loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 1032 سه شنبه 20 فروردین 1392 نظرات (0)

تا وقتی کتابخونه باز بود اونجا بودم بعدم که می رفتم خونه سریع می رفتم توی اتاقم ، غذا همونجا می خوردم تا مجبور نمی شدم از اتاق خارج نمی شدم ، اگه شهابم می دادم بی توجه ازش می گذشتم یکی دوبار دیگه مهلا رو جلوی در دانشگاه دیدم ولی جلو نیومد .

امروز جمعه است مجبورم توی خونه باشم ، خدا کنه شهاب بره بیرون

خانم

در اتاق و باز کردم : بله زهرا خانم

زهرا خیلی هراسون : میشه یک لحظه بیان تا پایین

: چی شده

زهرا : حمیدرضا پاش بریده

سریع از پله ها پایین رفتم دیدم شهاب دستش و روی محل خون ریزی گذاشت ولی هنوز خون می اومد

: زهرا خانم یک دستمال تمیز بیار

دستمال و محکم به پاش بستم و مانتو پوشیدم با شهاب بردیمش درمانگاه

دکتر : چی شده

شهاب : توی حیاط بازی می کرده پاش نمی دونم به چی خورده خونی شده

دکتر : یعنی چی ؟ شما چطور مادری هستید که نمی دونید چی شده

: من مادرش نیستم

دکتر دیگه هیچی نگفت و رفت بیرون

شهاب : حالا اگه نمی گفتی مامانش نیستی نمی شد

: نه

شهاب دیگه هیچی نگفت . پای حمیدرضا رو بخیه زدند و برگشتیم خونه ، شهاب حمیدرضا رو گذاشت روی مبل ، منم از پله ها رفتم بالا

صنم

برگشتم : بله

شهاب : ممنون

: خواهش می کنم

شهاب : ببین صنم بزار با هم حرف بزنیم

: تو حرف زدنم بلدی

شهاب اخم هاش و توی هم کرد : مگه قرار بلد نباشم

: نه چون فقط یاد داری زور بگی

شهاب : چه زوری گفتم

: از برخوردت با زنت با من معلوم چه اخلاق گندی داری

شهاب : تو در مورد من هیچی نمی دونی

: از برخوردت فهمیدم

شهاب : ببین صنم بیا با هم کنار بیایم

: دلیلی برای این کار نمی ببینم

شهاب : داریم توی یک خونه زندگی می کنیم

: من اینطوری راحت ترم

شهاب : اه صنم چقدر اخلاق بدی داری خوب کوتاه بیا

: بجای عذرخواهی نه ؟

شهاب : چرا باید عذرخواهی کنم

: به خاطر دروغی که به زنت گفتی

شهاب : اون زن من نیست

: خوب زن سابقت

شهاب : ببین من و اون با هم به تفاهم رسیدیم که بچه رو من بزرگ کنم

: اون هیچ حقی نداره

شهاب : می خواست طلاق نگیر

: حتماً دلیل قانع کننده ای داشته که ازت جدا شده

شهاب : می خواست آزاد باشه ، می خواست هر جا دلش می خواهد بره من دوست نداشتم

: عجب کارهای زشتی

شهاب : مسخره نکن ، خودت چرا از شوهرت جدا شدی

: ببین من الآن فقط یک زنگ بزنم بهش بر می گرده خودم نمی خواهم

شهاب : ایرادش چیه

: یک ایرادی داشته که خودش کوتاه اومده

شهاب : نه تو می خواهی هر کاری دلت می خواهد بکنه حتماً اون دوست نداشت

خنده ای کردم : اصلاً اینطوری نیست من تو خونه اون آزاد آزاد بودم هر کاری دلم می خواست می کردم ، تازه خودش تشویقم می کرد .

شهاب : ببین من که می دونم اون از تو بیست سال بزرگ تر بوده می دونم یک پسر همسن تو داشته

: خوب داشته باش

شهاب : تو حتماً عاشق پسرش شدی

: خیلی احمقی

شهاب : من اینطور برداشت می کنم

: برو گمشو

شهاب : نمیرم

: فکر می کنی همه مثل خودتن

شهاب : آره هستند ، مخصوصاً تو

: اگه مثل تو باشم خودم می کشم

شهاب : بگو که پسرش و دوست داشتی

: آره من خیلی دوستش داشتم اونم من و دوست داشت ، ولی نه اون دوست داشتنی که تو مد نظرت

شهاب خنده ای کرد و رفت

بلند : احمق

شهاب برگشت طرف : خودتی

: تویی

شهاب : درست حرف بزن

: نمی خواهم ، بهتر نیست برای خودت و حمیدرضا خونه بگیری تا هر دو از دست هم راحت بشیم

شهاب : تو فکرش هستم

: کار خوبی می کنی

شهاب عصبانی رفت

---

پدربزرگ برگشت و شهاب برای خودش خونه گرفت و از پیش ما رفت واقعاً راحت شده بودم ، پدربزرگ هیچ اصراری برای موندن شهاب نکرد چون معلوم بود اونم خیلی ناراحت شده .

