و قرار شد همه بعدازظهر با هم بریم خرید و شام بریم بخوریم .

همه سوار ماشین شدیم دخترها عقب نشستند و آرین کنار من نشست . با بسم الله ماشین و روشن کردم و از خونه بیرون رفتم بعد از چند ماه پا از این خونه گذاشتم بیرون . کمی که با ماشین رانندگی کردم انگار همه چیز یادم اومد و به راحتی رانندگی کردم

آرین : آفرین مامانی خوب رانندگی می کنی

آریانا : مامان من دیگه

آیدا : فقط مامان تو نیست مامان همه مون

آریانا : راستی مامان جون فردا ما جلسه اولیا و مربیان داریم تو که میای

: آره عزیزم حتماً میام

آریانا : مرسی

آیدا : ممنون که میای

: خواهش می کنم

اون روز با بچه ها رفتیم خرید هر چی خواستند خرید کردند یوسف به حسابم یک میلیون ریخته بود برای همین اجازه دادم به بچه ها اون چیزی رو که می خوان بخرن . خودمم خریدهای لازم و انجام دادم برای شام همه رای به پیتزا دادیم و آخر شب همه رفتیم خونه ، وقتی از ماشین پیاده شدم

آریانا : باباست

به طرفی که آریانا اشاره کرد نگاه کردم دیدم عصبانی داره میاد سمت ما :

شما ها معلوم هست کجا هستید ؟

آرین : با من تماس می گرفتید

یوسف : مگه من برای تو موبایل نخریدم که در دسترس باشی

لبم و گاز گرفتم : ببخشید جا گذاشتم

بچه ها احساس کردند که باباشون خیلی عصبانی برای همین زود رفتن توی خونه ، یوسف اومد سمت من : خوب باید چیکار کنم

: خوب عادت ندارم دیگه ، به گوشی آرین زنگ می زدی

یوسف : تو زن منی نه اون

: چه فرقی می کنه اونم پسرت

یوسف : خوب شد گفتی

لبخندی زدم نتونست دیگه جدی باشه : دیگه یادت نره هر جا میری با خودت ببری هر وقت خواستی بری بیرون بهم زنگ می زنی

: خوب ، فردا دارم میرم بیرون

یوسف : کجا ؟

: مدرسه آریانا و آیدا جلسه اولیا و مربیان

یوسف : ساعت چند ؟

: هنوز برگه اش و ندیدم

یوسف : خواستی بری زنگ بزن

: خرج تلفنم زیاد شد خودت باید بدی

یوسف خندید : باشه میدم ، بچه ها چقدر خرید کرده بودند

: آره دیگه اونا هم یک چیزهای لازم دارند

یوسف : همه پول تو خرج کردی

: نه همش و ولی خوب

یوسف : باشه ، فردا به حسابت پول میریزم

: لازم ندارم

یوسف : چرا داری ، چون فکر نکنم دیگه شماها رو بتونم توی خونه پیدا کنم

: مگه بده

یوسف : زیاد روی نکنید

: چشم

یوسف : من دارم میرم کارم داشتی شماره ام توی موبالیت هست بهم زنگ بزنم

: مزاحم شما و خانواده نمیشم

با عصبانیت نگاهم کرد و رفت . می دونستم زهرم و ریختم پس خوشحال رفتم تو خونه

آرین : صنم اگه می دونستم با بیرون رفتن روحیت عوض میشه زودتر می بردمت

: می دونی چند وقت بیرون نرفتم

آرین : آره از زمانی که رفتیم شهربازی

: ولی بیرون رفتن زیاد مهم نبود

آرین : پس چی اینقدر خوشحالت کرد

: آزار بابات

آرین سری تکون داد : فقط مراقب باش زیاد اذیتش نکنی

: قول نمیدم ولی سعی می کنم

آرین از پله ها بالا رفت و من روی مبل نشستم . خوشحال بودم از این که باعث ناراحتیش میشم ، نیوشا شده بود وسیله آزار یوسف پس می شد ازش استفاده کرد .

روز بعد حاضر شدم و موبایل و برداشتم و بهش زنگ زدم تا گوشی رو برداشت : سلام آقای محتشم من دارم میرم مدرسه آریانا نمیدونم جلسه شون کی تموم میشه

یوسف : خانم محتشم

: شایان فر هستم

یوسف با چنان خشمی داد زد : برو ولی هر وقت جلسه تموم شد و خواستی بری خونه بهم زنگ میزنی ، فقط دلم می خواهد یادت بره

: چشم آقای محتشم خدانگهدار

گوشی رو قطع کردم . توی آینه به خودم نگاه کردم یک مانتو سرمه ای کوتاه که تا روی زانوم بود و یک شلوارجین ، یک شال مشکی و یک کاپشن کوتاه پوشیدم و چکمه هام و برداشتم .

تمام لباس هام به سلیقه یوسف بود سلیقه خوبی داشت خودش همیشه برام خرید می کرد .

