loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 1438 شنبه 02 شهریور 1392 نظرات (0)

سوار ماشین شدم و از خونه زدم بیرون به سمت حرم رفتم خیابون ها خیلی شلوغ بود ماشین و توی پارکینگ گذاشتم پیاده راه افتادم سمت حرم ، تا چشمم به گل دسته ها افتاد اشک هام ریخت خیلی وقت بود نیومده بودم چه احساس خوبی بود رفتم داخل حرم جلوی پنجره طلا ایستادم : چرا باید زندگی من اینجوری بشه من که یوسف دوست دارم پس چرا اون هنوز به آذر که بهش خیانت کرده فکر می کنه . خداجون چقدر باید من بکشم چرا من باید این چنین سرنوشتی داشته باشم آره

کمی که آروم شدم : خداجون ببخش اگه تو کارت فضولی کردم هر چی تو صلاح بدونی

به ساعت نگاه کردم ساعت نه شده بود رفتم داخل خود حرم گوشی ای نشستم و زیارت نامه خوندم خوب که سبک شدم رفتم خونه هنوز مهمون های پدربزرگ نرفته بودند آروم وارد شدم که با کسی رو به رو نشم . خوشبختانه کسی من و ندید چهار روز از اومدن من به اینجا می گذره و من از هیچ کس خبری ندارم . پدربزرگم هر روز مهمون داشت و گاهی هم دیگر رو موقع صبحانه میدیدم من برای اینکه راحت باشم از خونه می زدم بیرون و می رفتم حرم تا کمتر به یوسف و بچه ها فکر کنم .

روز دهم فروردین شد تصمیم گرفتم برگردم ، با پدربزرگ صحبت کردن اون راضی نبود که برم ولی باید بر می گشتم .

روز یازدهم ساعت پنج صبح حرکت کردم موقع خداحافظی پدربزرگ کمی گریه کرد و ازم خواست حتما بهش زنگ بزنم . ساعت هشت شب رسیدم چون خیابون ها شلوغ بود ساعت ده رسیدم خونه وارد شدم آریانا با جیغ طرف دوید من و بغل کرد :

دلم براتون خیلی تنگ شده بود

آی ناز و آیدا اومدند و همدیگر رو بغل کردیم . شکوه خانم وقتی اومد پیشم گریه کرد : چرا گذاشتی رفتی

خندیدم : باید می رفتم شکوه خانم

شکوه خانم : آقا خیلی عصبانی می ترسم خیلی تند بره ، آرینم از پدرش بدتر حداقل به آرین یک زنگ می زدی

: باید تنها می بودم شکوه خانم

با بچه ها نشستیم و کمی حرف زدیم در با شدت باز شد آرین اومد داخل ، لبخندی زدم : سلام خوبی ؟

آرین اومد طرفم خیلی عصبانی : تو کجا بودی من و بابا همه جا رو گشتیم ولی هیچ خبری از تو نبود ، جواب بده کجا بودی ؟

: صدا تو بیار پایین داد نزن به خودم مربوط کجا بودم

آرین صداش و برد بالاتر : به من مربوط میشه با کی بودی ؟

با شنیدن این حرفش دستم بردم بالا زدم تو گوشش : دهن تو ببند

آرین خشکش زد و سرجاش نشست

آی ناز اومد طرفم : صنم جون

: ببخشید کنترلم و از دست دادم

آریانا برام یک لیوان آب آورد خودم نخوردم سمت آرین گرفتم : بخور

دستش و دراز کرد و لیوان و گرفت دیگه هیچی نگفت بلند شدم من میرم یک دوش بگیرم ، وارد اتاق که شدم از بهم ریختگی اونجا تعجب کردم روی میز کنار تختم یک ظرف پر از سیگار بود عکس های عروسی روی تخت ولو شده بود . حوله ام و برداشتم رفتم حمام . از حمام که اومدم بیرون همه چیز تمیز شده بود فهمیدم شکوه خانم اتاق و تمیز کرده جلوی آینه نشستم و به خودم نگاه کردم برس و برداشتم تا موهام و برس بکشم . تو خودم بود احساس کردم کسی بالای سرم ایستاده

: سلام ، آقای محتشم ، خوب هستید ؟ عید خوش گذشت به من که خیلی خوش گذشت

از جام بلند شدم رو به روش ایستادم اونم محکم زد توی گوشم

: چه استقبال گرمی

یوسف : کجا بودی ؟

: جانم

یوسف : کجا بودی ؟

: یک جای خوب

یوسف دستش و برد بالا تا دوباره بزنه

: توی این ده روز خشن شدی دست بزن پیدا کردی

دوباره زد توی گوشم ، شروع کرد به لگد زدن مشت زدن ولی من اصلاً ناراحت نشدم بالاخره خسته شد و نشست منم اونقدر کتک خورده بودم که نمی تونستم بلند شم .

یوسف سرش توی دست هاش گرفت کمی که گذشت تمام نیروم و جمع کردم بلند شدم از بینیم خون می اومد به طرف دستشویی رفتم صورتم و شستم اومدم بیرون لباس پوشیدم : خوب اگه زدنت تموم شد پاشو برو بیرون می خواهم بخوابم

یوسف به من نگاهی کرد و از جاش بلند شد : گوشی تو بده ، سوئیچم همین طور ، عابر بانک

: همه تو کیفم ، راستی صبح نتیجه ده روز فکر تو می خواهم

یوسف : خیلی پررویی

لبخندی زدم روی تخت دراز کشیدم

یوسف : کامبیز باهات چکار داشت ؟

: جدی اون با من چکار داشته

یوسف : نمی دونم تو باید بگی

: من خبر ندارم این چند وقت گوشیم خاموش بوده

یوسف : با کی بودی ؟

از جام بلند شدم رو به روش ایستادم : دوباره سوال کن

یوسف : با کی بودی ؟

محکم زدم توی گوشش : فکر می کنی من مثل تو کثافتم که هر روز چشمم دنبال یکی باشه

یوسف دستش و گذاشت روی صورتش

: برو بیرون . ولی این و یادت باشه من فردا صبح جواب می خواهم ، اگه جوابت آذر باشه من میرم به هیچ کدوم از این وسایل تو هم نیازی ندارم

یوسف : من که می دونم تو کجا زندگی می کنی

: تو در مورد من هیچی نمی دونی آقای محتشم حالا برو بیرون

یوسف : اینجا اتاق منه پس نمی تونی بیرونم کنی

در رو از داخل قفل کرد . منم روی تخت دراز کشیدم ، اونم رفت روی تراس سیگار کشید . خیلی خسته بودم خوابم برد صبح که بیدار شدم دیدم توی بغل یوسفم اون بیدار بود دلم نمی خواست از جام بلند بشم واقعاً به محبتش نیاز داشتم . چشم هام و بستم و بیشتر تو بغلش رفتم : خوب چرا پا نمیشی ؟

جواب ندادم

یوسف : می دونم بیداری صنم نمی خواهی بگی کجا بودی ، من نگرانت بودم

: یوسف من خوابم میاد

یوسف : اگه به من بگی کجا بودی منم می تونم بخوابم

: جای خواستی نبودم

یوسف : صنم کجا بودی ؟

: رفتم مشهد زیارت . تو گفتی نمیای مسافرت منم خودم رفتم

یوسف مثل فنر از جاش بلند شد : تو تنهایی با ماشین رفتی مشهد

: آره

یوسف : صنم با کدوم عقلت

: من عقل ندارم اگه داشتم منتظر جوابت نمی موندم همون شبی می رفتم .

