loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 726 سه شنبه 22 مرداد 1392 نظرات (0)

وهو چه غلطا!!! شبناز با ذوق گفت:
- بازی شما توی فیلم فوق العاده بودددد ... یعنی چند جای فیلم اشکم در اومد ...
به خودم فشارش دادم و با عشق گفتم:
- تو لطف داری عزیزمممممم
شهریار دستمو کشید و گفت:
- مامان بابا شبناز این سوپر استارو قرض بدین که امشب خیلی ها باهاش کار دارن ...
یا باب الحوائج! کیا با من کار دارن؟! بی انصافا چند نفر به یه نفر؟!! شهریار منو برد کنار میزی که روش انواع و اقسام خوراکی ها قرار داشت ... عوامل فیلم خیلی صمیمی باهام سلام و احوالپرسی می کردن و خریدارانه سر تا پامو برانداز می کردن و می رفتن ... از جمله اقای صدری و خونواده اش ... شهریار بهم گفت:
- بردار هر چی که می خوای از خودت پذیرایی کن ... تعارف نکنیا ...
لبخندی زدم و گفتم:
- من و تعارف؟ نه بابا غریبه ایم با هم ...
یه بشقاب برداشتم و یه پرتغال گذاشتم توش و رفتم نشستم روی صندلی ... خدا رو شکر شهریار رفت تا به بقیه مهموناش برسه ... اصلا غریبی نمی کردم چون اکثر مهمونا رو می شناختم ... هنوز پرتغالم رو نخورده بودم که یکی از پسرای تدارکات با صدای بلند گفت:
- شهریار ... گروه ارکستر هم اومدن ... تو باغن ...
شهریار نگاهی به ساعتش کرد و گفت:
- چه عجب بالاخره اومدن ... خیلی خب الان می یام ...
بعدم رو به مهمونا گفت:
- دوستان عزیز ... بفرمایید توی باغ که مهمونی شروع شد ...
موندم تو این که این خانوما با این لباسای کوتاه و لختی چه جوری تو این هوا رفتن بیرون ... پرتغالم که تموم شد بشقابش رو گذاشتم روی میز و بلند شدم به بقیه پیوستم ... داشتم یخ می زدم ... بخاری گازوئیلی های بزرگی گذاشته بودن توی محوطه که گرم بشیم ولی فقط به درد اونایی می خورد که کنارش نشسته باشن ... بلاتکلیف بالای پله ها ایستاده بودم که شهریار به طرفم اومد ... یه پله پایین تر از من ایستاد دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- چرا اونجا ایستادی بانو؟!
لبخندی زدم و گفتم:
- می شه من تو باشم؟ سردمه ...
دستمو کشید و گفت:
- نخیر نمی شه ... تشریف بیارین بشینین کنار بخاری ...
گروه ارکستر داشتن وسایلشون رو می چیدن و مرتب می کردن .... همراه شهریار رفتم سر میزی که احسان و فریبا و شوهرش نشسته بودن .... کنارشون هم یه بخاری قرار داشت و اونجا رو حسابی گرم می کرد ... تا نشستم لرزش دندونام متوقف شد ... احسان خندید و گفت:
- نگاش کن ... نوک دماغش سرخ شده!
فیر فیر کردم و گفتم:
- تو کجا بودی؟
- سلام عرض شد ...
- گیریم که علیک ..
شهریار اومد وسط حرفمون ...
- اگه گرم نشدی توسکا بگو تا یه فکر دیگه برات بکنم ...
هوس کردم اذیتش کنم ... گفتم:
- گرم نشدم ...
قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم کتشو در آورد و انداخت روش شونه هام و در گوشم گفت:
- الان گرم گرم می شی ....
زل زدم توی چشماش ... مهربون بود ... دوست داشتنی بود ... ولی ... ولی نمی تونستم دوسش داشته باشم ... حس می کردم دوستم داره ولی من ... صدای فریبا بلند شد ... رو به شوهرش گفت:
- بعضیا یاد بگیرن ... این توسکا چیش از من بیشتره مثلا؟!
چاقوی میوه خوری رو از روی میز برداشتم و گفتم:
- یه کاری نکن سلاخیت کنماااا
فریبا غش غش خندید و گفت:
- یه بار احسانو سلاخی کردی بسه ...