: شکوه خانم من دارم میرم مدرسه آریانا

شکوه خانم : گوشی تو برداشتی

: بله شکوه خانم

شکوه خانم : اره عزیزم کار خوبی کردی دیشب مثل دیوونه ها بود اینقدر راه رفت و بد و بیراه گفت تا شما اومدین

خندیده ام نگران نباشید شکوه خانم یواش یواش به همه چیز عادت می کنه

شکوه خانم : تا حالا اینجوری ندیده بودمش ، قبلاً مسافرت می رفت ماه به ماه بچه ها رو نمیدید غمش نبود ولی در مورد تو اینجوری نیست

: به منم عادت می کنه ، با اجازه

سوئیچ و برداشتم سوار ماشین شدم و به سمت مدرسه آریانا رفتم قبلاً آدرس مدرسه رو از شکوه خانم گرفته بودم و اون برام کروکی کشیده بود که گم نکنم . جلوی مدرسه که رسیدم پیاده شدم ، برف شروع کرد به باریدن وارد مدرسه شدم و یک خانم تپل و قد کوتاه توی سالن ایستاده بود .

: ببخشید جلسه کجا تشکیل میشه ؟

شما

: من مادر آریانا و آیدا محتشم هستم

من مرتضوی مدیر مدرسه هستم

: خیلی از ملاقاتتون خوشبختم

خانم مرتضوی : من نمی دونستم آقای محتشم دوباره ازدواج کردند .

: بله چند ماهی هست که با هم ازدواج کردیم

خانم مرتضوی : بفرمائید توی دفتر هنوز کسی نیومده

به طرف دفتر رفتم دو نفر دیگه ام اونجا بودند

خانم مرتضوی به خانم ها اشاره کرد : خانم اسدی معاون مدرسه هستند و خانم محمدی مربی پرورشی هستند ، خانم محتشم مادر آریانا و آیدا محتشم

: از ملاقاتتون خوشبختم

خانم اسدی زنی قد بلند و جدی بود با صورت کشیده و اخم آلود و خانم محمدی یک خانم چهار شونه و صورتی گرد و مهربون

خانم اسدی با تعجب ابروش و بالا داد : خوشبختم نمی دونستم آقای محتشم دوباره تجدید فراش کردند .

خانم محمدی : پس بگین چرا آریانا خوشحال تره دیگه مثل قبلاً توی لاک خودش نیست

: خیلی خوشحالم که تونستم تاثیر خوبی بزارم

خانم اسدی : ببخشید اگه فضولی نباشه میشه بگید چند ساله تون

گرچه نوزده تازه نوزده سالم شده بود . لبخندی زدم : بیست سال

خانم اسدی : خیلی جون هستید ، این طور که من می دونم آقای محتشم چهار تا بچه دارند

لبخندی زدم : بله

خانم اسدی : پس باید خیلی دوستشون داشته باشید که حاضر شدید با چهار تا بچه قبولشون کنید .

: بله

خانم محمدی : خیلی سخت ارتباط برقرار کردند

: نه من با بچه ها هیچ مشکلی ندارم

خانم محمدی : حتی با آیدا

: حتی با آیدا

زنگ تفریح زده شد هنوز هیچ مادر نیومده بود ، به ساعت نگاه کردم ساعت 9:15 دقیقه بود . یکی یکی معلم ها می اومدند توی دفتر و همه به من یک نگاهی می کردند .

خانم مدیر رو کرد به من : خانم محتشم ، خانم شاهرودی دبیر ادبیات آریانا و آیدا هستند .

از جام بلند شدم و باهاش احوال پرسی کردم . یک معلم قد بلند و کشیده بود با صورتی مهربون : مشتاق دیدارتون بودیم خانم محتشم

: ببخشید زودتر از اینها باید می اومدم

خانم شاهرودی : آریانا از شما خیلی حرف میزنه و کلمه مامان از دهنش نمی افت

: اون به من لطف داره

موبایلم زنگ زد : ببخشید

موبایل و خاموش کردم می دونستم یوسف

: بله می فرمودید

خانم شاهرودی : معلوم میشه خوب باهام کنار اومدید یک روز یکی از عکس های که توی عروسی همه با هم گرفته بودید آورده بود مدرسه و به من نشون داد متوجه شدم خیلی دوستتون داره

: منم خیلی دوستش دارم

خانم مرتضوی : خانم محتشم خانم توکلی دبیر زبان بچه ها

با اونم صحبت کردم فقط کمی از بد اخلاقی آیدا می نالید

: سعی خودم و می کنم تا اخلاق عوض بشه و مهربون تر بشه

زنگ تفریح زده شد ولی بازم از مادرها خبر نشد برف هم بارشش بیشتر شد تا 9:45 دقیقه توی مدرسه بودم چون کسی نیومد از مدیر مدرسه اجازه خواستم که برم . اون خیلی ناراحت شد از اینکه هیچ مادری نیومده بود و احساس تاسف می کرد .