یوسف من یا آذر ؟

یوسف : خودت چی فکر می کنی ؟

: من اصلاً فکر نمی کنم من یا آذر ؟

بلند شدم نشستم و زل زدم تو چشم هاش

یوسف سرش و تکون داد : تو دیوونه ای یعنی نفهمیدی ؟

: نه چون تا اومدم بفهمم تو کیه هستی چه اخلاقی داری نیوشا اومد . باز اون رفت و آذر اومد من کجایی زندگی تو قرار دارم ؟

یوسف بغلم کرد : تو خود زندگی صنم من خیلی دوستت دارم . بدون تو نمی تونم باشم می فهمی

: یعنی دیگه نه آذر وجود دار نه نیوشا نه هیچ زن دیگه ای ؟

یوسف : نه عزیزم هیچ کس فقط خودت

: اگه دوباره خیانت کردی چی ؟

یوسف : هر کاری دلت خواست بکن

: قول دادی ؟

یوسف : آره قول دادم

خیالم راحت شد دراز کشیدم یوسفم کنارم دراز کشید این بار با راحتی خیال کنارش بودم چون می دونستم فقط خودم هستم .

---

یک ماه از اون ماجرا گذشت یوسف دیگه هیچ پا فشاری برای اون ده روز نکرد . دوباره هر روز دانشگاه . توی دانشگاه همه فکر می کردند بین من و آرین رابطه ای وجود دار برای همین پسرها زیاد به من کاری نداشتند ولی دخترهای خیلی خودشون و برای آرین لوس می کردند تا بالاخره یک دختر به نام لادن تونست دل آرین و ببره .

به یوسفم گفتم و اون در موردش تحقیق کرد ، بهم گفت خانواده بسیار خوبی داره خیالم راحت شد .

با دوست شدن آرین و لادن اوضاع یکم برام تغییر کرد چون حالا توجه پسرهای کلاس سمت من بود . مخصوصاً فرشاد محمدی هر جا بودم اونم بود .

لادن برای تولدش بچه ها رو دعوت کرد منم از یوسف اجازه گرفتم که برم اونم بهم اجازه داد . خیلی خوشحال شدم با آرین رفتیم خرید و یک پیراهن آبی که سایه روشن بود خریدم . آرینم برای خودش کت و شلوار خرید .

وقتی اومدم خونه رفتم دوش گرفتم موهام لخت کردم . لباس و پوشیدم که یوسف ببینه

وقتی از پله ها رفتم پایین یوسف به من نگاه کرد توی چشم هاش یک برق خاصی بود . : یوسف خوشگل شدم

یوسف : بله

آی ناز : خیلی بهت میاد

آیدا : معرکه شدی صنم

آریانا : وای چقدر به رنگ چشم هات میاد .

آرین : حالا اونقدرم تعریفی نیست که میگین

: حسود ، از لادن تو که خوشگل ترم

یوسف دستم و گرفت : هیچکس به خانم من نمیرسه

آرین : بابا اینقدر لوسش نکنید .

یوسف اخم هاش و توی هم کرد : آرین

آرین : چشم لال میشم

: بزار تو ازدواج کنی بعد من می دونم و تو

آرین : حالا خیلی قربون لادن میرم

: راست میگی هم لادن میگه آرین ، تو جلوی پاش زانو میزنی تا اون بهت امر کنه

همه بهش خندیدن

آرین موهام گرفت کشید : دیگه نمی گذارم لادن با تو باشه

: من مادرشوهرشم پس باید هوام و داشته باشه

آرین : ای نامرد

آرین دوباره موهام کشید

: ای موهام

یوسف : آرین موهاش و ول کن

آرین موهاش و ول کردم : بابا بخدا موهاش و اصلاً نکشیدم

دستم و انداختم دور کمر یوسف و به آرین زبون درازی کردم

آرین : دیدی بابا الآن زبون درازی کرد

یوسف به من نگاه کرد

: باور می کنی یوسف

یوسف خندید و سرش و تکون داد می دونستم دیده ولی چیزی نگفت . اون شب من خیلی سر به سر آرین گذاشتم . هدیه ای که برای لادن خریده بودم نشونش دادم یک زنجیر با حرف ای بود . آرینم براش یک دست بند خریده بود .

یوسف : من اگه جای تو بودم آرین زنجیر و می دادم

: نه من مادرشوهرم خودم باید بندازم گردنش

آرین : بده من بدم

: نه هر کدوم ازدواج بکنید فقط خودم اجازه دارم همچین زنجیری گردنش بندازم .

آرین کوتاه اومد : باشه

روز تولد همراه آرین رفتم وقتی وارد سالن شدم دست آرین و گرفته بودم لادن با دیدن ما اومد طرفمون و من و بوسید

آروم : سلام عروس گلم

لادن می دونست من با آرین چه نسبتی دارم و قول داده بود به کسی چیزی نگه .

لادن : مرسی مادرشوهر

هر دو خندیدم همیشه با هم همینجوری حرف می زدیم . با پدر و مادر لادن احوال پرسی کردیم با گذاشتن آهنگ لادن و آرین با هم رفتند و من کناری نشستم و بقیه رو نگاه کردم .

سلام صنم خانم

سرم و بلند کردم : سلام آقای محمدی

محمدی : فرشاد صدام کنید . محمدی خیلی دوره

: فکر نمی کنم منم به شما خیلی نزدیک باشم که بخواهم اسم کوچکتون و صدا بزنم

محمدی : خوب قرار نزدیک بشیم

: چه طور ؟

محمدی : اگه شما به دوستی با من جواب بدید .

: ببخشید آقای محمدی مگه شما نمی دونید من ازدواج کردم .

محمدی : همه فکر می کردند شما و آرین نامزد هستید ولی با دوست شدن آرین و لاله فهمیدیم فقط با هم دوست هستید .

: منم نگفتم آرین شوهرم

محمدی : صنم من می خواهم باهات دوست بشم اونقدر میرم میام تا با من دوست بشی

: من به شما گفتم شوهر دارم پس بهتر دنبال یکی دیگه بگردید .

محمدی با عصبانیت بلند شد : شما با من دوست می شید

رفت : دیوونه

موقع کادوها شد من زنجیری که خریده بودم به گردن لادن انداختم : هر کسی پا تو خانواده محتشم بزار جزوئی از ما میشه و این بهش تعلق می گیره

لادن خندید و من و بوسید .

اون شب با همه خوشی هاش تموم شد وقتی سوار ماشین شدیم محمدی زد به شیشه منم شیشه رو دادم پایین : امرتون

محمدی : روی حرف من فکر کنید .