یک ماه از رفتم شهاب گذشت پدربزرگ گاهی بهشون سر می زد ، شهابم چند باری اومد ولی من پایین نرفتم که ببینمش

امروز آخرین امتحان و دادم ؛ خوشحال اومدم بیرون چون واقعاً خسته شدم

ببخشید خانم

برگشتم بازم شما

ببخش بخدا اگه مجبور نبودم مزاحمت نمی شدم

: چکار می تونم براتون بکنم مهلا خانم

مهلا با التماس : تو ور خدا می خواهم بچه ام ببینم

: مگه اخلاق شهاب و نمی دونی

مهلا : شاید تو بتونی کمکم کنی

: خیلی دلم می خواهد بتونم ولی نمی تونم باور کن اخلاق شهاب خیلی بد

مهلا اشک هاش ریخت

: بیا سوار ماشین شو اینجا زشت

سوار شد حرکت کردم رفتم توی یک خیابون دور تر از دانشگاه ، دستمال کاغذی طرفش گرفتم : بیا

مهلا یک دونه برداشت و اشکش و پاک کرد : نمی دونم باید چکار کنم ، هر کاری بگی کردم ، التماس ، دعوا ولی فایده نداره

: چرا ازش جدا شدی

مهلا : اخلاقش یکم تند بعضی مواقع قابل تحمل نیست ، باید شناخت باشیش ، همش می خواست من کوتاه بیام ، دیگه خسته شدم

سرم و تکون دادم : می دونم چی میگی

مهلا : من خیلی جلوش کوتاه اومدم ، تو کوتاه نیا

: نه کوتاه نمیام

در ماشین یک دفعه باز شد

مگه بهت نگفتم مزاحم خانواده من نشو

: شهاب ولش کن

مهلا از ماشین پیاده شد منم سریع پیاده شدم : ول کن شهاب

شهاب : تو دخالت نکن

مهلا : می خواهم پسرم و ببینم

شهاب : غلط کردی می خواهی ببینیش

مهلا : اون بچه منم میشه

شهاب : روزی که رفتی می خواستی به این موضوع فکر کنی

مهلا همراه گریه التماس می کرد ولی حرف شهاب نه بود

: شهاب کوتاه بیا مامانش

شهاب با عصبانیت : به تو میگم دخالت نکن

: بی جنبه

شهاب اومد طرفم دستم و گرفت انداخت تو ماشین : برو خونه

: به تو هیچ ربطی نداره من کجا می خواهم برم

شهاب رفت اون طرف مهلا کتش و گرفت شهاب هلش داد و سوار ماشین شد : راه بیافت

: نمی خواهم

شهاب آنچنان سرم داد زد : میگم راه بیافت

خیلی ترسیدم حرکت کردم : کجا برم

شهاب : برو بهت میگم

اون آدرس داد و من می رفتم جلوی یک ساختمان چند طبقه نگه داشتم : بیا پایین

: می خواهم برم خونه

شهاب : صنم اون روی من و بالا نیار باور کن کاری می کنم پشیمون بشی

از ماشین پیاده شدم همراهش رفتم بالا در آپارتمان باز کرد وارد شدم ، خونه بزرگ و شیکی بود

شهاب : بشین

رفتم روی مبل نشستم

شهاب اومد رو به روم نشست : چی می خواست ؟

: می خواست حمیدرضا رو ببینه

شهاب : تو چی گفتی ؟

: منم گفتم تو نمی گذاری

شهاب : دیگه

: همین

شهاب : این همه حرف زدید بعد همین

: آره بیشتر گریه می کرد . من باید برم

از جام بلند شدم به طرف در رفتم دستم گرفت کشید سمت خودش : چی بهت گفت

: همونایی که گفتم

شهاب : صنم این زندگی من

: منم تو زندگیت دخالت نکردم اون ازم کمک خواست منم بهش گفتم اخلاق گند تو رو که می دونه ، پس نباید بیاد سراغ من

شهاب نیشخندی زد : اخلاق گند من یا تو

: تو ، مگه اون زن من بوده

شهاب : نه زن من بوده

: خوب اخلاقت اونقدر گند بوده که اون موقع قید بچه اش و زده

شهاب : اره بوده

: خوب قبول داری

شهاب : می خواست بمونه زندگی کنه

: منم بودم زندگی نمی کردم ، تازه قید بچه رو می زدم ، بچه ای که باباش تویی معلوم آخر عاقبتش چی میشه

برای یک لحظه هیچی نفهمیدم ، وقتی به خودم اومدم تو بغل شهاب بودم و اون من و بوسیده بود

: ولم کن

شهاب : نکنم چکار می کنی

: گمشو کثافت

شهاب : صنم هزار بار گفتم با من لج نکن

با تقلا می خواستم خودم و ازش دور کنم و اون من و محکم تر می گرفت بعد از چند دقیقه ولم کرد : این یادت باش هر کاری بخواهم می تونم باهات بکنم

محکم زدم تو گوشش : خیلی بی شرفی ، تو از اعتماد همه سوء استفاده می کنی

شهاب خنده ای کرد : خبر نداری پدربزرگت و آقاجون به تفاهم رسیده بودند که من و تو یک مدت با هم زندگی کنیم بهم علاقه مند میشیم ، من خودم شنیدم

: خوشبختانه پدربزرگ من فهمید تو چه آدمی هستی

شهاب : صنم من اصلاً ازت خوشم نمیاد من اگه می خواستم یک زن مثل تو داشته باشم مهلا رو برای خودم نگه می داشتم .