از در مدرسه که اومدم بیرون گوشیم و روشن کردم و به یوسف زنگ زدم

یوسف آنچنان توی گوشی داد زد که چرا گوشی رو خاموش کردم

: داشتم با مدیر مدرسه شون صحبت می کردم و نمی تونستم جواب تو رو بدم . الآنم دارم میرم خونه کار نداری

یوسف : رسیدی خونه زنگ بزن

: الآن بهت زنگ زدم پس دیگه بهت زنگ نمی زنم منتظر زنگم نباش

گوشی رو قطع کردم و به طرف خونه رفتم . بعد از یک ربع رسیدم خونه و ماشین و بردم داخل سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف خونه رفتم حسابی از دست یوسف ناراحت بودم و با خودم غرغر می کردم .

سلام صنم چیه ناراحتی

: از دستت بابات

چی شده

: آرین داره دیوونه ام می کنه یک سره باید بهش زنگ بزنم چه غلطی کردم گوشی رو ازش گرفتم

آرین : کجا بودی حالا ؟

با عصبانیت برگشتم سمتش : به تو هم باید جواب پس بدم

آرین دستش و به علامت تسلیم آورد بالا : ببخشید

به طرف اتاقم رفتم .

شکوه خانم : صنم جون اومدی عزیزم

: بله شکوه خانم کاری داشتید

شکوه خانم : یک لحظه بیا توی آشپزخونه

: چی شده

شکوه خانم : چه می دونم اقدس خانم نشسته داره گریه می کنه هیچی به من نمیگه شاید باز جواب تو رو بده

به طرف آشپزخونه رفتم اقدس خانم آشپز خونه بود وقتی من و دید گریه اش شدت گرفت

: چی شده اقدس خانم

اقدس خانم با گریه و زاری : نوه ام دیروز تصادف کرده حالا برای عمل دو میلیون تومان پول می خواهن حالا ما از کجا بیاریم

: این غصه خوردن داره من با آقا صحبت می کنم

اقدس خانم : خدا عمرت بده الهی خیر از جوونیت ببینی

از جوونیم دارم خیلی خیر می ببینم حداقل دعا کنم از پیریم خیر ببینم توی دلم این حرفها رو زدم و از آشپزخونه اومدم بیرون که سینه به سینه یوسف شدم : کی اومدی خونه

کنارش زدم و به طرف پله ها رفتم بالا

یوسف : اینا چیه پوشیدی ؟

برگشتم طرفش : اگه یادتون باشه خودتون اینا رو برام

یوسف : من خریدم

: بله

از پله ها بالا رفتم و اونم دنبالم اومد رفتم توی اتاقم و در رو بستم ولی اون در رو باز کرد و اومد تو

: برو بیرون می خواهم لباس عوض کنم

یوسف : مگه جلوی من نمی تونی عوض کنی

: نه

یوسف : خود تو لوس نکن .

زیپ کابشنم و باز کردم و بعد مانتو و روسریم و در آوردم و گذاشتم سر جاش یک بلوز کاموایی صورتی یقه شل با یک شلوار جین برداشتم و به سمت حمام رفتم

یوسف : کجا میری ؟

: برم با اجازه تون لباس عوض کنم

یوسف از جاش بلند شد : همین جا عوض کن

: برو بیرون دیگه می خواهم لباس عوض کنم

یوسف : من غریبه نیستم

لبم و گاز گرفتم : اشتباه می کنی ، برو بیرون

یوسف با عصبانیت روی تخت نشست منم رفتم توی حمام و لباسم و عوض کردم اومدم بیرون ، هنوز همون جا نشسته بود جلوی آینه ایستادم و موهام و مرتب کردم و آرایشم و درست کردم اومد پشت سرم ایستاد

: کوچولوتون چطوره خوبه

یوسف قرمز شد : آره خوبه روز به روز داره بهتر میشه

: خوب خدا رو شکر ، همسرت چطوره ؟

با عصبانیت از اتاق خارج شد و در و محکم به هم زد منم با خونسردی به طرف در رفتم و از پله ها رفتم پایین

: آرین بابات رفت

آرین لبخندی زد

: نمیدونم بابات اینقدر از من سوال می کنه از نیوشا هم سوال و جواب میکنه ، چیه می خندی ؟

برای اینکه می خواهد بگه من اینجام

شوکه شدم ولی کم نیاوردم : خوب باشی دروغ که نمیگم

یوسف : بیا بشین کارت دارم

: من باهات کار ندارم

یوسف : صنم گفتم بیا بشین

رفتم و رو به روش نشستم : امر بفرمائید

یوسف : ببین صنم داری میری دانشگاه دوست ندارم هر روز یکی زنگ بزنه برای خواستگاری

: مگه دارم میرم برای خودم شوهر پیدا کنم

آرین زد زیر خنده

رمان صــــنم قسمت هفتم و آخـــــــر

  رمان صنم قسمت ششم

  رمان صنم قسمت پنجم

  رمان صنم قسمت چهارم

  رمان صنم قسمت سوم

 
 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 76
  • بازدید ماه : 45
  • بازدید سال : 1,814
  • بازدید کلی : 71,079
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