: من جواب شما رو دادم

شیشه رو دادم بالا آرین حرکت کرد : چی شده ؟

: هیچی برو خونه

از اون روز به بعد محمدی دست از سرم بر نمی داشت تا در خونه دنبالم می اومد . اگه تو سلف بودم اون اونجا بود . اگه تو کتابخونه بودم اون اونجا بود . همیشه سرکلاس ها غایب بود ولی از اون روز به بعد همیشه بود و نزدیک من می نشست آرین متوجه شده بود یکی دوبارم باهاش دعوا کرده بود ولی اون از رو نمی رفت . دیگه خیلی از دستش خسته شده بودم چون یکسره تو کارهای من دخالت می کرد اگه قرار بود تحقیق کنیم کاری می کرد که تو گروه ما باشه .

تو اتاقم بودم آرین اومد : صنم می خواهی با این فرشاد چکار کنی

: نمی دونم آرین می ترسم به یوسف بگم اون حساس بشه و نذار دیگه بیام می دونی که تازه با هم خوب شدیم .

آرین : ولی به نظر من بهتر امشب باهاش صحبت کنی من و لادن خیلی بهش گفتیم تو ازدواج کردی ولی اون باور نمی کنه . با دوستی من و لادن اوضاع تو خراب شد .

: چه ربطی دار

آرین : خوب تا اون موقع فکر می کردند با منی برای همین نزدیکت نمی اومدن

: باشه من با یوسف حرف می زنم

آرین بلند شد رفت ولی من تا اومدن یوسف فقط راه می رفتم و فکر می کردم چطوری بهش بگم که عصبانی نشه . سر میز شام نتونستم چیزی بخورم . یوسف متوجه شد کلافه ام ولی جلوی بچه ها هیچی نگفت وقتی رفتیم توی اتاق : صنم اتفاقی افتاده

خودم احساس کردم رنگم پرید : نه هیچی نشده

یوسف : بیا بشین راحت حرف تو بزن

رفتم کنارش نشستم : یوسف تو به من اعتماد داری ؟

یوسف ابروش و داد بالا : بله

: برام یک مشکلی پیش اومده

یوسف : خوب بگو گوش می کنم .

یک نفس عمیق کشیدم : یوسف راستش

ساکت شدم

یوسف : چی شده صنم راحت باش

: راستش چند وقت یکی خیلی مزاحمم میشه هر چی بهش میگم ازدواج کردم باور نمی کنه حتی آرینم باهاش درگیر شده ولی فایده نداره .

یوسف : از بچه های دانشگاه است

سرم و تکون دادم : آره

یوسف : چقدر می شناسیش

: اصلاً در موردش هیچی نمی دونم غیر از اسم و فامیلش

یوسف : اسم و فامیلش چیه

: فرشاد محمدی

یوسف : همونی نیست که با هم تحقیق انجام می دادید .

: چرا

یوسف : خوب شما که می دونستید چرا تو گروهشون راهش می دادی

: استادها می گفتند .

یوسف سرش و تکون داد : از فردا خودم می برمت و میارمت باشه

: باشه ، اینجوری منم بیشتر می بینمت

یوسف بینیم و کشید خندید .

صبح حاضر شدم با یوسف رفتم دانشگاه وقتی از ماشین یوسف پیاده شدم : مراقب خودت باش بعد از آخرین کلاست میام دنبالت

: باشه منتظرتم ، خداحافظ آقایی

یوسف : مراقب خودت باشی خانمم

بیشتر بچه ها من و یوسف و با هم دیدند خود محمدی ام من و دید . وارد کلاس شدم و روی صندلی نشستم اونم اومد نزدیکم نشست : با این یارو اومدی که فکر کنم شوهر داری اشتباه کردی کوچولو

با اومدن آرین اون از اونجا بلند شد و پشت سرم نشست

آرین : با یوسف اومدی

: اره

آرین : هیچی نگفت

: نه

آرین : دیدی گفتم

: ولی خیلی ترسیدم

آرین : دیوونه ، اگه همه رو بکشه تو یکی رو نمی کش

خندیدم با ورود استاد ساکت شدم ، کلاس ها تموم شد آرین : میای بریم کتابخونه

: نه ، یوسف میاد دنبالم

آرین : باشه مراقب خودت باش خداحافظ

: خداحافظ

از کلاس خارج شدم محمدی باز دنبالم اومد با دیدن یوسف که منتظرم بود دست تکون دادم و سوار ماشین شدم : سلام ، خسته نباشی

یوسف : سلام خانمم .

به بیرون نگاه کرد : صنم همین پسر است

نگاه کردم : آره خودش

یوسف حرکت کرد یک هفته ای یوسف من و می برد و می اومد دنبالم . محمدی هر روز جلوی دانشگاه منتظرم من بود .

امروز خوشبختانه جلوی در دانشگاه نبود رفتم داخل وقتی نزدیک کلاس رسیدم دیدم اونجا ایستاده ، بدون توجه به اون وارد کلاس شدم هنوز یکی دو تا از بچه ها اومده بودند که محمدی جلوی من ایستاد : اگه یکبار دیگه این مرتیکه تو رو برسونه من می دونم تو

از جام بلند شدم رو به روش ایستادم : به تو چه ، دلم می خواهد با همسرم بیام دانشگاه .

محمدی : خالی نبند اون همسر تو نیست ، اون خیلی از تو بزرگتر

: باشه ، مگه تو فضولی که من با کی ازدواج کردم .

محکم زد توی گوشم و از کلاس رفت بیرون بچه ها اومدن دور و برم

وای خانم شایان فر این پسر احمق چرا اینطوری کرد .

: به هیچ کس هیچی نمی گید مخصوصاً آرین

بچه ها سرشون تکون دادند که یعنی باشه . خوشبختانه آرین و لاله امروز کلاس نمی اومدن .

کلاس تموم شد آینه ام در آوردم خودم و توش نگاه کردم رد انگشت هاش روی صورتم مونده بود . وای اگه یوسف من اینجوری ببینه

مقنعه ام و جلو کشیدم و به طرف یوسف رفتم : سلام ، حسابی اذیت شدی

سریع سرم و انداختم پایین که صورتم و نبین

دستش و گذاشت زیر چونه ام سرم بلند کرد صوتم و چرخوند می دونستم ردش خیلی تابلو : چی شده صنم ؟

: بریم خونه صحبت می کنیم .

یوسف : گفتم چی شده ؟

: لطفاً بریم

یوسف : باشه ، بشین

به اطراف نگاه کرد می دونستم دنبال فرشاد می گرده

یوسف حرکت کرد و حرفی نزد منم سرم انداخت ام پایین وارد خونه شدیم رفتم توی اتاقم و اون دنبالم اومد و روی صندلی نشست : گوش می کنم .

: فرشاد زد

یوسف : فرشاد

: اره دیگه فرشاد محمدی

یوسف : چرا زد ؟

: چون گفت دیگه حق ندارم با تو برم دانشگاه منم بهش گفتم تو شوهری

یوسف : امروز نبود

: نمی دونم

اشک هام ریخت ، یوسف بغلم کرد : عجیب شده گذاشتی بزنه بودن جواب

: خیلی شوکه شدم و گرنه بی جواب نمی موند

یوسف : خودم فردا خدمتش میرسم

: یوسف به آرین هیچی نگی خودت با محمدی حرف بزن دعوا نکن

یوسف : چشم عزیزم

نمی دونم چرا یوسف از بعد از عید آروم تر شده بود و حرفی بر خلاف میل من نمی زد .

