loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 3676 شنبه 02 شهریور 1392 نظرات (0)

اصلاً فکرش و نمی کردم یک روز توی یک خونه غریبه با یک عده آدم غریبه مجبور به زندگی بشم امروز دلم خیلی گرفته بود و احساس کردم هیچی مثل نوشتن ارومم نمی کنه شاید با نوشتن واقعاً باور بشه چه بلایی سرم اومده به فکر فرو رفتم تا این چند روز یادم بیاد . توی خونه بودم خونه ای که قرار بود بعد از عروسی با جعفر بریم اونجا زندگی کنم . با بابا و عمو و زن عمو که حالا شده بود مادرشوهر و پدرشوهر ، روی ایون نشسته بودیم ، با بابا از شهرستان اومده بودیم اینجا تا کنکور بدم جعفر قبول کرده بود که من دانشگاه برم . یک دفعه صدای داد و بیداد از بیرون بلند شد ضربه های محکمی که به در می خورد . عمو سریع در باز کرد . جعفر خونی افتاد توی حیاط ، زن عمو جیغی کشید و به طرفش رفت . پشب سر جعفر دو تا آدم گردن کلفت وارد شدند یکی از اون دو تا گفت : زن این کیه عمو : چکار داری تو بگو به این کارها کار نداشته باش همه به من نگاه کردن یکی از اون مردها : برو بیارش رو کرد به جعفر : فردا میای همون محضری که گفتم و طلاقش میدی عمو : یعنی چی آقا چی میگی عمو این پسر سرزنش قمار کرده و باخته حالا رئیس ما گفته باید زنش و ببریم . اون لحظه هیچی نفهمیدم وقتی بهوش اومدم زن عمو بالای سرم بود . جعفر نفرین می کرد یکی از اون دو تا اومد زن عمو رو کنار زد و دست من گرفت به سمت در برد هیچی نمی فهمیدم وقتی جعفر رو دیدم رو کرد به اون مرد : فقط یک لحظه تو رو خدا فقط یک لحظه مثل اینکه دلشون به حالم سوخت دستم و ول کرد به طرف بابا رفتم : نگفتم بابا جعفر به درد من نمی خوره ، حالا باید چکار کنم بابا فقط من و نگاه کرد به عمو نگاه کردم به دیوار تکیه داده بود و به من نگاه می کرد . به طرف جعفر رفتم تنها کاری که تونستم بکنم سیلی محکمی بهش زدم : بی غیرت بیا خانم خودت با زبون خوش بیا و گرنه مجبور میشم با زور ببرمت تا اومد دستم و بگیره : خودم میام دستت به من نزن ازم فاصله گرفت دوباره برگشتم سمت بابا بهش نگاه کردم : اینم از پسر برادرت سوار ماشین شدم اصلاً نمی دونستم باید چکار کنم کاش مادر بود ولی نه خدا رو شکر که نیست و گرنه از غصه دق می کرد خوب شد زود رفت و خاری من و ندید . هنوز باورم نمیشه جعفر اینقدر بی غیرت باشه که سر من شرط ببنده فردای اون روز یک دفتر آوردن خونه و مجبورم کردن تا امضا کنم . و اینجوری من از جعفر طلاق گرفتند . این چند روز از اتاق بیرون نرفتم کسی هم به من سر نزده تنها یک زن مسن که حدود پنجاه سال دار به اتاقم میاد و هر دفعه یک دستوری صادر می کنه دختر پاشو باید بری حمام امشب باید با اعضای خانواده آشنا بشی از جام بلند شدم و به طرف حمام رفتم وقتی زیر دوش قرار گرفتم چه احساس خوبی بود خیلی سبک شده بودم . کمی استرس داشتم چون اون مردی که جعفر من و بهش باخته بود و هنوز ندیده بودم . از حمام اومدم بیرون ، اون خانم : زود باش دیگه ، چرا این لباس و پوشیدی : ببخشید من غیر از این لباس ، لباس دیگه ای ندارم می دونم دختر می تونی این لباس ها رو بپوشی : بله خانم به من بگو شکوه : بله شکوه خانم یک بلوز سبز با یک دامن مشکی پوشیدم و روسری سرم کردم به من نگاه کرد شکوه : نمی خواهد روسری سرت کنی : اینجوری راحت ترم شکوه خانم هر طور مایلی ، از اتاق خارج شد منم دنبالش راه افتادم برای اولین بار بود که از اتاق خارج می شدم به اطراف نگاه کردم یک راه رو پهن که هر دو طرف اتاق بود اتاق من آخرین اتاق بود . حدود پانزده یا بیست تا پله بود که دو طبق رو به هم وصل می کرد آروم ازشون پایین رفتم شکوه خانم برگشت سمت من : به بچه ها نمیگی چرا اومدی اینجا تا خود آقا برگرده : بله وارد سالن شدم سه تا دختر دور میز نشسته بودند از جا بلند شدن : سلام سلام من آی ناز هستم : منم صنم هستم آی ناز یک دختر هم قد خودم چشم و ابرو مشکی با پوستی سبزه و تپل بود . آی ناز : این آیدا و اونم آریاناست . بفرمائید بشینید بهشون لبخندی زدم نشستم آیدا دختری قد کوتاه ولی چهار شونه ، قدش تا شونه من بود و چشم های عسلی و پوستی روشن تر از آی ناز داشت . آریانا فکر کنم راهنمایی باشه . چشم و ابرو مشکی ، چهره اش خیلی شبیه آی ناز . هر سه خواهر موهاشون کوتاه بود آی ناز : شما چند سالتون : نوزده سالم آریانا : چشم های زیبایی دارید : ممنون آیدا : لنز گذاشتی : نه آریانا : چرا روسری سرت کردی ؟ : این جوری راحت ترم بالاخره شام خوردیم بعدش من به اتاقم برگشتم . بچه هام چون تازه از مسافرت اومده بودند خسته بودند زود به اتاقشون رفتند . اگه این ها می فهمیدن من چطور اومدم توی این خونه در موردم چه فکری می کردند . اصلاً نتونستم بخوابم روی تراس رفتم به بیرون نگاه کردم و به این که عاقبت کار من چی میشه خیلی گریه کردم . از اومدنم توی این خونه یک ماه و نیم گذشت ، آی­ناز چهار سال از من کوچکتر و این باعث صمیمیت بینمون شده . آیدا زیاد با من صمیمی نشد ، اون چهارده سالش احساس می کنم زیاد از من خوشش نمیاد . آریانا دوازده سالش خیلی دختر مهربون و خونگرمی . آی ناز : صنم امروز نتایج دانشگاه اعلام میشه : جداً آی ناز : آره قرار ساعت پنج بزارن روی سایت ، خدا کنه قبول بشی : ممنون دوست داشتم قبول بشم ولی چطور می تونستم برم دانشگاه ، من مثل یک برده اومده بودم توی این خونه فروخته شده بودم یعنی می تونم برم!؟ آی ناز : نگرانی : آره دل تو دلم نیست ساعت پنج و نیم بود که رفتم تو اتاق آی ناز ، اطلاعاتم و وارد کرد قبول شده بودم مجاز به انتخاب رشته بودم وای خدا دوستت دارم . آی ناز : تبریک میگم حالا باید انتخاب رشته کنی من برات دفترچه رو می خرم : ممنونم آی ناز واقعاً ممنونم آی ناز : این چه حرفیه ما با هم دوستیم : فکر می کنی آی ناز پدرت اجازه بده من برم دانشگاه آی ناز : به پدرم مربوط نیست دیگه هیچی نگفتم . اون که نمی دونستم رفتن من به پدرش مربوط میشه نه به من چند روز گذشت آی ناز : امروز بابا خبر داد که داره میاد حالا معلوم نیست کی میاد : جدی آی ناز : آره با برادرم بر می گرده آخ بابا شرکت واردات و صادرات داره برای همین بیشتر به کشورهای خارجی سفر می کنه : شغل جالب آی ناز : آره گاهی هم ما رو همراهش می بره بازم خبری از پدرش نبود صنم صنم : بله شکوه خانم در اتاق باز کرد : پاشو دختر بیا پایین عمه بچه ها اومده می خواهد تو رو هم ببینه : بله الان میام شکوه خانم رفت تا حالا عمه بچه رو ندیده بودم یک بلوز آبی و شلوار جین پوشیدم و رفتم پایین نزدیک در ورودی بودم که صدای ناآشنا شنیدم که حدس زدم باید صدای عمه بچه باشه : من نمی دونم چرا باباتون این تصمیم و گرفته به من زنگ زد و گفت قرار با این دختر ازدواج کنه و شما ها رو من در جریان بزارم آی ناز : یعنی چی بابا با خودش چه فکری کرده این دختر همش چهار سال از من بزرگتر و بابا 20 سال از اون بزرگتر بابا اگه می خواهد ازدواج کنه با یک خانم هم سن و سال خودش ازدواج کنه نه یک دختر 19 ساله آیدا : خودش می دونسته عمه خانم : آره دیگه حتماً می دونسته آیدا : پس برای همین اینقدر با همه مهربون بود برای همین بابا رفت مسافرت تا اون با ما دوست بشه ازش متنفرم اون می خواهد جای مامان و بگیره عمه خانم : تو اصلاً از مامانت یادت آریانا : یادمون نباشه ولی اون باید به ما می گفت . اشک هام می ریخت چون اونا فکر می کردند من ازشون سوءاستفاده کردم . عمه خانم : حالا باباتون از این دختر دهاتی خوشش اومده من باید چیکار کنم آی ناز : من با صنم صحبت میکنم اون حق نداره زن بابای من بشه آیدا : خودم خفه اش می کنم اون از مهربونی ما سوءاستفاده کرده یک دفعه یک صدای سرفه پشت سرم شنیدم برگشتم و یک مرد نسبتاً جوون با چشم های عسلی به من زل زده بود دیگه نتونستم تحمل کنم و به طرف اتاقم دویدم هیچی نمی فهمیدم سرم واقعاً گیچ می رفت در اتاق و بستم و رفتم جلوی آینه ایستادم دیگه نفهمیدم و روی زمین افتادم . بی هوش نبودم ولی نمی تونستم از جام تکون بخورم . نمی دونم چقدر گذشت که در باز شد و آی ناز اومد توی اتاق و با دیدن من به اون وضع اومد سمتم و فقط احساس می کردم لبهاش تکون می خوره یک دفعه اتاق شلوغ شد و یک مرد اومد من و از روی زمین بلند کرد و گذاشت روی تخت دیگه هیچی نفهمیدم وقتی به هوش اومدم از جام پریدم شکوه خانم اومد سمتم و مجبورم می کرد بخوابم : بخواب عزیزم بخواب : من کجام ؟ شکوه خانم : توی اتاقت : شما اینجا چیکار می کنید شکوه خانم : دیشب حالت بد شد برای همین دکتر اومد بهت سرم وصل کرد یک دفعه یاد دیروز افتادم و شروع کردم به گریه کردم شکوه خانم : چی شد دختر چرا اینجوری می کنه تو ، اون از دیروزت اینم از الآنت صدای در بلند شد و همون مرد دیروزی اومد دنبال روسریم می گشتم شکوه خانم : چی می خواهی : روسری م شکوه خانم : نمی خواهد آقای محتشم هستند : خوب شکوه خانم تا اومد توضیح بده محتشم : خودم توضیح میدم شما برید بیرون شکوه خانم : بله آقا به رفتن شکوه خانم نگاه کردم ، برگشتم و توی چشم های آقای محتشم نگاه کردم ، اومد و روی صندلی که کنار تختم بود نشست . محتشم : خوب من و هنوز نمی شناسی : نه محتشم : فکر می کردم زرنگ تر از این حرف ها باشی : نه نیستم محتشم لبخندی زد : ولی زبون دراز هستی بهش نگاه کردم : تا زبون درازی رو تو چی ببینید . بازم لبخند زد : من یوسف محتشم هستم همونی که با همسر سابقه تون ... دستم و بالا آوردم که دیگه : لطفاً ادامه ندید اونم ساکت شد : چرا اینکار رو کردی آقای محتشم محتشم : بهم بگو یوسف اینجوری راحت ترم صنم : خوب چرا اینکار رو کردی آقا یوسف یوسف لبخندی زد : برای اینکه اگه من شما رو نمی بردم یکی دیگه می برد : یعنی چی ؟ یوسف : یعنی من تنها نفر سر اون میز نبودم دو نفر دیگه ام بودند اون وقتی تمام پول هاش و باخت روی شما شرط بست و عکس شما به همه نشون داد شما هم که زیبا خوب ... : شما هم قبول کردید یوسف : خودش خواهش و تمنا کرد تا این کار رو بکنیم ، خوب چه فرقی می کرد با ما بازی نمی کرد با یک عده دیگه بازی می کرد همه با دیدن عکست می خواستن باهاش بازی کنند . : چقدر اونا دیگه پست بودند یوسف : وقتی مردی سر زنش قمار می کنه یعنی هیچی براش مهم نیست اگه بتونه سر مادر و خواهرشم قمار می کنه اینبار شما دفعه دیگه خواهرش اشک هام ریخت : حالا من باید چیکار کنم همه خانواده شما فکر کردند من برای پول شما اینجام ولی من تا حالا شما رو ندیده بودم . اومد کنارم روی تخت نشست و با دستش اشکم و پاک کرد دیگه هیچی برام فرق نمی کرد که اون به من دست بزنه یا نه دلم خیلی شکسته بود : بهتر دیگه گریه نکنی تو چشم هاش نگاه کردم : کاری دیگه ای ازم بر میاد سر شو تکون داد : چرا ، باید دل دخترا و پسرم و بدست بیاری چون الآن ازت دلگیر شدند : تو بودی حرفم و باور می کردی دوباره نگاهش و انداخت توی چشم هام و دستم و گرفت : آره قبول می کردم یک دفعه در باز شد و آی ناز و بقیه بچه ها وارد شدند یوسف برگشت سمت شون : در زدن بلند نیستید یک پسر که باهاشون بود : نه بابا بلند نیستیم یوسف : آرین خیلی بی ادبانه حرف می زنی آرین : اون کی که تو می خواهی باهاش ازدواج کنی یوسف : تو نه شما بعدم به خودم مربوط میشه نه به شماها آیدا : ولی ما بچه هاتیم اون همش پنج سال از من بزرگتر آی ناز : باز خوبه پنج سال از تو بزرگتر از من که همش یک سال بزرگتر به بچه ها نگاه کردم و سرم انداختم پایین و اشک هام می ریخت یوسف : همتون برید داخل اتاق هاتون و تا به حرفهای زشتتون فکر نکردید از اتاقتون بیرون نمیاین بچه ها رفتند : کاری بدی کردید آقا یوسف حالا اونا فکر می کنند من شما رو پر کردم یوسف بهم نگاه کرد : این دفعه اولی نیست که با اونها اینجوری برخورد می کنم : ولی این بار به خاطر یک زن بوده خیلی موضوع با زمان های دیگه فرق می کنه یوسف : تو از کجا می دونی ؟ : چون منم دقیقاً همین اتفاق برام افتاد یوسف سرش و تکون داد : باشه میرم باهاشون صحبت می کنم ، راستی بهتر زودتر خوب بشی : چرا یوسف : چون برای آخر این هفته مهمونی گرفتم تا همسرم و به همه معرفی کنم سرم و انداختم پایین و اونم بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد . دو روزی توی اتاق بودم حالم بهتر شده بود ولی می ترسیدم برم پایین و با بچه ها رو به رو بشم شکوه خانم : صنم برای ناهار میای پایین : من میل ندارم شکوه خانم : مهمون داریم باید بیای : ولی شکوه خانم : آقا دستور دادند راستی این لباسم آقا سفارش داده بودند تا براتون بیارن بپوش و بیا پایین شکوه خانم رفت و من لباس و برداشتم یک کت و دامن خیلی شیکی بود ولی دامنش تا روی زانوم بود ، زیبا بود ولی نپوشیدم چون دوست نداشتم جلوی یوسف اونجوری باشم حتی جلوی پسرش برای همین یک بلوز و شلوار انتخاب کردم و روسری سرم کردم و از پله ها پایین رفتم آروم وارد سالن شدم همه دور میز نشسته بودند و با ورود من همه برگشتند و به من نگاه کردند : سلام همه جواب سلامم و دادند ، چشمم به آی ناز افتاد اخم هاش و کرد توی هم و شروع کرد با آیدین حرف زدن . نمی دونستم باید کجا بشینم به یوسف نگاه کردم و اون بهم اشاره کرد برم صندلی کنار اون بشینم . آروم روی صندلی نشستم آی ناز برگشت و به من یک نگاهی کرد سرم و انداختم پایین یوسف : صنم جان ایشون تنها عمه من مهربان هستند سرم و بلند کردم و به عمه یوسف یک نگاه کردم برعکس اسمش اصلاً مهربون نبود یوسف : بچه عمه شون خیلی دوست دارند . یک دفعه در باز شد و یک دختر که موهاش و بلوند کرده بود با یک آرایش زیاد و یک دامن کوتاه که یک وجب بیشتر نبود و یک تاب هم که فکر نکنم بیست سانت پارچه براش استفاده شده بود اومد تو ببخشید ببخشید باز من دیر کردم و اومد سمت یوسف و صورت اون و بوسید یک نگاهی به من انداخت . یوسف : بهتر بشینی نیوشا نیوشا : وای چشم عزیزم بازم ببخشید سرم انداختم پایین اصلاً از بر خوردش خوشم نیومد نیوشا : چطوری آی ناز جون به آی ناز نگاه کردم و اونم با اکراه : مرسی خوبم دیگه همه نشستن دور میز و شکوه خانم همراه یک خانم که همسن و سال خودش بود وارد شد و تو ظرف همه رو سوپ ریخت نیوشا : نمی