از خونه اش زدم بیرون هر چی به دهنم اومد بهش گفتم فکر نمی کردم اینطوری بکنه . رفتم خونه پدربزرگ تو حیاط بود داشت به کمال دستور می داد تا دیدمش نتونستم خودم و کنترل کنم رفتم تو بغلش شروع کردم به گریه کردن کمی آرومم کرد و من تمام اتفاق و براش تعریف کردم

پسر گستاخ

پدربزرگ : کمال ماشین و آماده کن می خواهم برم خونه شهاب

: اون بدتر می کنه

پدربزرگ : غلط کرده

پدربزرگ رفت و من تو خونه عصبی راه می رفتم .

خانم من دارم میرم خرید

: برید زهرا خانم

خدایا چرا پدربزرگ نمیاد مگه دار چکار می کنه . در خونه باز شد پدربزرگ اومد تو : سلام چی شد ؟

پدربزرگ با عصبانیت : حقش و گذاشتم کف دستش تا یادش بمونه تو کی هستی

رفتم بغلش و اون من و بغل کرد چقدر احساس امنیت می کنم .

: حالا باید چکار کنم

پدربزرگ : یک مدت با کمال برو بیا تا ببینم باید با این پسر چکار کنم باید یک زنگ با خان­داداشم بزنم

: چشم

رفتم توی اتاقم گوشیم داشت زنگ می زد نگاه کردم شماره نا شناس بود : بله

سلام

از شنیدن صداش وا رفتم

خوبی ، من و که یادت ، می دونی کی هستم ، صنم دلم خیلی برات تنگ شده ، نمی خواهی به من یک سری بزنی ، می دونم خونه پدربزرگتی ولی بیا من و ببین

گوشی رو قطع کردم چه رویی داشت

دوباره زنگ زد دوباره خودش بود : چی می خواهی

من پدرتم

: یادم نمیاد پدری داشته باشم ، اون سال ها است مرده ، دیگه مزاحم نشین

پدر : صنم بابا

: تو بابای من نیستی کسی که اجازه داد دخترش و قمار کنند پدر من نیست

پدر : صنم من می تونستم چکار کنم

: چکار من اگه جای شما بودم جعفر می کشتم

پدر : خیلی زدمش ولی چه فایده جرات نزدیک شدن به تو رو نداشتم اون تهدید کرده بود

: بد بازی رو با من کردید شما اجازه انتخاب به من ندادید شما من و بدبخت کردید ، چون خودخواه بودید

پدر : ببخش

: از من انتظار بخشش نداشته باشید دیگه بهم زنگ نزن ، فکر کن مردم ، فکر کن هرگز دختری نداشتی

گوشی رو قطع کردم و از ته دل گریه کردم . همه به خودشون اجازه میدن برای من تصمیم بگیرند این چه وضعش ، یوسف پس چرا نمیای دنبالم چرا فکر نمی کنی بهت نیاز دارم .

چه روز بدی بود ، اونقدر گریه کردم که خوابم برد . صبح با تنی خسته از خواب بیدار شدم ، رفتم حمام . خدایا کمکم کن این روزگار بگذرد

---

عید با همه قشنگیش گذشت و دوباره بهار شروع به خودنمایی کرد . شهاب دیگه خونه ما نیومد . پدربزرگ نامی از اون دیگه نبرد ، فقط می دونم عموجان اومده مشهد و رفته خونه شهاب .

صنم بابا

: بله پدربزرگ

پدربزرگ : امشب مهمون داریم

: کیه

پدربزرگ : خان داداشم و شهاب

: من شب میرم بیرون کار دارم

پدربزرگ : صنم زشت

: نمی خواهم شهاب و ببینم میرم حرم هر وقت رفت بهم خبر بدید .

پدربزرگ : باشه

رفتند بیرون منم سریع لباس پوشیدم رفتم حرم ، جای همیشگی نشستم ، زیارت نامه خوندم خیلی وقت بود شب نیومده بودم حرم ، سرم به دیوار تکیه دادم چشم هام و بستم

صنم دلم خیلی برات تنگ شده بود چرا سراغ من نمیایی

: آخ مامان راهم دور

مامان : می دونم عزیزم ، می دونم قربونت برم

: مامان من و با خودت ببر

مامان : الآن میان دنبالت نگران نباش

: کی میاد

اون طرف و نگاه کن

یک دفعه از خواب بیدار شدم ناخداگاه به سمتی که مامان اشاره کرده بود نگاه کردم ، مردم نشسته بودند و زیارت می خوندن . نفس عمیقی کشیدم برای مامان یک فاتحه خوندم . مهر برداشتم و دو رکعت نماز خوندم.