شب تا صبح کابوس دیدم شاید ده بار بیشتر از خواب پریدم و هر بار یوسف بیدار بود و من و آروم می کرد .

صبح بالاخره رسید . با خستگی از جام بلند شدم و لباس پوشیدم رفتیم دانشگاه ، فرشاد با چند تا از دوستاش ایستاده بودند ، یوسف از ماشین پیاده شد ،دستم و گرفت و با هم به سمتش رفتیم

یوسف : ببخشید آقای فرشاد محمدی

فرشاد به طرف ما برگشت : بله

یوسف : راستش می خواستم چند لحظه با شما حرف بزنم اگه امکان دار

فرشاد : دوستان غریبه نیستند بفرمائید .

یوسف : شما چرا مزاحم همسر من میشید و با اجازه کی زدید تو گوشش

دوست های فرشاد با تعجب به من و بعد به فرشاد نگاه کردند

فرشاد : آقای محترم چرا اصرار دارید بگید صنم همسر شماست .

یوسف لبخند عصبی زد یقه فرشاد گرفت و با تمام عصبانیت : اگه فقط یکبار دیگه مزاحم همسر من بشید من می دونم شما فهمیدی بچه

یقه اش ول کرد : شنیدی که چی گفتم و یکی محکم زد توی گوشش ، اینم به خاطر سیلی که زدی

دستم و گرفت و از اون ها دور شدیم : صنم ، عزیزم اگه بازم برات مزاحمت درست کرد ، هر وقت روز بود به من زنگ بزن باشه خانمم

: باشه

یوسف : آفرین دختر خوب

یوسف رفت و من خوشحال وارد دانشگاه شدم مثل این بچه های که قلدر مدرسه اذیتشون می کنه بعد باباش میاد حال اون بچه رو می گیره . کار یوسف مثل بمب تو دانشگاه صدا کرد . هر کسی فرشاد میدید بهش یک متلکی می انداخت .

---

با آرین و لاله وارد کلاس شدیم تا وارد شدیم همه ساکت شدند و ما رو نگاه کردند .

: چی شده ؟

آرین : یعنی اینقدر مهم شدیم همه ساکت شدند .

لادن : بچه ها اون جا رو

به اشاره لادن نگاه کردیم روی تخته نوشته شده بود صنم شایان فر نامادری آرین محتشم

لبخندی زدم از دیدنش شوکه شدم ولی به روی خودم نیاوردم و بلند طوری که همه بفهمند : بسوزه هر کی نمی تونه ببینه

روی صندلی نشستم آرین و لادن کنارم نشستن

آرین با عصبانیت : کار فرشاد

با ناراحتی رو کردم به آرین : برات خیلی مهم که بفهمند ، ناراحت میشی

آرین به من نگاهی کرد : نه به خدا فکر کردم تو ناراحت بشی برای همین سعی می کردم کسی متوجه نشه . من از خدام که همچین مامان نازی دارم . تک هیچکس نداره .

استاد وارد شد و مطلب روی تخت رو خوند به من آرین نگاه کرد : آقای محتشم بیان این مزخرفات و پاک کنید .

آرین : همچین مزخرفم نیست استاد

استاد با تعجب به آرین نگاه کرد : پاشو پاک کن بی مزه بازی باشه برای بعد از کلاس

آرین تخته رو پاک کرد : استاد به نظرتون بده من همچین مامانی نازی داشته باشم

استاد بلند خندید : مثل اینکه بدت نمیاد بابا تو داماد کنی . اگه مامانت بفهمه

آرین : استاد مامان خوشحال میشه همچین هووی داشته باشه

همه بچه های کلاس خندیدند . استاد لبخندی زد : خدا از دل مادرت بگه

آرین اومد نشست . بچه ها همه اون و یک شوخی تلقی کردند و کلاس با خنده و شوخی تموم شد ، چشمم که به فرشاد افتاد دیدم با خشم نگاهم می کنه .

گوشیم در آوردم که به یوسف زنگ بزنم که دیدم برام پیام فرستاد خانمم من امروز نمی تونم بیام یک جلسه فوری برام پیش اومده با آرین بیا .

آرین : بابا برام پیام داده تا من ببرمت خونه

: یعنی چی شده ؟

آرین : جلسه داره

: فکر می کنی فقط جلسه است ؟

آرین روی صندلی کنارم نشست : آره عزیزم مطمئن باش

با ناراحتی بلند شدم . آرین : یعنی با من رفتن خونه اینقدر ناراحتی داره .

: نه آرین ، عادت کردم هر وقت میام خودش بیاد دنبالم .

آرین : الهی ، بیا امروز به پسرت می رسه

آره همش که بابا نمیشه یکم پسر بابا

برگشتم دیدم فرشاد ، آرین رفت طرفش دستش و گرفتم : به تو هیچ ربطی نداره

لادن دست دیگه آرین گرفت : بیان بریم

از کلاس خارج شدیم : آرینم نمی خواهم به هیچ عنوان باهاش دعوا کنی چون یوسف باهاش دعوا کرده حالا اون می خواهد تو رو تحریک کنه

آرین : هر وقت می بینمش عصبی میشم

از دانشگاه خارج شدیم : وای آرین ، یوسف اومده

آرین برگشت به سمتی که من اشاره کردم نگاه کرد : خوشحال شدی ؟

با خوشحالی رفتم سمت یوسف : سلام مرسی که اومدی

یوسف : سلام خانمی گلم ، هر طور بود کارم و زود انجام دادم که بیام

آرین : سلام بابا

یوسف : سلام ، سلام لادن خانم ، خوب هستید پدر و مادر خوب هستند

لادن کمی سرخ شد : سلام ، بله خوبند سلام دارند خدمتتون

یوسف : سلامت باشند ، آرین جان شما می خواهی لادن جان برسونی برو من صنم رو می برم

با بچه ها خداحافظی کردیم ، سوار ماشین شدیم . : وای یوسف چقدر خوشحالم اومدی کلی ذوق کردم

یوسف لبخندی زد . جریان امروز و براش تعریف کردم . کلی خندید . گوشیم زنگ زد : بله

ببین صنم داری چکار می کنی چرا گفتی باید مدیریت عوض بشه

: حالا باشه بعد صحبت می کنیم .

همین حالا

: باشه ، برای اینکه یکبار بهت گفتم اگه تو زندگی من و یوسف فضولی کنی کاری می کنم پشیمون بشی . فکر کردی خبر ندارم فرشاد محمدی اومد پیش تو

من اون نمی شناسم

: تو گفتی منم باور کردم . دیروز پیشت بود ساعت هفت شب بازم بگم . الآن کار دارم خداحافظ

یوسف به من نگاه کرد ولی هیچ سوالی نکرد می دونستم داره خودش و کنترل می کنه برای همین روم کردم به طرفش : یک روز برات تعریف می کنم .