منم خنده ام گرفت ... یاد خاطره ای که داشتم افتادم ... یه بار داشتیم سر صحنه میوه می خوردیم احسان یه گوشه ایستاده بود با گوشیش ور می رفت هر چی هم که بهش گفتن بیا توام بخور خیلی سرد می گفت ممنون میل ندارم ... منم چاقو رو برداشتم با یه نارنگی و رفتم طرفش ... فکر می کردم غریبی می کنه می خواستم یعنی محبت کنم بهش ... به چند قدمیش که رسیدم یهو پام گیر کرد به یه سنگ ... پرت شدم طرفش بیچاره اومد منو بگیره که یهو چاقو رفت توی دستش ... دادش بلند شد ... بدجور دستش برید ... همه هول کردن و ریختن دور و برش ... بعدم پزشک گروه تند تند دستشو پانسمان کرد ... ولی یه جوری به من نگاه می کرد که انگار به خونم تشنه است منم جلوی همه گفتم:
- هان چیه؟ آدم ندیدی؟
سرشو تکون داد و با غیض گفت:
- خیلی رو داری والا ...
- من؟
پا شد ایستاد ... صورتش صاف جلوی صورتم بود زمزمه وار طوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- کارت عمدی بود نه؟! می دونی که می تونم از دستت شکایت کنم؟!!
یهو آمپرم چسبید ... بهش گفتم:
- یه کلمه دیگه حرف بزنی چاقو رو می کنم توی چشمات ...
اونم با پوزخند گفت:
- مال این حرفا نیستی ...
چاقو رو یه دفعه آوردم بالا و بردم سمت چشماش ... آخه چاقو هنوز دستم بود ... یه قدم پرید عقب و دستشو گرفت جلوی چشماش ... غش غش خندیدم و گفتم:
- چته بابا؟! فقط خواستم بگم مژه ات افتاده روی صورتت برش دار ...
کارد می زدی خونش در نمی یومد ... پوفی کرد و رفت ... تا چند روزم سر و سنگین بود ولی کم کم آدم شد. با صدای احسان از یادآوری خاطراتم خارج شدم ...


-بپا غرق نشی حالا ...
شهریار دستی سر شونه ام زد و گفت:
- مواظب باش سرما نخوری خانومی ...
خانومی؟!!! ای بابا! این یه چیزیش بودااااا ... جلوی همه ... نگاه فریبا و شوهرش و احسان یه جور خاصی شده بود و داشتن نگام می کردن ... شهریار هم که انگار نه انگار ول کرد رفت ... سریع گفتم:
- اینم یه چیزیش می شه ها ...
صدای موسیقی منو از اون حال و هوا کشید بیرون ... ارکستر بالاخره شروع کردن ... احسان سریع از جا پرید و دست منو کشید و گفت:
- یالا ببینم ... یه بار سلاخیم کردی الان وقتشه که جبران کنی ...
با خنده دنبالش رفتم و شروع کردیم به رقصیدن ... شاید اولین زوجی که رفتن وسط ما دو تا بودیم ... همه شروع کردن به دست زدن ... دو تا نقش اصلی فیلم حالا داشتن با هم می رقصیدن ... خوبه بلد بودم برقصم وگرنه آبرو برام نمی موند جلوی احسان! بی اراده با چشمام دنبال شهریار گشتم ... زود پیداش کردم ... وا! این چرا میون زمین و هوا خشک شده بود ؟ یه تنگ بلوری با یه لیوان دستش بود ... یه کم هم خم بود روی یکی از میز ها مشخص بود داشته برای شخصی که پشت میزه از داخل تنگ نوشیدنی می ریخته ... ولی حالا چشم تو چشم من به همون حالت خشک شده بود ... لیوان دستش سر ریز شد و شخص پشت میز بهش اخطار داد ... سریع صاف شد ... نگاه از من گرفت و لیوان رو داد به اون مرده و راهشو کشید با سرعت رفت ... چنان با خشم پاهاشو روی زمین می کوبید که من جای اون پا درد گرفتم ... سعی کردم فراموشش کنم ... رو به احسان گفتم:
- تنها اومدی؟!
- پس باید با کی می یومدم؟
- همه با خونواده اومدن ...
- توام تنها اومدی ...
راست می گفت ... ولی من خونواده ام نخواستن که باهام بیان وگرنه من دعوتشون کردم ... سری تکون دادم و گفتم:
- من دلیل دارم ...
- من دلیلی ندارم ... اصولا توی این مهمونیا تنها می رم ... خواهرام کوچیکن زوده براشون پاشون اینجور جاها باز بشه ...