صنم خودتی

برگشتم از دیدن شکوه خانم تعجب کردم

: سلام ، خوبید

شکوه خانم بغلم کرد : از کی دارم نگاهت می کنم شک داشتم

: فراموشم کردید

شکوه : نه ، با چادر خیلی تغییر می کنی

کنارم نشست

: چه خبر

شکوه سرش تکون داد : از کجا برات بگم

: بچه خوبند

شکوه : آره ، ولی دیگه مثل قبل نیستند

: چرا ؟

شکوه : از وقتی تو رفتی و آذر اومد همه چیز تغییر کرد ، آذر سعی کرد دوباره بشه خانم خونه

: موفق شد

شکوه : نه

: چرا ؟

شکوه سرش و تکون داد : یوسف دوباره ازدواج کرد

از حرفش وا رفتم : با کی

شکوه : نیوشا

: مگه از ایران نرفته بود

شکوه : نمی دونم چرا یوسف این کار رو می کنه حسابی اوضاع خونه بهم ریخته است آذر و نیوشا یکسره با هم دعوا می کنند . آرین برای خودش یک خونه جدا گرفته تنهایی زندگی می کنه ، لادنم با یکی دیگه ازدواج کرد

: پس همه چیز بهم ریخته است

شکوه : آره ، یوسف تنها توی اتاق تو زندگی می کنه

: حالا که دو تا زن داره

شکوه : من که گفتم از کارهاش سر در نمیارم ، تو نمی خواهی برگردی

لبخندی زدم : دعوا بیشتر بشه

شکوه : نه تو بیای همه چیز آروم میشه

: بچه آذر و انتخاب کردند نه من

شکوه : به بچه ها چکار داری ، به یوسف فکر کن

: خوب یوسف می خواهد با بچه ها باشه

شکوه : صنم چرا به خودت داری دروغ میگی اون عاشق تو بود

: اگه بود می اومد دنبالم

شکوه : تو خودت رفتی اون نمی خواست جلوی خوشبختی تو بگیره

: می تونست بیاد سراغم مگه سراغ نیوشا نرفت

شکوه سرش و تکون داد : حق داری

: حداقل آرین یکبار اومد دیدنم ولی اون اصلاً یادی از من نکرد اگه می خواست می تونست پیدام کنه

شکوه : راست میگی

: دخترها چکار می کنند

شکوه : اون هام عصبی شدند ، قبل از اینکه بیام زیارت آی ناز می گفت چی اشتباهی کردیم ، زندگی خودمون و خراب کردیم . حداقل اون موقع پدر داشتیم ، حالا نه پدر داریم نه مادر ، اون دو تا زن افتادن به چشم و هم چشمی کردند این یک چیزی می خره اون یکی یک چیز دیگه می خره

سرم تکون دادم : از یوسف در عجبم که زندگیش از دستش خارج شده

شکوه : فکر می کنم برای لجبازی با بچه ها اجازه میده اون دو تا اون کارهای رو بکنند

: که بچه ها بدونند اشتباه کردند

شکوه : اره

گوشیم زنگ شد : سلام پدربزرگ ، رفتند

پدربزرگ : آره ، کی میای

: میام ، یکی از آشنا ها رو دیدم داریم با هم حرف می زنیم

پدربزرگ : باشه ، مراقب خودت باشی

: چشم

شکوه : با پدربزرگ زندگی می کنی

: اره ، بیان شب بریم خونه ما

شکوه : نه هتل نزدیک حرم ، اینجا راحتم ، بر نمی گردی

تو چشم هاش نگاه کردم : یوسف دوستم نداره

شکوه دیگه هیچی نگفت ، بلند شدم : خیلی خوشحال شدم دیدمتون

شکوه : بهم زنگ بزن شماره اونجا رو که داری

: آره

شکوه : صنم بازم فکرها تو بکن یکبار به یوسف زنگ بزن

: نمی تونم مخصوصاً حالا که دو تا زن دار

شکوه رو بغل کردم : مراقب خودتون باشید

شکوه : تو هم همین طور دخترم

ازش جدا شدم یعنی منظور مامانم شکوه بوده ، که گفت میان دنبالت

رفتم خونه از دیدن شهاب توی حیاط شوکه شدم ، پدربزرگ که گفت بود رفتند

شهاب تا من دید اومد سمتم : سلام صنم

بهش محل ندادم از کنارش گذشتم

شهاب : صنم می خواهم باهات حرف بزنم

برگشتم سمتش : من با آدم های نامرد کاری ندارم

شهاب : ببخشید ، اون روز عصبانی بودم

: تو هر وقت عصبانی خانم ها رو بوس می کنی

شهاب : صنم دست خودم نبود باور کن نمی دونم چرا اون کار و کردم

: کاری که نباید می کردی ، کردی . پس برو دیگه نمی خواهم چشمم بهت بیافت

شهاب : صنم بیا با هم صحبت کنیم شاید

بی توجه بهش راه افتادم رفتم توی اتاقم چقدر ازش بد می اومد کسی که به خودش اجازه داده بود ، به خاطر عصبانیت یکی رو ببوس حتماً خیلی کارهای دیگه ام کرده بود . یوسف چی اونم با این زن گرفتنش چرا هر دوشون گرفته بود ، یعنی اینقدر هر دو رو دوست داشت . چرا تو اتاق من بخواب . چقدر دلم می خواست همه چیز در مورد یوسف دروغ بود و اون هنوز ازدواج نکرده بود ، می اومد دنبال من ، من و با خودش بر می گردوند .