یوسف : من سوال نکردم

: ولی می دونم کنجکاو شدی

یوسف خندید . روز بعد یوسف صبح نتونست من و ببره ولی قول داد بعدازظهر که کلاسم تموم میشه بیاد دنبالم . با آرین وارد کلاس شدم و دوباره همه ساکت شدند فهمیدم باز اتفاقی افتاده به تخت نگاه کردم ولی هیچ خبر نبود . رفتم روی صندلی نشستم آرینم کنارم نشست : لادن موضوع چیه ؟

رنگش پرید : هیچی

: لادن

یک پوستر از توی کیفش در آورد و داد دستم بازش کردم عکس عروسی بود که با بچه ها گرفته بودم . از جام بلند شدم

آرین : کجا میری ؟

: باید برم یک زنگ بزنم

آرین : به بابا هیچی نگی

داشتم از کلاس می رفتم بیرون یکی از بچه ها : چرا جواب نمیدی

برگشتم سمتش : زندگی خصوصی من به شما ها مربوط نیست .

دختر سرش و انداخت پایین

محمدی : خوب چرا نمیگی بخاطر پول زنش شدی

: چیه ناراحتی

محمدی : برای چی ناراحت باشم از دخترهای که دنبال پول این و اون هستند متنفرم .

خندیدم : احمق جون اون کسی که در مورد من به تو اطلاعات میده یک احمق مثل خودت

محمدی اخم هاش رفت توی هم : منظورت چیه ؟

: یعنی یک زنگ بزن بهش

محمدی خیلی جا خورد : من منظور تو نمی فهمم

: خیلی خوب می فهمی

از کلاس رفتم بیرون زنگ زدم : با خودت چی فکر کردی که عکس عروسی من و دادی به این پسر

کار من نبوده

: جدی پس یکی دار از تو سوء استفاده می کنه .

من هیچی نمی دونم

: پس بهتر پی گیری کنی ببینی کیه ؟

گوشی رو قطع کردم و برگشتم توی کلاس استاد نیومده بود ولی همه نشسته بودند و با هم حرف می زدند . به طرف آرین رفتم اونم عصبانی نشسته بود : پاشو بریم دیگه استاد نمیاد .

آرین از جاش بلند شد : با بابا تماس نمی گیری بگی میری خونه

: چرا توی راه بهش زنگ می زنم .

محمدی : چرا زنگ نمیزنی به بابا آرین بگی بیاد دنبالت

لبخندی زدم : چیه دنبال دعوا می گردی ولی اشتباه کردی مطمئن باش با دانشگاه باید خداحافظی کنی .

محمدی : جدی کوچولو می بینمت .

: آرین پاشو عزیزم . لادن ببرش بیرون

لادن آرین و برد بیرون رفتم سمت فرشاد : ببین آقا پسر به نیوشا بگو زیادی جلو رفت

محمدی ابروش و داد بالا : نیوشا کیه ؟

: همون احمقی که عکس خانوادگی ما رو به تو داد

از کلاس زدم بیرون رفتم بیرون دانشگاه سوار ماشین شدم . آرین پشت فرمون نشسته بود

: بیا پایین من رانندگی می کنم

جامون و عوض کردیم . راه افتاده به یوسف زنگ زدم گفتم کلاس تشکیل نشد دارم میرم خونه . وقتی به خونه رسیدم لباسم و عوض کردم و از خونه زدم بیرون . وارد دفترش شدم

اینجا چکار می کنی ؟

: می خواهم چک ها تو بزارم اجرا

چرا ؟

: دلیلش و میدونی قرار ما این بود نیوشا تو زندگی من دخالت نکنه و من گفتم کاری می کنم که برشکست نشی و زیر قولت زدی

صنم باور کن من خبر ندارم

: چرا خبر نداری

نیوشا به من حرفی برای کارهاش نزد

: پس چطوری به من قول دادی که مراقب کارهاش هستی ، دروغ گفتی

بینمون یکم شکراب شده ؟

: خوب پس منم نمی تونم برات کاری بکنم . وکیلم میاد سراغت

صنم التماست می کنم نذار آبروم بره

: خودت این طوری می خواهی

نمی دونم چرا آذر سهمش و به تو فروخت

: خوب نیاز به پول داشت

به خودم می گفت بهش می دادم

خندیدم : آخ اگه می خواست به تو بفروش که پیش من نمی اومد .

نمی دونم تو سرش چی گذشت

از دفترش رفتم بیرون ، داشتم از شرکت خارج می شدم

صنم خانم صبر کنید .

برگشتم : چکار داری ؟

به من سه روز مهلت بده من کاری می کنم نیوشا از این کشور بره

: اگه نرفت و بازم تو زندگی من دخالت کرد ؟

من نمی گذارم اون با من

: فقط سه روز

باشه

سوار ماشین شدم رفتم خونه

سلام من اومدم

آرین : کجا رفته بودی گوشی تو باز جا گذاشتی

: آخ حتماً تو جیب مانتوم جا گذاشتم

آرین : با بابا تماس بگیر کارت داشت

: باشه ، الآن زنگ می زنم

رفتم توی اتاقم گوشیم برداشتم . دیدم پدربزرگ بهم زنگ زده . اول با یوسف تماس گرفتم : سلام شرمنده باز من گوشیم و جا گذاشتم

یوسف : مثل همیشه تو هر وقت جای می خواهی بری گوشی تو نمی بری

: چه بامزه دقت نکرده بودم

مشخص بود خیلی عصبانی : خوب کار نداری من کار دارم

یوسف : نه کاری ندارم

گوشی رو قطع کردم باید کاری بکنم زیاد بهم شک نکنه

شماره پدربزرگ و گرفتم : سلام خوبین با من کاری داشتید .

پدربزرگ : امروز یکی به من زنگ زد می خواست بدون من با تو چکار دارم

: نفهمیدین کیه ؟

پدربزرگ : بزار الآن شمارش و برات می خونم

شماره رو خوندند : می شناسیش

: آره ، آرین بوده خودتون معرفی که نکردید

پدربزرگ : فامیل تو رو گفت منم گفتم اشتباه گرفتی

: کار خوبی کردین

از پدربزرگ خداحافظی کردم . پس آرین می خواهد سر از کار من در بیار . اصلاً از کارش خوشم نیومد . لباسم و عوض کردم رفتم پایین . آرین تا دید من دارم میرم پایین طوری وا نمود کرد که دار فیلم نگاه می کنه

هیچی نگفتم رفتم توی آشپزخونه یک سری زدم ، بعد رفتم اتاق آی ناز تا ببینم چکار می کنه تازگی ها متوجه شده بودم زیاد با موبایل حرف می زنه . و همش پای سیستم در زدم وارد اتاقش شدم : سلام آی ناز خوبی

آی ناز : سلام ، ممنون خوبم

: چه خبر ؟

آ یناز : هیچی همش درس درس درس

: فقط همین

آی ناز یکم رنگ به رنگ شد : مگه چیزه دیگه ام باید باشه

: نمی خواهی صحبت کنی

آی ناز : در مورد چی ؟

: امروز وقتی اومدم خونه تلفن زنگ زد . من اشتباهی جای تو گرفتند .