خواهی یوسف جان این خانم معرفی کنی یوسف به من نگاه کرد و روش و کرد به طرف نیوشا : چرا به وقتش اصلاً نمی تونستم چیزی بخورم هیچ اشتهایی نداشتم شاید دو یا سه قاشق خورد و دست کشیدم یوسف بهم نگاه کرد ولی هیچی نگفت . خیلی عصبی بودم و پام انداخته بودم روی پام و یکسره تکون می دادم تا بقیه غذاشون و بخورند . بعد از سوپ غذای اصلی رو آوردند که پلو مرغ بود ولی من هیچ اشتهای نداشتم همه برای خودشون کشیدند ولی من دست نزدم خود یوسف کمی برام ریخت و آروم طوری که بقیه نفهمند : بخور همه شو می خوری منم همون طور آروم جواب دادم : هیچ میلی ندارم یوسف با اخم بهم نگاه کرد واقعاً ازش ترسیدم برای همین قاشق و برداشتم یک دو لقمه خوردم ولی احساس کردم راه گلوم بسته است و نمی تونم بخورم بعد از اون فقط با غذام بازی کردم که از نگاه تیز بین یوسف دور نموند بعد از غذا همه توی پذیرایی رفتیم من کنار آریانا نشستم و سرم پایین بود چون احساس می کردم بچه ها خصمانه نگاهم می کنند ، نیوشا که به دستشویی رفته بود اومد و رفت کنار یوسف نشست . شروع کرد با اون شوخی کردن اصلاً از کار یوسف خوشم نیومد برای یک لحظه بهش نگاه کردم همزمان اونم به من نگاه کرد سرم به طرف دیگه چرخوندم و دیدم آی ناز داره به همون چیزی که من نگاه می کردم نگاه می کنه برگشت و به من نگاه کرد و سرش و با تاسف تکون داد . خیلی بغض کرده بودم و اصلاً نمی تونستم دیگه اونجا بشینم از جام بلند شدم و بلند طوری که همه متوجه بشن : ببخشید من با اجازتون میرم اتاقم منتظر جواب نشدم و به طرف اتاقم رفتم . وقتی وارد اونجا شدم اشک هام شروع کرد به ریختن از خودم از این زندگی نکبت بار خسته شده بودم اون از بابام که با کتک من و مجبور کرد با جعفر ازدواج کنم اون از جعفر که سر قمار من و باخت اینم از یوسف خان که جلوی من و بچه ها با یکی دیگه عشق بازی می کنه . رفتم روی تراس ایستادم و به بیرون نگاه کردم : خدایا مگه تو نیستی چرا جواب التماس هام و نمیدی خدایا تا کی باید خار و ذلیل بشم خدایا خدایا یکی کمرم و گرفت تا برگشتم از دیدن آی ناز شوکه شدم آی ناز : صنم ناراحت نشو بابا می خواست لج تو رو در بیاره : برام مهم نیست آی ناز اصلاً ، من به میل خودم نیومدم پس دیگه هیچی برام فرق نمی کنه آی ناز : فکر می کردم تو بابا رو قبلاً دیدی : نه من دو روز پیش که شماهام اومدید توی اتاق دفعه اولی بود که پدرتون و میدیم آی ناز : چرا قبول کردی ؟ خندیدم چی باید بهش می گفتم می گفتم بابات توی قمار من و برده : بهش فکر نکن آی ناز به من اصلاً فکر نکن آی ناز : مگه میشه صنم : آره آی ناز : از نیوشا متنفرم اصلاً هیچ وقت هیچی رو رعایت نمی کنه بهتر بری اتاقت آی ناز هر دو به طرف صدا برگشتیم و از دیدن یوسف اونجا شوکه شدم آی ناز با دلخوری دست من و ول کرد و رفت یوسف پشت سرش در و بست : چرا زود اومدی بالا : خسته بودم و احساس ضعف داشتم یوسف : ولی ما مهمون داشتیم بهش نگاه کردم : تو مهمون داشتی نه من اومد طرفم : چیه حسودیت شده ؟ : نه چرا باید ناراحت بشم بالاخره اون دختر عمه ات یوسف اومد رو به روم ایستاد : توی چشم هام نگاه کن زل زدم توی چشماش یوسف : چرا لباسی رو که برات خریده بودم نپوشیدی : چون مناسب من نبود یوسف : چرا ؟ : چون دامنش خیلی کوتاه بود و من دوست ندارم همچین دامنی رو که تو خونه مرد نامحرم است بپوشم یوسف خندید : نا محرم اونوقت اون کیه : تو ، آیدین یوسف سرش و نزدیک صورت آورد : امروز کاری می کنم که دیگه تو خونه نامحرم نداشته باشیم . دستش و انداخت دور کمرم و من و به خودش چسبوند : ولم کن یوسف من و انداخت روی تخت و به سمت در رفت و اون و قفل کرد . اتفاقی که نباید بین من و اون می افتاد . ساعت 8 بود که یوسف از خواب بیدار شد و من تونستم از توی بغلش بیام بیرون ملافه رو دور خودم گرفتم و نشستم لب تخت . اشک هام می ریخت هنوز باورم نمیشد اون همچین کاری کرده باشه از جاش بلند شد و به طرف حمام رفت یوسف : تو مگه نمیای حمام : نه شما تشریف ببرید یوسف اومد طرف و کنارم نشست : خودت خواستی : من چی خواستم یوسف : می خواستی اینقدر نامحرم نامحرم نکنی : خوب مگه نیستی یوسف شروع کرد به خندیدن دستش و انداخت دور کمر من : خیلی کله شقّی : چرا خوب یوسف من و به خودش فشرد : آخه دختر وقتی ما می خواهیم آخر هفته عقد کنیم چه فرقی می کنه : برای تو هیچ فرقی نمی کنه ولی برای من فرق داره یوسف : دوست داشتم تو امروز به جای نیوشا کنارم می شستی نه اون : من مثل اون نیستم ازم از این انتظارها نداشته باش من هیچوقت جلوی بچه ها از این کارهای مسخره و سبک نمی کنم یوسف : باشه پس اگه نیوشا به جای تو اینکار کرد ناراحت نشی ها بهش نگاه