دچار افسردگی خیلی شدید شدم فقط از روی مجبوری درس می خوندم ، هر چی دکتر می رفتم فایده ای نداشت بیشتر افسرده می شدم ، هر دفعه قرص ها رو عوض می کردند ولی هیچ جوابی نمیداد . خودم از حالتم بدم می اومد ولی نمی تونستم کاری بکنم هیچ هدفی برای زندگی نداشتم .

دوسال از عمرم به همین صورت گذشت فقط می رفتم دانشگاه می اومدم مثل یک رباط هیچی نمی فهمیدم . با هر سختی بود لیسانسم و گرفتم ، چند بار می خواستم از دانشگاه انصراف بدم ولی پدربزرگ نمی گذاشت روزی که تموم شد نفس عمیقی کشیدم که از اون راحت شدم حالا می تونستم تمام وقت توی اتاقم بشینم و به زندگی گذشتم فکر کنم که چطور گذشت ، حسابی تو گذشت غرق شده بودم ، اصلاً دوست نداشتم از اون حالت خارج بشم .

اون طوری که دوست داشتم زندگیم و تغییر می دادم ولی بازم به یوسف نمی رسیدم . همیشه راهم ازش دور می شد .

صنم وسایل تو جمع کن می خواهیم بریم مسافرت

: کجا ، حوصله ندارم

زهرا خانم وسایلش و جمع کنید ، امشب پرواز داریم

: پدربزرگ من حوصله ندارم

پدربزرگ اخم هاش و توی هم کرد : بی خود باید بریم

زهرا خانم وسایلم و جمع کرد ، موقع حرکت رسید لباس پوشیدم رفتیم فرودگاه ، به صندلی تکیه داده بودم به گذشت فکر می کردم .

پاشو صنم باید بریم

با بی حوصلگی بلند شدم ، چمدون ها رو تحویل دادیم . نمی دونم چطوری سوار هواپیما شدم ، و چطوری پیاده شدم و سوار تاکسی شدم .

صنم داریم می ریم خونه یکی از دوستانم

: مهم نیست پدربزرگ ، من فقط خسته ام

بالاخره رسیدم و پیاده شدیم یک خونه ساده و کوچک بود ، پدربزرگ زنگ و زد و یک خانم مسن در باز کرد ، سلام کردیم وارد خونه شدیم . اون خانم اتاق هامون و نشونمون داد من خسته بودم روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم .

نور خورشید اذیتم می کرد بیدار شدم . از جام بلند شدم رفتم بیرون خونه در سکوت زیبایی فرو رفته بود به ساعت نگاه کردم ساعت شش صبح بود . روی مبلی نشستم به اطراف نگاه کردم یک خونه با حال و پذیرایی مشترک یک آشپزخونه اپن و کنارش راه پله ای بود که به بالا راه داشت و من از اون پایین اومده بودم . در خونه باز شد زن مسنی اومد داخل ، از جام بلند شدم : سلام

زن لبخندی زد : سلام صنم جون خوبی عزیزم

: ممنون شما خوبید

من نمی شناختمش

با همون لبخند : اره عزیزم من نمیشناسی نه

: نه متاسفانه

زن اومد کنارم : بشین

نشستم اونم کنارم نشست : من همسر محمود عبدی هستم

: آقای عبدی وکیل پدربزرگ

زن : آره عزیزم همون عبدی

: خوشبختم ، تا حالا سعادت نداشتم شما رو ملاقات کنم خانم عبدی

زن : من و ریحانه صدا کن

: چشم ریحانه خانم

ریحانه : نه فقط ریحانه من پیر نیستم

: من جسارت نکردم

ریحانه خندید : بیا بریم صبحانه بخوریم

: ممنون

رفتیم توی آشپزخونه میز و چید و برام چای گذاشت

: میشه بگید اینجا کجاست

ریحانه ابروهاش و داد بالا : خونه ما

لبخندی زدم : نه ، چه شهری

ریحانه : اینجا تبریز

: مگه آقای عبدی کارشون تهران نبود

ریحانه : چرا عزیزم ولی الآن یک سال اومدیم اینجا

: شهر شماست

ریحانه : نه شهر عبدی من بچه تهرانم

: شهر خوبی ؟

ریحانه : آره ، فقط من شانس آوردم ترکی بلدم ، و گرنه خیلی سخت می شد

: خوب ترکی بلدید

ریحانه : یاد می گیری ، شنیدم می خواهی اینجا زندگی کنی

: اینجا

ریحانه : اره پدربزرگ گفت برای اینکه تو کارت وارد بشی یک مدت پیش محمود کار کنی

: چه خوب ، خبر نداشتم

ریحانه : اه پس من خراب کاری کردم

: نه

سلام خانم ها

از جام بلند شدم : سلام آقای عبدی

عبدی : خوب صنم جان ، شنیدم برای خودت وکیل شدی

: فقط مدرک گرفتم چون هیچی بلد نیستم

عبدی : خوب اونم یاد میگری . از امروز با هم میرم دفتر تا تو با محیط کارت آشنا بشی

: چشم

با خوشحالی رفتم آماده شدم همراه آقای عبدی رفتم دفترش دفتر خیلی شیک و تمیزی داشت : دفتر خوشگلی دارید