- آخی ... چه داداش خوبی!
تا آخر آهنگ با هم رقصیدیم و وقتی تموم شد در میان دست زدن بقیه نشستیم ... فریبا دستشو ها کرد و گفت:
- چطور دلتون اومد از این بخاری دل بکنین؟ من که دارم قندیل می بندم ...
احسان یه خیار از ظرف روی میز که معلوم بود تازه گذاشتن برداشت و گفت:
- توام یه کم بری اون وسط بتکونی و دست از سر مازیار برداری گرم میشی ...
مازیار خندید و فریبا آماده شد یه چیزی به احسان بگه که احسان گفت:
- راستی مازیار ... اون یارو ... آخر تیتراژ کدوم فیلمو خوند؟
مازیار با خنده گفت:
- اون یارو؟! تو چه پدر کشتگی باهاش داری ...
- والا هیچی ... اسمش سخته ... تا هم که مخفف اسمشو می گم بدش می یاد ...
مازیار خندید و گفت:
- با هیچ فیلمی کار نکرد ...
- چرا؟!!!
- گفتم که اصولا اخلاق خاصی داره ... واسه هر فیلمی کار نمی کنه ... یعنی بیشتر شخصی می خونه ...
رفتن تو بحث خوانندگی ... منم که مشتاق!!!! داشت خوابم می برد که شهریار از پشت سر گفت:
- یه لحظه بیا توسکا ...
برگشتم ... درست پشت سرم ایستاده بود و چشماش یه جور عجیبی غمگین بودن انگار ... احسان و مازیار سخت مشغول صحبت بودن ... مازیار تو کار موسیقی بود و احسانم انگار از این بحثا خوشش می یومد ... از جا بلند شدم ... فریبا هم حواسش نبود ... رفتم طرف شهریار و گفتم:
- چیزی شده؟!
- نه ... فقط می خواستم ... می خواستم ببینم چیزی کم و کسر نیست؟ راحتی؟!
- آره ممنون همه چی خوبه ... راستی کتتو هم برات گذاشتم ... دیگه گرم شدم نیازی نیست ...
هنوز حرفی نزده بود که سهیل پسر آقای صدری اومد طرفم و گفت:
- توسکا خانوم افتخار می دین؟
آخ جون بازم رقص! توی خیالم یکی زدم پس کله ام و گفتم:
- خاک بر سرت ندید بدیدت! تو کم با سام و سپهر و کامیار رقصیدی؟ تازه با بقیه پسرای فامیلم قبل از اینکه ازدواج کنن کلی رقصیدی ... حالا چته؟
خواستم به درخواستش جواب مثبت بدم که شهریار گفت:
- ببخش سهیل جان ... من قبل از تو پیشنهاد دادم ...
و دستمو گرفت و برد وسط ... از حرکتش مات مونده بودم ... این کی به من پیشنهاد داد؟!! مجبور شدم باهاش همراهی کنم ... ... در همون حالت گفتم:
- چرا یهو اینجوری کردی؟!
- توسکا ... دوست ندارم با کسی برقصی ...
وا! به تو چه! زود جلوی دهنمو گرفتم که این حرف نپره ازش بیرون ... بالاخره شهریار میزبان بود ... زشت بود پاچه شو بگیرم ... برای همین هم هیچی نگفتم ... بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- اخم نکن دیگه خانومی ... اصلا بگو ببینم ... کار بعدیت چیه؟
نتونستم جلوی خندیدنم رو بگیرم ... گفتم:
- والا هنوز که پیشنهادی بهم نشده ...
بازیگری به دهنم مزه کرده بود ... خودم می دونستم دیگه نمک گیرش شدم و نمی تونم ازش دل بکنم ... گفت:
- من برات یه پیشنهاد عالی دارم ...
به شوخی گفتم:
- بازم تو؟ نه ترجیح می دم با یه تهیه کننده جدید کار کنم ...
- اِ نه بابا!!! من خودم کشفت کردم ... تا وقتی هم که اجازه ندم نمی تونی با کس دیگه ای کار کنی ...
دیگه نتونستم جلوی زبونم رو بگیرم و گفتم:
- کی به تو این اطمینانو داده که می تونی آقا بالا سر من بشی؟ من هر کاری که دوست داشته باشم می کنم ...
دستشو آورد جلو که صورتمو نوازش کنه ... با خشم دستشو پس زدم و خواستم برم بشینم که دستمو گرفت و به زور نگهم داشت ... از لای دندونام گفتم:
- ولم کن ...