آی ناز : خوب

: خوب توضیح نمیدی

آی ناز سرش و انداخت پایین

: من منتظرم اون کی بود ؟

آی ناز : برادر دوستم

: کدوم دوستت

آی ناز : برادر مهگل

: آی ناز می دونی اگه بابات یا آرین بفهمند چی پیش میاد

آی ناز : مگه آرین با لادن دوست نیست .

: آی ناز ، آرین می خواهد با لادن ازدواج کنه و سنش مناسب ازدواج ولی شما

آی ناز : من می خواهم با اردشیر ازدواج کنم

: چند سالش

آی ناز : بیست و یک

: میشه آدرسش و به من بدی

آی ناز : برای چی

: برای من خیلی مهم بفهمم کیه ، خانواده اش چطوریند ؟ پسر خوبی یا نه ؟ قصدش همونی که تو میگی

آی ناز : اون من و دوست داره

: نمی خواهی مطمئن بشی

آی ناز : برای آیدین مطمئن شدی

: اره ، پدرت تحقیق کرد . بعدم خودت خوب می دونی نیوشا الآن دست به هر کاری می زنه

آی ناز : یعنی چی ؟

: یعنی می خواهد هر طور شده این خانواده بهم بریزه

آی ناز : از کجا می دونی

: از اونجایی که دار تو دانشگاه برای من درد سر درست می کنه و پدرت در جریان هست .

آی ناز : یعنی چکار می کنه

: عکس عروسیم و که با هم گرفتیم توی دانشگاه پخش کرده

آی ناز : شاید تو اشتباه می کنی

: تو اینجوری فکر می کنی

آی ناز : اردشیر دوستم دار

: ببین آی ناز من اصلاً نگفتم دوستت نداره ولی بهتر مطمئن بشی که بعداً حسرت نخوری

آی ناز : برو بیرون نمی خواهم در موردش باهات حرف بزنم

: ببخش فکر می کردم دوستیم

آی ناز : تو داری بهش تهمت می زنی

: آی ناز دوست داری تو زندگی شکست بخوری

آی ناز داد زد : برو بیرون نمی خواهم باهات حرف بزنم

از اتاقش رفتم بیرون فکر کنم تند رفتم باید آروم تر باهاش حرف می زدم .

رفتم توی اتاقم ولی باید از اردشیر مطمئن می شدم . تنها راهش این بود که یوسف در جریان قرار بگیره .

ساعت دوازده بود که یوسف اومد خونه اصلاً محل من نداد و رفت بالا . خوشبختانه بچه ها نبودند . تلویزیون و خاموش کردم رفتم بالا : سلام

یوسف جوابی نداد

: جواب سلام واجب

بازم جوابی نداد

می دونستم بخاطر گوشی قهر کرد . لباسش و عوض کرد روی تخت دراز کشید . رفتم کنارش نشستم : یوسف

چشم هاش و بست

: چشم ها تو نبند باز کن می خواهم باهات حرف بزنم

یوسف : الآن خسته ام

: یوسف باور کن یادم رفت

یوسف محل نداد : یوسف من ، آقایی یک لحظه به حرفم گوش کن

یوسف بلند شد نشست : اگه می خواهی حرف بزنی برم اتاق خودم

: نه بخواب

آروم کنارش دراز کشیدم ، پشتش و کرد به من ، معلوم بود خیلی عصبانی . هیچی نگفتم چشم هام و بستم ، همش غلت میزد ، بلند شد نشست

: چی شده یوسف

یوسف : هیچی بگیر بخواب

: نمی خوابم تا حرف بزنی

یوسف : صنم جان ، عزیزم اصلاً چیزی نیست که به تو مربوط باشه تو کارم اتفاقی افتاده

سرم و کج کردم : یعنی نمیشه بهم بگی

یوسف بغلم کرد : خود تو لوس نکن

: یوسف جون

یوسف : جانم

یوسف : بگو بهم چی شده

یوسف تو چشم هام نگاه کرد : آذر اومده بود پیشم

حسابی پکر شدم : چکار داشت

یوسف : چرا اینطوری شدی

: طوری نشدم ، حالا چکار داشت

یوسف : هیچی اومده بود اجازه بگیره بچه ها رو ببینه

: تو چی گفتی

یوسف : بهش گفتم نه بهشم گفتم وای به حالش اگه دور بچه ها بچرخ

: یوسف یعنی برای همین فقط اومده بوده

یوسف : آره عزیزم ، صنم جون تو عزیز منی ، هیچکس جای تو رو نمی تونه بگیره

سرم و روی سینه اش گذاشتم : مطمئنی

یوسف من از خودش جدا کرد : اره عزیزم فقط تو ، هیچکس برام اهمیت نداره

محکم من به خودش چسبند : حالا بیا بخوابیم باهات حرف زدم آروم شدم .

: یوسف می خواستم در یک مورد باهات حرف بزنم ولی باید قبلش بهم قول بدی

یوسف : باشه عزیزم بهت هر قولی بخواهی میدم

: یوسف قول دادی

یوسف : اره عزیزم

جریان آی ناز و تعریف کردم ، یوسف تو فکر رفت

: یوسف بهتر خودت در مورد پسر یک تحقیق بکنی راستش می ترسم

یوسف : هنوز بچه است دنبال این چیزها رفت

: یوسف نمی تونی ازش ایراد بگیری مگه خودت با من ازدواج نکردی

یوسف : تو فرق داری

: اردشیرم از دید اون با همه فرق دار شاید پسر خوبی باشه

یوسف : باشه عزیزم تحقیق می کنم

: فقط به روش نیاری

یوسف : چشم ، حالا بخوابیم

کنارش دراز کشیدم ولی تمام فکرم تو این بود که آذر چرا رفت پیش یوسف ، شاید علت بد حرف زدن آی ناز این که اون و دیده ، باید سر در بیارم .

---

سه روز تموم شد زنگ زدم : خوب نیوشا که هنوز اینجاست

باور کن دار میره بلیط براش گرفتم قرار شده بره

: اگه نرفت

تو یک هفته صبر کن اگه نرفت بعد

: داری من و اذیت می کنی

باور کن این طوری نیست ، میره

: خدا کنه دیگه بر نگرد

نه بر نمی گرده

: خدا کنه

راستی می خواستم یک خبر بهت بدم

: گوش می کنم

آذر با بچه ها یک ملاقات داشته با دخترها ، معلوم بی خبر بودی نه

: خبرت کهنه بود ، بهتر نیوشا بره

گوشی رو قطع کردم پس حدسم درست بوده بچه ها با آذر ملاقات داشتند .

بریم صنم

: آره آرین جان من آماده ام .