عبدی : یکی از چیزهای خیلی مهم

: بله

عبدی : خوب بیا با بچه ها آشنات کنم

توی دفترش یک دختر و یک پسر بودند عبدی : ابد ، دریا

ابد پسر قد بلند ، موهای خرمایی ، پوستی سفید . دریا لاغر و کشیده قدش بلندتر از من بود ، خوشگل

عبدی : خوب اینم صنم قرار با ما کار کنه

: خوشبختم

ابد : منم همین طور به جمع ما خوش اومدی

: ممنون

دریا : چه خوب یک دختر اومد من دیگه تنها نیستم

عبدی لبخندی زد حالا باید برای ابد یک همدم پیدا کنم

ابد سرش و تکون داد : اول باید برای من پیدا می کردید بعد برای دریا ، حالا من با دو تا دختر وکیل چکار کنم

همه خندیدم

: مگه قرار چه بلایی سرتون بیاریم

ابد : بعد معلوم میشه شما دو تا دختر چه خوابی برای من دیدید .

دریا : بیکاریم

عبدی : خوب بسته دیگه دعوا رو بذارید برای بعد حالا باید به کارمون برسیم

حسابی از کار خوشم اومد واقعاً جالب بود ، آقای عبدی کل پرونده داشت ، تو این مدت پرونده های که تکمیل شده بود و به سرانجام رسیده بود و می خوندم تا یکم با کارها آشنا بشم .

تو این مدت فهمیدم دریا از ابد خوشش میاد ولی ابد نسبت بهش خیلی بی توجه همون طور که با دریا رفتار می کنه با منم رفتار می کنه

یک ماه از اومدنم به تبریز گذشت ، حالا دیگه تو خونه عبدی مستقر شدم پدربزرگم هر چی لازم داشتم برام فرستاده تا اونجا راحت باشم ، آقای عبدی و ریحانه بچه ای ندارند ، و اونقدر به من محبت می کنند که تو این مدت کم بهشون خیلی وابسته شدم و خیلی دوستشون دارم .

عبدی : ابد موضوع عباسی چی شد ؟

ابد : خیلی موضوع پیچیده شده

عبدی : آره می دونم ، لطفاً پرونده رو بده صنم هم بخونه

ابد : چشم

ابد پرونده ای گذاشت جلوم : بخون بعد نظر تو بهمون بگو

پرونده رو باز کردم شروع کردم به مطالعه کردن ، موضوع قتل بود مردی همسایه اش و تهدید به قتل کرده بود . و حالا اون همسایه دار زده شده بود و چون شاهدی نداشت که اون روز خونه بود برای همین الآن بازداشت بود . چیزهای که از خونه پیدا کرده بودند ، طناب بوده ، فرش رطوبت داشته بقیه چیزها هم طبق گفته زنش سر جاش قرار داشته

به ابد نگاه کردم : هیچی توی خونه تغییر نکرده بوده

ابد : نه

: آشنا بوده

ابد : اره چون قفل در خراب نشده بوده ، معلوم قاتل و می شناخت

: شاید خودش

ابد : اگه خودش بوده که باید چیزی زیر پاش می گذاشت

: کی پیداش کردند

ابد : سه روز طول کشیده تا پیداش کردند

: چرا

دریا : کسی خونه نبوده ، خانواده اش رفته بودند مسافرت

: کاش می شد محل قتل و دید

دریا : فعلاً اجازه نمیدن ، ما فقط ازشون عکس داریم

عبدی از اتاق اومد بیرون : نظرت چیه صنم

: خیلی عجیب یک نفر بره تو خونه بخواهد اون و دار بزنه بعد هیچ نوع درگیری نباشه

عبدی : آره

: بیشتر شکل خودکشی تا قتل

عبدی : خوب اگه خودکشی بود باید چیزی زیر پاش می گذاشت

: از همسایه ها

ابد : تحقیق کردیم خیلی ها شاهد تهدید قاتل بودند

: متهم

ابد : آره متهم

دریا : فعلاً که قاتل

: اگه قرار باشه ما قبول کنیم اون قاتل پس چرا داریم تلاش می کنیم نجاتش بدیم

دریا : اینم حرفیه

: دلم می خواهد برم محل ببینم

عبدی : می تونی بری

: آدرسش و بنویسید ، تا برم

ابد : لازم نیست بیان با هم بریم

دریا اخم هاش توی هم رفت و هیچی نگفت

: مزاحم شما نمیشم

ابد : چه مزاحمتی بیان بریم

: با اجازه آقای عبدی

عبدی : راحت باش دخترم

با ابد از دفتر خارج شدیم رفتیم همون محله که قتل انجام شده بود . خیلی کنجکاو شده بودم تا ببینم این چه اتفاقی بوده افتاده چطور یک نفر به قتل می رسه بدون هیچ تلاشی برای زنده موندن