- صبر کن توسکا ... بیا بشین اینجا بذار با هم حرف بزنیم ... دارن نگامون می کنم ... خوب نیست این کارا ...
نگاه کردم دیدم توجه چند نفری به ما دو تاست ...


ناچارا باهاش سر یه میز نشستم و اون گفت:
- چرا ناراحت می شی؟ مگه من چی گفتم؟ فقط احساسمو گفتم ...
- نگهش دار برای خودت ...
- خیلی خب! بذار در مورد فیلم حرف بزنیم ... این بحثو ول کن بعدا هم می شه در موردش حرف بزنیم ...
سکوت کردم و نشون دادم منتظرم حرف بزنه ... گفت:
- این فیلم قراره ژانر تاریخی داشته باشه ... مال زمان پهلویه ... عکس تو رو که به کارگردان نشون دادم سریع قبولت کرد ... فیلمتو هم دیده می دونه کارت بی نقصه ... باید نقش یه خانومو توی زمان پهلوی بازی کنی با گریم اون دوره ... چهره ات خیلی به این کار نزدیکه ...
- باید فیلمنامه اشو بخونم شاید خوشم نیاد ...
- حتما ... یه نسخه اشو برات می یارم .... بعدم که خوندی و انشالله خوشت اومد چند جلسه تمرین داریم بعد می ری جلوی دوربین ... راستش همه کارای فیلم اوکی شده ... فقط منتظر تو هستیم ...
- تو خسته نمی شی؟ تازه این یکی کارت تموم شده ...
- این کارا منو خسته نمی کنه ...
از جا بلند شدم و گفتم:
- اوکی ... پس منتظرت هستم ...
- حالا کجا می ری؟
- می رم پیش فریبا ...
- خوب با هم جور شدین ...
- تنها کسیه که توی این گروه بیشتر از همه باهاش ارتباط داشتم ... بعدشم احسانه ... معلومه که باهاشون راحتم ...
- ولی درستش نیست با احسان زیاد صمیمی بشی ... جفتتون بازیگرین ... اگه با هم ببیننتون سه سوت بازار شایعه داغ می شه ...
- در مورد شایعه زیاد شنیدم ... می دونمم که زیاد باهاش سر وکار خواهم داشت در آینده ... ولی برام مهم نیست ... طلا که پاکه چه منتش به خاکه ...
سیگاری از جیبش در آورد ... گذاشت کنار لبش و با فندک مارک دارش روشنش کرد و گفت:
- برات مهم می شه ... خواهی نخواهی ...
شونه ای بالا انداختم و راه افتادم سمت میز فریبا اینا ... فریبا با دیدن من اخمی کرد و گفت:
- تو چرا یهو غیب می شی؟
نشستم رو صندلیم و گفتم:
- مگه خبر نداری؟ من جادوگرم ...
- والا بعیدم نیست ...
خندیدم و گفتم:
- پروژه بعدیت چیه پرو خانوم؟
- کار بعدی شهریار ...
- جدی؟!
- آره ... شهریار با من قرارداد بسته ...
- مگه نظر کارگردان دخیل نیست ؟
- خب چرا ... ولی خوشبختانه کارم خوبه ... کسی ایرادی نگرفته تا حالا ...
پس اگه کار بعدی رو قبول می کردم با فریبا همکار می شدم .... چه خوب! اما نه ... این چیزا نباید روی تصمیم من تاثیر می ذاشت ... من باید کارامو حرفه ای انتخاب می کردم تا همیشه یه بازیگر تاپ باقی بمونم ... دوست نداشتم تبدیل به بازیگری بشم که مردم تا عکسشو سر در سینماها می بینن از فیلم فراری بشن ... دوست داشتم خاص بمونم ... باید یه منیجر داشته باشم ... خودم که تخصص زیادی ندارم تو این کارا ... آره حتما باید برم دنبالش ... باقی مهمونی از سر جام تکون نخوردم ... نه دیگه حال رقصیدن داشتم و نه حال غر غرهای شهریارو ... شام رو که خوردیم زودتر از همه خداحافظی کردم و راه افتادم سمت ماشینم .... خیلی دیر شده بود ... شهریار دنبالم راه افتاد و گفت:
- سلام مخصوص منو خدمت بابات برسون ...
سوار شدم و گفتم:
- سلامت باشی ...
- توسکا مواظب خودت باش ... داری می ری تو جاده ... ساعتم نزدیک دوازدهه ...