از خونه رفتیم بیرون ، از دیدن بچه ها با آذر حسابی جا خوردم اونهام جا خوردند . آرین از ماشین پیاده شد :

اینجا چکار می کنی با اجازه کی دیدن بچه ها اومدی

آذر به من نگاهی کرد : آرین دلم برات تنگ شده بود

آرین عصبانی : روزی که رفتی دل تنگ نبودی ، خوشحال بودی

آذر : من اشتباه کردم

آرین : بیخود اشتباه کردی راه تو بکش برو فقط یکبار دیگه

آذر : من دلم می خواهد بچه ها رو ببینم

آرین رفت طرفش دستش و گرفتم اینجا نمیشه صحبت کرد بیان بریم تو

آرین : پاشو تو خونه نمی گذار

: آرین باید در این مورد همه نظر بدن

آرین به بچه ها اشاره کرد : اینا از این به اصطلاح مادر چی می دونند

آی ناز : آرین اون مادرمون

آرین : اون با من هیچ نسبتی نداره با شما هم نداره

: بین بریم تو

آی ناز : تو برای ما تصمیم نگیر

آرین محکم زد تو گوشش : خفه شو

: آرین میریم تو صحبت می کنیم ، حالا همه برین تو

آذر : من نمیام

: جدی ، پس چرا اومدی ، نگو نیومدی بمونی

آی ناز : تو حق نداری با مادر من اینطوری حرف بزنی

: بریم داخل

همه وارد خونه شدند آرین زنگ زد به یوسف ازش خواست زود بیاد ، می دونستم حضور آذر یعنی دردسر جدید

نیم ساعتی طول کشید یوسف اومد از دیدن آذر حسابی شوکه شد : اینجا چکار می کنی ؟ با اجازه کی پا تو خونه من گذاشتی

آذر لبخند شیرینی زد : صنم اجازه داد

یوسف : اسم اون به زبونت نیار

: یوسف جان من ازشون خواستم بیان تا ببینیم خواسته بچه ها چیه

یوسف : بچه ها غلط کردند باهاش رابطه برقرار کردند ، چیه کامبیز ولت کرده یاد بچه ها افتادی

آذر : من

آیدا : کامبیز چکار است ؟

یوسف : این رو به بچه ها نگفتی

آذر : ببین یوسف من حق دارم بچه ها رو ببینم

یوسف : جدی به بچه ها گفتی از من کلی پول گرفتی در قبال اینکه دیگه یادی ازشون نکنی ؟

آذر : اون موقع من احمق بودم

آرین نیشخندی زد

آذر : آرین نخند من اشتباه کردم

آرین : می دونی چند سال ما رو رها کردی ، دوازده سال ، آریانا اصلاً تو رو یادش نمیاد چون تو از توی بیمارستان ما رو ول کردی به امان خدا ، یادت که

آی ناز : اشتباه بود

یوسف : آره اشتباه کرده ولی قابل بخشش نیست

آیدا : می خواهم بدونم کامبیز چکار است این وسط

آرین : ناپدری محترم بودن

آیدا : یعنی

آرین : اره آذر خانم ما رو ول کردند رفتند دنبال عشقشون ، بهتر بگم دنبال معشوقشون

آذر : من اون موقع بچه بودم

یوسف : جدی ، بچه بودی ؟ وقتی ...

: یوسف جان بچه ها

یوسف : صنم بچه ها بزرگ شدند باید بدونند

آریانا اشک می ریخت ، بلند شدم رفتم کنارش بغلش کردم : عزیزم گریه نکن

آریانا : من

دیگه نتونست ادامه بده

چطور آذر با احساس بچه ها بازی می کرد .

یوسف بلند شد راه رفت : آذر بیا برو دیگه ام یاد هیچ کدوممون نکن ، این و اون سر وقت بچه ها نفرست

آذر : مگه من کی رو فرستادم

یوسف : خودت خوب می دونی ، اردشیر ، شاهین

آذر : من نمیشناسم

یوسف : آذر نذار از دستت شکایت کنم

آذر : نمی تونی

یوسف : چرا من ازت برگه دارم یادت رفته امضاش کردی یادت رفته توش قید کردی به من خیانت کردی همه اعضای خانواده ام امضاش کردند

آذر : تو من و مجبور کردی

یوسف : باید می گذاشتم همون موقع به حسابت می رسیدند که حالا زبون در نیاری

آذر : تو در مورد این زنت چی می دونی

یوسف : به تو هیچ ربطی نداره

آذر : می دونی با کامبیز شریک ، می دونی تمام سفته های کامبیز و جمع کرده می دونی از کامبیز چک دار

: من ندارم

آذر : تو نه ولی پدربزرگت دار

: پدربزرگم به من چه مربوط

آذر : اون برای تو همه کار می کنه

: آره می کنه ، از خودمم سوال می کردی بهت می گفتم

آذر : یوسف صنم اینجا وکیل دار ، وکیلشم میره سراغ کامبیز

یوسف : خوب می دونم

آذر : دروغ میگی که می دونی

یوسف : نه ، من باهاش ملاقاتم داشتم همه چیزم می دونم ، پس نیازی نیست تو به من چیزی بگی ، نمی خواهد اون و گناه کار جلوه بدی

آذر : من اشتباه کردم سهمم و به تو فروختم

: من اصراری نداشتم ، خودت اصرار داشتی

آرین : چرا موضوع را عوض می کنی ، زندگی بابا و صنم به خودشون مربوط میشه نه به تو

آذر : اون الآن جای من و گرفته

یوسف : اون جای هیچ کس و نگرفته ، حالا میری اگه یکبار دیگه دور و بر بچه ها بچرخی ، از دستت شکایت می کنم

آذر شروع کرد گریه کردن : من دارم می میرم

یوسف : به درک

آذر : من سرطان دارم همش یک ماه دیگه زنده ام

یوسف : اگه یک ساعت دیگه ام بخواهی بمیری مثل سگ از این خونه می ندازمت بیرون حالا پاشو گمشو برو

آذر از جاش بلند شد چادر سرش کرد و رفت .

دخترها گریه می کردند . یوسف بلند شد رفت بالا .

سرم حسابی درد گرفته بود ، پس برای همین دیگه به من کاری نداشت ، پس برای همین بهم اعتماد کرده بود .

صنم

سرم و بلند کردم : جانم آرین

آرین : برو پیش بابا

: بزار یکم تنها باش بعد میرم

آی ناز : کسی حق نداره مامان و بیرون کنه

آرین : خیلی دوستش داری

آی ناز : اون مامانم

آرین : آره بود ، آی ناز برو خدا رو شکر جای من نیستی

آی ناز : چرا ؟

آرین خنده تلخی کرد : چیزی های که من از این مادر دیدم

آی ناز : آرین دوستش دارم

آرین رفت آی ناز و بغل کرد : حق داری ولی اون مادر خوبی نیست ، باور کن اگه بابا اینقدر سختی کشیدی ، تا حالا با خودت فکر کردی چرا ما هیچ وقت با فامیل بابا رفت و آمد نکردیم ، چرا هیچ وقت عمو و عمه ها رو دیگه ندیدم ، نمی دونی بابا چقدر زخم زبون شنید ، من شاهدش بودم .

آیدا : من نمی دونستم آذر با کامبیز

آرین : خیلی وقت با هم بودند قبل از اینکه مامان آریانا رو حامله بشه

: آرین بسته

آرین : باید بدونن صنم

: نیازی نیست

آریانا من و بغل کرد : ببخشید

: چرا عزیزم تو حق داشتی همتون حق دارید که مادرتون و ببینید .