محله آرومی بود ، ابد : این همون خونه است

دیدم پرچم سیاه زدند : نمیشه بریم تو

ابد : شاید دوست نداشته باشند

: بیا بریم

ابد نگه داشت ، پیاده شدم زنگ و زدم

ابد اومد کنارم

در خونه رو یک پسر جوون باز کرد : سلام

پسر : سلام امری داشتید

: ببخشید آقای

پسر : قربانی هستم

: من شایان فر همکاری آقای عبدی هستم

قربانی : ایشون کیه هستند

: وکیل آقای عباسی

اخم هاش رفت توی هم : اومدین اینجا چکار

: راستش برای تحقیق اومدیم

قربانی : بهتر برید

: آقای قربانی می دونم تو چه وضعیتی هستید و به شما حق میدم وقتی اسم عباسی رو می شنوید عصبانی بشید ، ولی شما که مطمئن نیستید ایشون باشند

قربانی : چرا ، اون تهدیدش کرده بود

: شما در روز کسی رو تهدید نمی کنید

قربانی : نه

: خواهر یا برادر کوچکتر ندارید ، وقتی اون ها کاری می کنند شما تهدید نمی کنید

قربانی : اون فرق دار

: چه فرقی دار

قربانی : تهدید به مرگ که نمی کنم

: خوب حالا آقای عباسی تهدید به مرگ کردند ولی هنوز چیزی معلوم نشده

قربانی : حالا امرتون و بفرمائید

: اجازه میدید بیام داخل و اون قسمتی که اون اتفاق ناگوار افتاده رو ببینم

قربانی : چرا باید اجازه بدم

: این بستگی به شما دار من نمی تونم شما رو مجبور کنم ، اگه الآن بهمون بگید بریم ما میریم

قربانی لبخندی زد : بگم جداً میری

لبخندی زدم : بله

قربانی در باز کرد : بیا تو

به ابد نگاه کردم : منتظر باش میام

ابد : ولی

قربانی : متاسفانه نمی تونم از شما دعوت کنم بیاین تو چون تو خونه خانواده هستند

ابد : بله

قربانی کناری رفت و من وارد شدم ، یکم ترسیدم ولی خوب به روی خودم نیاوردم . وارد خونه که شدم چند تا خانم نشسته بودند و با هم حرف می زدند

زنی که از همه مسن تر بود به ترکی حرف زد فقط همایون و فهمیدم

قربانی : وکیل عباسی

زن با عصبانیت بلند شد : اومدی اینجا چکار کنی چی رو می خواهی ببینی درد ما رو ، همایون بندازش بیرون

: سلام ، تسلیت میگم ، خدا بهتون صبر بده

زن دوباره : همایون بندازش بیرون

همایون شروع کرد ترکی حرف زدن ، اون زن سر جاش نشست و شروع کرد گریه کردن

: ببخشید من باعث اذیتتون شدم ، با اجازه میرم

همایون : نه ایراد نداره همراه من بیاین

همراهش رفتم در اتاقی رو باز کرد : اینجا بوده

به سقف نگاه کردم یک قلاب بود : ببخشید اینجا بوده

همایون : بله از همون قلاب خودشو

سرش و انداخت پایین ، دیگه ادامه نداد به اطراف نگاه کردم ، قلاب فاصله زیادی با زمین داشت حتماً باید با نردبون طناب و وصل می کردند

: ببخشید باعث ناراحتیتون شدم

همایون : نه خواهش می کنم

: تو خونه نردبان دارین

همایون : بله چطور مگه

: همین طوری

همایون به من نگاهی کرد

: ممنون که اجازه دادید بیام داخل

همایون : خواهش می کنم

: با اجازه من میرم

همایون سرش و تکون داد

از اتاق خارج شدم تمام ذهنم و فاصله قلاب تا زمین پر کرد چطور یک نفر می تونه نردبون بیاره با خونسردی طناب و ببنده و مقتول هیچ کاری نکنه . به در رسیدم : بازم ممنون واقعاً لطفتون و فراموش نمی کنم

همایون : خواهش می کنم

: خدانگهدار

از خونه رفتم بیرون دیدم ابد به دیوار تکیه داد : معذرت

ابد : بریم

: آره بریم

با هم سوار ماشین شدیم ، ابد : با چه عقلی رفتی تو خونه اش

: یعنی چی ؟

ابد : اگه بلایی سرت در می آورد چی ؟

: تو خونه شون کلی آدم بود ، بعدم تو پشت در بودی ، می خواست چکار کنه

ابد : ولی

: ولی نداره ، هیچ آدم عاقلی همچین کاری نمی کنه

برگشتیم دفتر : سلام

دریا با یک حالتی : سلام

: آقای عبدی نیستند

عبدی : چرا من اینجام چیزی فهمیدی

: یک چیزی برام خیلی عجیب بود

عبدی از اتاقش اومد بیرون : چی ؟

: فاصله اون قلاب تا زمین فکر کنم بین دو و نیم یا سه متر بوده ، یعنی مقتول می شینه تا قاتل بره نردبون بیاره ، طناب و ببنده بعد نردبون ببره سر جاش بزاره ، بعد بیاد اون و دار بزنه