- باشه حواسم هست ... خداحافظ ...
سری تکون داد و من با سرعت از باغش خارج شدم ...
شهریار فیلمنامه رو آورد و دم خونه بهم تحویل داد ... من هنوز نه کارگردان رو دیده بودم نه عوامل فیلم رو اونا هم منو ندیده بودن ... معلوم نیست این شهریار چه جوری راضیشون کرده بود ... دو هفته ای طول کشید تا خوندم ... یه سریال سی قسمتی بود ... برام فرقی نمی کرد سینمایی باشه یا سریال فقط می خواستم قوی باشه ... اونم که به نظر قوی بود ... دادم بابا هم خوند ... خیلی خوشش اومد ... نثر جالبی داشت ... پایانش هم یه جورایی غم انگیز بود ولی اینقدر قشنگ بودم که آدم جذبش می شد ... بعد از دو هفته شهریار زنگ زد برای جواب که قبول کردم ... بازم با بابا رفتیم برای قرارداد .... بازم کارگردان یه آقای مسن بود ... پروسه کار یک ساله تعیین شد چون گفتن کار گریم و نوع فیلمبرداری و دکور و این چیزاش خیلی زمان بره ... مبلغ قراردادم هم تقریبا با قبلی یکی بود ... بالاخره اون سینمایی بود و این سریال ... فرق داشتن با هم ... ولی اینقدر ازش خوشم اومده بود که سخت نگرفتم ... چند روزی با عوامل تمرین کردیم ... هم بازیم هم زیاد شخص مطرحی نبود ... ولی استعداد داشت و اینقدر قشنگ توی نقشش فرو می رفت که منم احساس خوبی بهم دست می داد و بهتر بازی می کردم ... تا اینکه ...
یه روز که توی یکی از خیابونای شمال تهران مشغول فیلمبرداری بودیم ... کارگردان دستور استراحت داد ... همه رفتن که استراحت کنن تا آخرین سکانس گرفته بشه ... دور تا دور محل فیلمبرداری غلغله بود با اینکه ساعت دو نصفه شب بود و طبیعتا باید خلوت باشه ولی متاسفانه لوکیشن لو رفته بود و این جمعیت اونجا جمع شده بودن ... با اینکه بیچاره ها صدای انچنانی هم نداشتن ولی شهریار چند تا نگهبان دور تا دور محل فیلمبرداری گذاشته بود که اجازه ندن کسی جلو بیاد یا صدایی ایجاد بشه ... رفتم داخل اتاق گریم ... عاشق گریم و لباسم بودم ... شده بودم یه زن پهلوی درست و حسابی ... کت و دامن شیک بادمجونی رنگ ... با یه کلاه بزرگ لبه دار بنفش ... که روش با گل و پر تزئین شده بود و موهامو هم حسابی زیرش پوشونده بودن ... نوع آرایش چشمم هم فوق العاده بود ... خودم از نگاه کردن خودم توی آینه سیر نمی شدم فریبا هم مدام مسخره ام می کرد ... شهریار لیوانی نسکافه برام آورد و گفت:
- خسته نباشی ... با اینکه اول کاره ولی همچین گل کاشتی که آقای ضیایی ( کارگردان فیلم ) کیف کرده ... می گه دوست داره توی کارای دیگه اش هم ازت استفاده کنه ...
همینطور که فریبا داشت رژ گونه مو تجدید می کرد گفتم:
- کارگردان برام اهمیتی نداره ... مهم نوع کاره ...
جرعه ای نسکافه اشو خورد و گفت:
- حرفه ای شدی ...
کار فریبا تموم شد ... نسکافه امو یه دفعه سر کشیدم ... از داغیش لذت بردم و گفتم:
- نمی شه که همه اش خنگ باشم ...
شهریار سری تکون داد و رو به فریبا گفت:
- شوهرت چی کار کرد این خواننده رو ؟ می دونی که فیلم بدون موسیقی متن و تیتراژ روی آنتن نمی ره ...
فریبا شونه ای بالا انداخت و گفت:
- طبق معمول طرف زیر بار نمی ره که نمی ره ...
باز حرف از موسیقی شد ... حتی وقتی فیلم اکران شده خودمو هم دیدم توجهی به خواننده ای که براش می خوند نداشتم ... رفتم از اتاق بیرون ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 10
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 13
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 80
  • بازدید ماه : 49
  • بازدید سال : 1,818
  • بازدید کلی : 71,083
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