آرین : ولی اون حق نداره ما رو ببینه

: آرین جان بهتر الآن در موردش دیگه حرف نزنیم

آی ناز از جاش بلند شد و رفت

: برو آرین برو باهاش حرف بزن

آرین : برم چی بهش بگم

از جام بلند شدم : باشه خودم میرم

در زدم و وارد شدم : آی ناز خوبی

آی ناز روی تختش نشسته بود گریه می کرد کنارش نشستم : گریه نکن ، می دونم چه احساس بدی

آی ناز : من بهش اعتماد کردم الآن خیلی وقت میاد دیدن من و بقیه تو خبر نداشتی ، اون به ما گفت بابا دیگه دوستش نداشته ، اون گفت بابا عاشق نیوشا شده بوده ، برای همین از زندگی اون ها رفته بیرون

: خوب اگه بابا عاشق نیوشا بود توی اون دوازده سال نمی تونست باهاش ازدواج کنه

آی ناز : بعد که ازدواج کرد

: آره ازدواج کرد می دونی چرا

آی ناز : نه

: چون می ترسید به من وابسته بشه می ترسید منم از پیشش برم

آی ناز : ولی چرا ؟

: خوب چون ما یکم اختلاف سنیمون زیاد

آی ناز : چون تو خیلی خوشگلی

: اینا مهم نیست آی ناز ، من خیلی یوسف و دوست دارم ، خیلی زیاد . اون همه کس من

آی ناز : چرا مامان اینکار رو کرد

: خودش گفت اجبار در ازدواج با بابات

آی ناز : باور می کنی

: من نمی دونم ، فقط این و می دونم که بابات آدم خیلی خوبی ، حالا آذر متوجه شده چی رو از دست داده

آی ناز : من با تو این مدت خیلی بد رفتاری کردم

: اصلاً مهم نیست ، منم جای تو بودم همین کار و می کردم .

آی ناز : باور نمیشه آذر بابا رو به خاطر کامبیز ول کرده برای همین بابا چشم دیدن کامبیز و نداشت

: آره

آی ناز : تو از کی می دونی

: موقعی که بیمارستان بودی من اونجا آذر و دیدم باهاش حرف زدن بهش گفتم نمی تونم کمکش کنم ، بهش گفتم اون انتخابش و دوازده سال پیش کرده

آی ناز : زندگی بدون ما رو نه

: خوب هر کسی تو زندگی اجازه انتخاب دار باید مراقب باشیم اشتباه انتخاب نکنیم .

آی ناز : موضوع اردشیر چی بود

: این و نمی دونم ولی حتماً آذر می شناختش

آی ناز : می دونی اون همیشه از عشق مادر به فرزند می گفت ، من در مورد زندگیم بهش گفته بودم ، اون تشویقم کرد با آذر حرف بزنم

: ایراد نداره ، تو هم انتخاب کردی

آی ناز : کاش هیچ وقت با اردشیر آَشنا نمی شدم

از کنارش بلند شدم سرش و بوسیدم : بعضی آشنایی ها تجربه است ، شاید تلخ باشه ولی گاهی لازم .

از اتاقش رفتم بیرون رفتم توی اتاق دیدم یوسف دار سیگار می کش رفتم کنارش نشستم : کی با پدربزرگ ملاقات داشتی ؟

یوسف بهم نگاه کرد : روز بعد از اینکه برگشتی

: بهم نگفتی

یوسف : خودت نخواستی ، خودت گفتی یک روز بهم میگی

: حالا باید چکار کنم

یوسف : یعنی چی ؟

: حالا باید بمونم یا برم

یوسف : کجا می خواهی بری ؟

: یوسف هنوز می تونی بین من و آذر یکی رو انتخاب کنی قول میدم اگه اون بود برم و هیچ وقت من و نبینی

یوسف : من

: یوسف بهم نگو دوستش نداری که باور نمی کنم می دونم هنوز عاشقشی می دونم هنوز دلت در گرو عشق اون

یوسف : باور کن

: نمی خواهد بگی برو به زندگیت برس من میرم

یوسف : بچه ها راضی نیستند

: اونا رو هم میشه راضی کرد تو ببخشیش اون هام می بخشند

یوسف : من نمی خواهم تو رو از دست بدم

از کنارش بلند شدم : بهتر بری سراغ عشقت ، من میرم

یوسف : صنم دانشگاه

: انتقالی میگیرم

یوسف : از دستم دلخوری

: نه عزیزم ، هیچ وقت از دستت دلخور نیستم امیدوارم خوشبت بشی فقط به بچه ها هیچی از رفتم من نگو دوست ندارم بدونند

یوسف بلند شد بغلم کرد بوسم کرد : صنم من و ببخش

لبخندی زدم : به وکیلم میگم کارهای طلاق و انجام بده

یوسف از اتاق رفت بیرون روی تخت نشستم به راحتی باید همه چیز و می گذاشتم می رفتم اون به من تعلق نداشت ، اون مال آذر بود من واقعاً جای اون و گرفته بودم .

چمدون برداشتم ولی من اینجا چیزی نداشتم که مال من باشه . با پدر بزرگ تماس گرفتم : سلام

پدربزرگ : چیزی شده

: موقع برگشت می خواهم بیام باهاتون زندگی کنم

پدربزرگ : بیا عزیزم در این خونه همیشه به روت باز

: میشه با عبدی تماس بگیرید ببینید می تونه برای نصف شب برام بلیط بگیره

پدربزرگ : باشه عزیزم

: خداحافظ

جلوی اینه ایستادم : مامان من دارم بر می گردم خونه

---

یکسال از برگشتم به خونه پدربزرگ گذشت ، خوب دیگه به اینجا خو گرفتم ، گرچه هنوز گاهی دلم هوای یوسف می کنه ولی خوب اون به من تعلق نداره .

پدربزرگ تونست با پارتی بازی انتقالی دانشگاه رو بگیره ، حالا تنها میرم دانشگاه دیگه از آرین خبری نیست تا مثل گذشته باهاش باشم . درست یکسال از زندگیم عقب افتادم ولی حالا بیشتر درس می خونم تا جبران اون بشه .

صنم بابا

: بله پدربزرگ

پدربزرگ : بیا تو عزیزم قرار برامون مهمون بیاد

: کیه

پدربزرگ : خانواده هاشمی هستند

: وای نه تو رو خدا

پدربزرگ : زشت دختر باید باشی

: من جای کار دارم

پدربزرگ : زشت دختر ، به من گفتند تو هستی گفتم آره

: وای پدربزرگ من حوصله رزیتا رو ندارم

پدربزرگ : به تو چکار داره

: حرف می زنه

پدربزرگ : بهتر بلند شو برو حاضر شو

: چه کارها می کنید ها

خانواده هاشمی وارد شدند : سلام

خانم هاشمی : وای سلام صنم جون ، خوب خانمم

: ممنون شما خوب هستید ؟

آقای هاشمی : چه عجب شما خونه بودید

: شرمنده نفرمائید ، درس ها زیاد

آقای هاشمی : درست ، این طاهرم همیشه پای کتاب و دفتر

طاهر به عنوان سلام فقط سرش و تکون داد

رزیتا : خوبی صنم جون دلم برات خیلی تنگ شده بود

لبخندی زدم : من همین طور

پدربزرگ : بفرمائید داخل

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 43
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 59
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 126
  • بازدید ماه : 95
  • بازدید سال : 1,864
  • بازدید کلی : 71,129
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