ابد : خوب شاید بیهوشش کرده باشه

: من چیزی تو پرونده از ضربه ندیدم حتی از ماده ای بیهوش کننده

عبدی : درست ، خوب بود بهت امیدوار شدم

: مدتی با شما کار کردم

عبدی لبخندی زد : معلوم کار ساز بوده

: بله حتماً

عبدی : راستی تو از کجا فهمیدی فاصله چقدر

ابد : رفتند خونه قربانی

عبدی : تو چکار کردی ؟

: رفتم محل قتل و دیدم

عبدی : چطوری بهتون اجازه دادند

ابد : به من ندادند ولی صنم خانم تونست بره داخل ببینه

عبدی : خوب دیگه چی فهمیدی

: فکر کنم باید نردبان و بدن انگشت نگاری

عبدی : می دونی چقدر روش رد دست هست

: طناب و چی

عبدی : غیر از اثر انگشت خودش هیچی دیگه پیدا نکردند گفتند متهم دستکش دستش بوده

دریا : خوب پس این باعث شد منم حتماً برم خونه رو ببینم

ابد : زحمت نکش به تو اجازه نمیدن

دریا : شرط می بندی

ابد : اره

دریا : شرط ناهار

خندیدم : هر کسی باخت باید به من آقای عبدی هم ناهار بده

دریا : باشه

ابد : منم قبول دارم .

عبدی : خیلی خوب حالا بهتر تعطیل کنیم بریم که من خونه کار دارم

رفتیم خونه : سلام ریحانه جون

ریحانه : سلام عزیزم خوبی

: ممنون شما خوبید

ریحانه : آره ، برید زود حاضر بشید که باید بریم

: کجا ؟

ریحانه : مگه بهت نگفته بودم

: نه

ریحانه : مامان محمود دعوتمون کرد شب شام بریم اونجا

: من مزاحمشون نمیشم

ریحانه : بیا بریم این چه حرفیه ، خوش می گذره

لباس پوشیدم و رفتیم خونه مادر آقای عبدی ، زن خیلی بامزه ای بود سفید و بور چشم های سبز بهش انا می گفتند

آنا : صنم جون چرا تا حالا خونه ما نیومدی

: شرمنده

عمو محمود : تقصیر ما آنا اون که نمی تونه بگه من و ببرید خونه مادرتون

آنا : تو چقدر مهمون نوازی

ریحانه : از راه نرسیده صنم رو برده سرکار

آنا : از دست تو محمود

تعدادی دیگه مهمون براشون اومد ، ابدم باهاشون بود ، از جام بلند شدم : سلام

عمو محمود : این صنم است ، برادرم مجتبی ، همسرشون الناز خانم ، اینم دختر نازشون گلناز و ابد که می شناسی

: خوشبختم

آقا مجتبی : خوب پس این صنم خانم

الناز خانم : چند باری اومدم محمود خان ولی صنم رو ندیدم

ابد : خوب معلوم وقتی شما می رفتید صنم سرکار بوده

همه نشستند ، آنا برامون چای آورد : ابد ، دریا خوب

ابد : من چه می دونم تا دیروز که تو دفتر خوب بود

آنا : ابد ، الناز میگه ازش بدت نمیاد

ابد : خوب این چه ربطی دار ، همکار خوبی

آنا : ابد غیر از همکار

ابد : آنا دریا فقط دریاست همین هیچ چیز دیگه ای نیست

آنا خنده ای کرد : می دونم دریاست تو چه احساسی به دریا داری

ابد : هیچی

آنا : ابد به آنا دروغ میگی

ابد : آنا به خدا قسم من هیچ احساسی بهش ندارم

عمو محمود : یک کوچولو چی ؟

ابد : عمو شما هم

عمو محمود : خوب می خواهم بدونم

ابد : هیچی باور کنید ، بخدا من هیچ احساسی بهش ندارم ، اون فقط یک همکار همین

آقای عبدی ابروش و داد بالا : قبلاً نمی گفتی همکار

ابد : من اگه می دونستم شماها می خواهیم مسئله و اینقدر جدی بگیرید بهتون می گفتم . فکرم نمی کنم تا حالا با دریا طوری رفتار کرده باشم که اون بخواهد برداشت کنه که من دوستش دارم .

تو دلم گفتم پس خبر نداری اون همین برداشت و کرده

ابد : اگه اینطوری برداشت کرده باشه می تونم بگم دختر احمقی

النازخانم : ابد

ابد : ابد نداره دارم راست میگم دیگه



رمان صــــنم قسمت هفتم و آخـــــــر



  رمان صنم قسمت پنجم

  رمان صنم قسمت چهارم

  رمان صنم قسمت سوم

  رمان صنم قسمت دوم
 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 55
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 122
  • بازدید ماه : 91
  • بازدید سال : 1,860
  • بازدید کلی : 71,125
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