کردم و سرم و تکون دادم یوسف از جاش بلند شد و منم بلند کرد . وقتی از حمام اومدم بیرون دیدم یک حوله تمیز روی تخته فهمیدم شکوه خانم برای یوسف آورده ، حالم خوب نبود خیلی ضعف کرده بودم ، روی تخت دراز کشیدم یوسف : همون حوله رو به من بده با هر جون کندنی بود از جام بلند شدم و براش حوله بردم و دوباره اومد روی تخت دراز کشیدم ، وقتی از حمام اومد بیرون چشمم به من افتاد اومد کنارم : چی شده صنم : نمیدونم حالم زیاد خوب نیست از اتاق خارج شد و بعد از چند دقیقه شکوه خانم اومد توی اتاق پیشم شکوه خانم : چی شد صنم : حالم خیلی بده شکوه خانم برگشت سمت یوسف : واقعاً از شما بعید بود شما که دیدید اون ضعیف از خجالت لبم و گاز گرفتم . شکوه خانم از اتاق خارج شد و یوسف اومد کنارم نشست : صنم ببخشید نمی دونستم این جوری میشی شکوه خانم اومد توی اتاق رو کرد به یوسف : شما برید بیرون یوسف : می خواهم پیشش باشم شکوه خانم با عصبانیت : تا الآن پیشش بودی کافی برو بیرون یوسف سرش و انداخت پایین و از اتاق خارج شد شکوه خانم : خدای من ببین چه به روز این دختر آورده پسر دیوونه شده پاشو عزیزم پاشو این آب قند و بخور ببینم باید چیکار کنم مگه تو باکره بودی با چشم های پر اشک بهش نگاه کردم و سرم و به نشانه آره تکون دادم شکوه خانم : الهی بمیرم برات این پسر عقل توی کلش نیست نه به اون موقع که می گفتیم بیا داماد شو می گفت نه ، نه به حالاش آب قند و خوردم بعدش برام یک ظرف کاچی آورد و گفت بخور تقویتت می کنه . صدای در زدن اومد : شکوه خانم بچه ها نمی خواهم بیان تو شکوه خانم : باشه عزیزم رفت بیرون و بعد از چند دقیقه یوسف اومد توی اتاق و کنارم نشست : خوبی شکوه خانم اومد توی اتاق : با اون دست گلی که آب دادی فکر می کنی خوبه ؟ من هیچی نگفتم فقط سرم و انداختم پایین یوسف : خوب من نمی دونستم شکوه خانم : چی رو نمی دونستی یوسف به من نگاه کرد : که اون بار اولش شکوه خانم : یعنی چی ؟ یوسف : من نمی دونستم اون دختر شکوه خانم با تعجب بهش نگاه کرد : زبون داشتی می تونستی ازش سوال کنی یوسف به من نگاه کرد : تقصیر خودش باید به من می گفت شکوه خانم : خیلی ... دیگه ادامه حرفش و نزد و از اتاق خارج شد یوسف : صنم به خدا نمی دونستم باور کن : تو با خودت چی فکری در مورد من کردی یوسف : اخ اون گفت تو زنشی : اره تازه یک ماه نمی شد که باهاش عقد کرده بودم یوسف : تو چطوری با اون ازدواج کردی : همون جوری که الآن اینجام یوسف : یعنی مجبورت کردند چشم هام دوباره پر از اشک شد : آره بابام من و مجبور کرد باهاش ازدواج کنم یوسف من و بغل کرد : صنم ببخش دفعه آخرم بود اینطوری باهات برخورد کردم دیگه از این کارها نمی کنم بهش نگاه کردم : دیگه چیزی برای باختن ندارم یوسف سرم و بلند کرد و تو چشم هام نگاه کرد : تو فکر می کنی چیزی نداری ، با نگاهت من و دیوونه می کنی آروم لب هاش و رو لبم گذاشت . اون شب یوسف به اتاق خودش رفت البته اون و شکوه خانم از اتاق من بیرون کرد و گرنه بیرون نمی رفت . بالاخره آخر هفته شد و شکوه خانم من و برد آرایشگاه تا برای مهمونی شب آماده بشم . آرایشگر هر کاری می کرد ازش تعریف می کرد : وای چه عروسی بشه ، وای چقدر زیباست ، وای عجب موهای دیگه داشتم ازش خسته میشدم خیلی حرف میزد . ساعت 5 بعدازظهر بالاخره کارش تموم شد و از جام بلند شدم بهم کمک کردند لباسم و بپوشم یک لباس سفید بلند که یقه دکلته ای داشت و پشتش بلند بود طوری که روی زمین کشیده می شد . خیلی ساده ولی شیک بود وقتی جلوی آینه ایستادم از دیدن خودم شوکه شدم اصلاً فکرش و نمی کردم اینقدر خوشگل بشم موهام و دورم ریخته بود و یک تاج زیبا روی موهام گذاشته بود آرایشمم یک آرایش ملایم بود . آرایشگر : واقعاً خوشگل شدی چه موهای بلوند خوشگلی داری همه چیزت هماهنگ به آینه نگاه کردم راست می گفت چشم های آبی و موهای بلوند بینی قلمی و لبهای کوچک و کمی قلوه ای گونه های برجسته و اندامی متناسب و ظریف شکوه خانم : صنم جان بیا بریم آقا اومدند شنلی روی سرم انداخت و با هم به طرف در رفتیم شکوه خانم زود از در خارج شد می خواستم برم بیرون که یوسف اومد داخل به زل زد به من سرم و پایین انداختم دستش و زیر چونم گذاشت و سرم و بلند کرد و زل زد توی چشم هام یوسف : خیلی زیبا شدی : مرسی یوسف یک کت و شلوار مشکی خیلی خوش دوخت پوشیده بود که به پوست سبزه اش می اومد اون چشم های عسلی و بینی عقابی . قدش ده سانتی از من بلند تر بود . دستم و گرفت به سمت ماشین رفتیم در عقب و باز کرد نشستم در رو بست و از اون طرف دیگه اومد و کنارم نشست . شکوه خانم و روی صندلی جلو نشسته بود یوسف : حرکت کن رامین رامین : آقا کجا برم ؟ یوسف : برو آتلیه دیگه رامین: چشم آقا ساکت کنار یوسف نشسته بودم دستش و دور شونه ام انداخت و آروم تو گوشم : داری دیوونه ام می کنی صنم من تا آخر شب چطوری تحمل کنم بهش نگاه کردم یوسف : اون جوری نگاهم نکن سرم و انداختم پایین . به آتلیه رسیدیم پیاده شدیم یک خانم منتظر ما بود وقتی من و دید یک لبخند قشنگی زد : وای چه عروس خوشگلی بالاخره بعد از 2 ساعت عکس های مختلف گرفتم به ما اجازه داد بریم خونه دیگه خسته شده بودم مخصوصاً هی بهم می گفت اخم نکن بخند فک ام درد گرفته بود . بالاخره رسیدیم خونه ، یوسف شنل و از سرم در آورد با هم وارد سالن شدیم تعداد زیادی مهمون بود همه فقط من و نگاه می کردند . سرم و پایین انداخته بودم چون واقعاً از نگاه های اونها معذب بودم . برای لحظه ای سرم و بلند کردم چشمم به سفره عقد بسیار زیبای نباتی رنگی افتاد و یک آینه شمعدان زیبا که آینه ای به صورت گردی که یک طرفش با نقره گلهای ظریفی داشت به یوسف نگاه کردم یوسف : خوشت میاد : اره خیلی زیباست عاقد اومد ما رو عقد کرد . یوسف حلقه بسیار زیبایی دستم کرد ساده ولی زیبا ، منم انگشتری که خودش خریده بود دستش کردم همه برامون دست زدند ، چشمم به آی ناز افتاد هنوز کمی ناراحت بود ، هر کسی به من هدیه ای داد . وقتی همه هدیه ها رو به من دادند آی ناز اومد سمت من و یک زنجیر خیلی زیبا به گردنم انداخت . آروم طوری که فقط خود آی ناز بفهمه : ببخش قصد نداشتم جای مامان تو بگیرم . به آی ناز نگاه کردم لبخندی زد و رفت بقیه بچه هام بهم هدیه ای دادند ولی همه از روی ناراحتی خیلی احساس بدی داشتم خیلی بغض داشتم ولی سعی کردم خودم و کنترل کنم . یوسف دستم و گرفت به سمت وسط سالن برد و آهنگی زده شد تا من و اون با هم برقصیم کمی که رقصیدم آروم بهش گفتم : آقا یوسف یوسف : آقا یوسف نه : یوسف جان یوسف : جانم : دلم می خواهد یکم با بچه هام برقصی چون می دونم الآن چه احساسی دارند به من نگاهی کرد و ازم فاصله گرفت همه جا خوردند . و اون به طرف آی ناز رفت و اونم آورد وسط و بعد آیدا و آرین و آریانا . کمی که بچه ها با پدرشون رقصیدن وسط شلوغ شد و من کناری ایستادم و به یوسف که داشت با آی ناز می رقصید نگاه می کردم . آرین اومد کنارم : نمی دونم چرا ولی ازت بدم نمیاد بهش لبخندی زدم : مرسی تو خیلی لطف داری آرین : میدونی از چی خندم میگیره : نه آرین : تو همسن منی : خوب این بده یا خوب آرین : نمی دونم احساس نمی کنم تو زن بابامی احساس می کنم یک خواهر مثل آی نازی فقط کمی آروم تر : مطمئنی من آرومم آرین : آی ناز میگه خیلی شیطونی ولی توی این مدتی که اومدم خونه از تو شیطونی ندیدم : خوب از این به بعد می تونی ببینی آرین خندید و دستش و به طرف من آورد خوب از الآن من تو توی یک تیمیم فکر کنم اینجوری بهتر باهاش دست دادم آرین : میای با من برقصی مامان مامانش و خیلی بامزه گفت خندیدم : بله پسرم دلم نمی خواست برم برقصم ولی چون آرین از دستم ناراحت نشه برای همین رفتم وسط خیلی معذب بودم چون تا حالا این طور لباس جلوی هیچ مردی نپوشیده بودم ولی حالا با این لباس و این آرایش . روی صندلی نشسته بودم ، چشمم به یوسف افتاد که داشت با نیوشا می رقصید چشمش به من افتاد سرم و انداختم و شروع کردم با انگشت هام بازی کردن یوسف : چرا نشستی ؟ : باید چیکار کنم یوسف : خوب چرا نمی رقصی : من مثل تو نیستم که هر کی ازم خواست برم برقصم یوسف کنارم نشست : ای حسود خانم : حسود نیستم یوسف : چرا هستی ؟ همون لحظه یک مرد جوون و خوشتیپ اومد سمت من : ببخش یوسف جان اجازه میدی ما با خانم شما برقصیم به صورت یوسف نگاه کردم : نه کامبیز جان می خواهم یکم کنارش بشینم کامبیز : آخه چند بار ازشون خواهش کردم ولی فکر کنم می ترسیدن شما ناراحت بشین تو که ناراحت نمیشی چون داشتی با نیوشا جون میرقصیدی یوسف : نه دیگه ادامه نداد ، احساس کردم ناراحت شد کامبیز : خوب صنم جان حالا یکم پیش این تازه داماد باشید بعد به بنده افتخار بدید لبخندی زدم و اون رفت یوسف : پسر پررو : حرف بدی نزد درخواست رقص کرد یوسف : غلط کرد : چرا ؟ مگه خودت نگفتی می تونستم برقصم . حالا تصمیم گرفتم منم برقصم یوسف : شما غلط کردین از کنار من تکون بخورید خواستی برقصی با خودم لبخندی زدم : تو چی ؟ یوسف به نگاه کردم : منم همین طور در همون لحظه نیوشا اومد سمت ما : وای یوسف چرا نشستی پاشو دیگه بیا برقصیم یوسف : نه می خواهم پیش همسرم باشم نیوشا : تو چقدر همسر ندیده ای ، حالا بیا با من برقص شب همسرت و می ببینی یوسف به من نگاهی کرد : نه نیوشا جان نمیام خسته شدم نیوشا با ناراحتی رفت : ناراحتش کردی یوسف : ایرادی نداره : جدی یا فقط چون اون پسر اومد ازم خواست باهاش برقصم یوسف : خیلی زبون داری : کجاش و دیدی ؟ آرین : صنم میای با من برقصی یوسف : صنم چیه ؟ آرین : خوب خودش ازم خواست یوسف به من نگاهی کرد : نه صنم جون : من صنم هستم پس همون برام کافیه دست آرین و گرفتم و با هم رفتیم وسط کمی با هم رقصیدیم آرین : صنم یک روز باید دم این نیوشا رو بچینی چون اصلاً ازش خوشم نمیاد : خوب حالا باشه برای بعد آرین : ای شیطون پس یک فکرهای داری : اگه به کسی نگی آره آرین شروع کرد به خندیدن : آرین من خسته شدم آرین دستش و انداخت دور کمرم و با هم به سمت صندلی ها رفتیم یوسف و دیدم که تنها روی صندلی نشسته و به من و آرین نگاه می کنه به طرفش رفتیم یوسف : خوش گذشت آرین : بله آدم مامان به این با حالی داشته باشه خوش نگذره یوسف : تو تازگی ها خیلی بد حرف میزنی احساس کردم آرین خیلی ناراحت شد و زود از پیش ما رفت : یوسف چرا این جوری باهاش حرف زدی ؟ یوسف : یوسف چی ؟ : زیادم هست ، تا میام باهاشون دوست بشم تو خراب کاری می کنی یوسف : دست شما درد نکنه من مزاحمم دیگه دیگه هیچی نگفتم و کنارش نشستم خیلی از دستش ناراحت شدم اونم از دست من ناراحت شد . بعد از چند دقیقه از کنارم بلند شد و رفت پیش چند تا مرد که داشتند با هم حرف میزدند . آرین اومد کنارم نشست : باعث شدم دعوا کنید نه ؟ : زیاد مهم نیست آرین خود تو ناراحت نکن باید بفهمه نباید اینجوری با کسی صحبت کنه آرین : میدونم حرف زدنم خیلی زشت بود : الهی قربونت بشم ازش دلخور نشی ها آرین : نه ولی اون از دستم ناراحت شد : بعد از تموم شدن مهمونی خودت بهش بگو آرین : چشم مامانی لبخندی بهش زدم آرین : اینم از آی ناز : خسته نباشی آی ناز : وای داشتم می مردم صنم آرین : اوی هواست باشه جلوی بابا به صنم بگی صنم جون یا مامان آی ناز : مامان آرین : آره من صنم صداش کردم بابا ناراحت شد . آی ناز : خوب کار بدی کردی آرین : من کار بدی می کنم ، تو نمی کنی دیگه آی ناز : خوب ، خوب ما دوستیم آرین : جلوی بابا صنم فقط زن باباست : آرین آرین با خنده و مسخره بازی : جونم مامانی آی ناز بهش نگاهی کرد : خیلی مسخره ای آرین چرا اذیتش می کنی آرین : برو بابا تازه از این به بعد صنم باید جلوی بابا یک کمربندی شلاقی چیزی دستش باشه و با اون من و تو و بقیه رو بزنه سه تایی زدیم زیر خنده ببخشید مزاحم تفریحتون شدم : افتخار میدید با من برقصید صنم جان آرین به من نگاه کرد . : ببخشید من نمی رقصم کامبیز : ولی با آرین جان رقصیدید : اون فرق می کنه کامبیز با خنده تمسخر آمیزی : بله اون پسرتون : صددرصد کامبیز از حرفم جا خورد آرین : کامبیز جان صنم جون حالا مامان من و بقیه است مگه نه آی ناز آی ناز : اره ما قبولش کردیم به عنوان مامان کامبیز دیگه هیچی نگفت و رفت آرین : اینقدر ازش بدم میاد : چرا ؟ آرین : یک روز برات تعریف می کنم : باشه آرین : این دو تا نخاله دیگم اومدن چشمم به آیدا و آریانا افتاد که اومدن پیش ما آریانا صورتم و بوسید : خیلی خوشگل شدی صنم جون آرین : مامان آیدا به تعجب به آرین نگاه کرد آرین : ببینین بچه ها مهمونی که تموم شد همه بیان اتاق من ، میتونی بیای : آره چرا نتونم آرین : بابا چی ؟ : یک کاریش می کنم دیگه آرین : پس بابا با خودت آیدا : من نمیام آرین : اگه می خواهی مخالفت کنی نیا ولی روی هیچکدوم مون دیگه حساب باز نکن آیدا : چرا باید بیام ؟ آرین : اگه لازم نبود جلسه نمی گذاشتیم آیدا : باشه آریانا : صنم جون آرین : الاغ مامان آریانا : مامان : آرین اذیتش نکن آرین : نه الآن لازمه همه فقط مامان صداش می کنید شنیدید بچه ها با سر تائید کردند . آریانا اومد کنارم نشست . بقیه بچه هام رفتن . آریانا : مامان : جانم آریانا : خیلی خوشحالم که قرار به تو بگم مامان دلم یک جوری شد آریانا : بچه ها مامان و دیدند ولی من هرگز مامان و ندیدم در مورد مامانم جرات نمی کنم سوال کنم بابا خیلی عصبانی میشه : آریانا جون من خیلی خوشحال میشم که بتونم مامانت بشم خیلی دوستت دارم آریانا از جاش بلند شد و من و بوسید منم اون و بوسیدم . بالاخره مهمونی تموم شد و همه شام خوردند موقع خداحافظی نیوشا اومد سمت من و یوسف که کنار من ایستاده بود : شب خوبی داشته باشید یوسف جان زیاد شیطونی نکنی ها ، گر چه فکر نکنم بار اولش باشه سرم و انداختم پایین چون واقعاً خجالت کشیدم چند تا مردم پشت سرش بودند و با حرف نیوشا خندیدند یوسف : فکر کردی همه مثل خودت هستند نیوشا شوکه شد و اینبار اون مردها با صدای بلندتری خندیدند . نیوشا با ناراحتی رفت . یوسف سرش و نزدیک گوشم آورد : ناراحت نشو عزیزم حرفش از روی حسادت بود . دستم و محکم توی دستش فشرد . بالاخره تموم شد روی مبلی نشستم و اولین کاری که کردم کفش هام و در آوردم یوسف : صنم جان این چه کاریه : چی چه کاریه یوسف جان یوسف : چرا کفش تو در آوردی ؟ : برای اینکه وقتی می خواهن برای یک نفر برن خرید اون با خودشون می برند که کفش تنگ براش نخرن آی ناز : الهی بمیرم کفشت تنگ بود : آره آی ناز ، مُردم پاهام داغون شد یوسف اومد کنارم نشست : ببینم پام و آروم گذاشتم روی پای دیدم پشت پام زخم شده و ازش خون اومده بود یوسف : خوب خانمی چرا نگفتی توی خونه یعنی یک جفت کفش دیگه پیدا نمیشد . که تو پات کنی : تا تو باشی بدون من بری خرید آرین : راست میگه دیگه یوسف بهش نگاه کرد آرین سری سرش و انداخت پایین : تو کار بدی کردی به آرین چشم غره میری یوسف به من نگاه کرد و بعد به بچه : ببخشید از جاش بلند شد و از پله ها رفت بالا آرین : ناراحت شد صنم : خوب جلسه رو الآن بذارید که دیگه زیاد نمی تونم بمونم آرین : پاشین بریم اتاق من کفش هام و دستم گرفتم با بچه رفتم اتاق آرین ، در رو بستم و روی تختش نشستم یک اتاق بزرگ با یک تخت خیلی زیبا و یک میز کامپیوتر کنارش تختش بود دیوارهای اتاقش هر کدوم به یک رنگ بود قرمز ، مشکی ، سفید و یک طرفش هم پنجره بود و که به یک تراس راه داشت . آرین : ببینید بچه شاید اول همه از ازدواج بابا و صنم ناراحت بودیم ولی حالا این وسط چی بوده و چی شده که صنم با بابا ازدواج کرده به خودشون مربوط میشه ولی برای اینکه دیگران مخصوصاً عمه مهربان و نیوشا از این موضوع استفاده نکند . باید جلو دیگران صنم رو مامان صدا کنیم آیدا : ولی اون مامان ما نیست آرین : خوب شد گفتی و گرنه ما نمی دونستیم . باید با هم باشیم . صنم برای هم مون یک دوست خوبه پس باید این دوستی رو به هر قیمتی از دست ندیم . صنم موافقی : بله صددرصد ، آیدا جان من اصلاً قصد ندارم جای مامان تو رو بگیرم ، منم مثل خودت این درد و کشیدم می دونم چقدر سخته آیدا : یعنی توهم : آره ، با این حساب که پدر شما بعد از ده یا یازده سال می خواهد زن بگیره ولی پدر من بعد از یک ماه که از فوت مادرم گذشت زن گرفت . آیدا سرش و انداخت پایین : ببخشید بچه من باید برم آرین : اره برو حتماً تا حالا بابا خیلی ناراحت شده از اتاق آرین اومدم بیرون و به سمت اتاق یوسف رفتم دیدم با همون لباس ها روی مبل نشسته و داشت سیگار می کشید . رفتم رو به روش ایستادم اصلاً محلم نگذاشت : یوسف جوابی بهم نداد : یوسف جون بازم جوابی نداد سیگار رو از دستش گرفتم و توی جا سیگاری خاموش کردم یوسف : چرا اینجوری می کنی ؟ آروم روی پاش نشستم : یوسف باهام قهری یوسف : آره ، یوسف نه یوسف جون : آقایی چطوره یوسف : خر نمیشم ، پاش و می خواهم بخوابم . : یوسف یوسف : توی اتاق آرین چه خبر بود خیلی باهاشون جور شدی : مگه تو دوست نداری یوسف : چرا ولی به شرطی که شوهرت و یادتت نره : ای حسود آدم به بچه های خودش حسادت میکنه یوسف : از رو پام بلند شو می خواهم بخوابم : اینجا یوسف : کجا پس : هیچی فکر کردم میای اتاق من یوسف : اِ مگه به شما نفرمودند از این به بعد اینجا اتاق تو : یوسف یوسف : ها : خیلی بی ادبی یوسف : وقتی تو بی ادب صدام می کنی منم مثل خودت وقتی جلوی بچه ها ضایع ام می کنی منم مثل خودت : باشه تو اینجا بخواب منم میرم توی اتاقم هر وقت دوست داشتی جناب آقای یوسف محتشم تشریف بیارید اونجا تا اومد از اتاق خارج بشم دستم و گرفت و به سمت خودش کشید از این اتاق بیرون نمیری : یوسف جون دوست ندارم توی این اتاق باشم یوسف : چرا ؟ : چون احساس می کنم اینجا متعلق به من نیست یوسف : یعنی چی ؟ اینجا اتاق من : یوسف جون اینجا اتاق مامان بچه بوده یوسف : آره از اون لحاظ : میشه تو بیای اتاق من اونجام که مثل اینجا بزرگ یوسف دستش و انداخت دور کمرم : می دونی صنم اگه یک روز خیانت بکنی خودم با همین دستام خفت می کنم : حالت خوبه یوسف یوسف زل زد توی چشمام : آره خوبم ، شنیدی که چی گفتم : بله ، اگه توهم به من خیانت کنی جفتتون می کشم فهمیدی یوسف بلند بلند خندید و من و محکم بغل کرد . با یوسف از اتاق اومدیم بیرون و به سمت اتاق خودم رفتیم . وقتی وارد شدم نفس راحتی کشیدم . اون شبم صبح شد ولی با این تفاوت که از بودن کنار یوسف لذت بردم . ساعت 9 بود از خواب بیدار شدم یوسف هنوز خواب بود ، اومدم آروم بلند شم ولی یوسف من و محکم تر بغل کرد : یوسف بزار بلند شم جوابی نداد می دونستم بیدار و داره اذیتم می کنه : پاشو دیگه چقدر می خوابی یوسف : من زیاد می خوابم یا شما ، من از ساعت 7 بیدارم ولی شما توی خواب راحت بودید : خوب بیدارم می کردی یوسف : دلم نیومد خیلی ناز خوابیده بودی آروم بینیش و کشیدم : ای خود شیرین یوسف : من خود شیرینم یا شما خودم و براش لوس کردم : یوسف یوسف : جان یوسف صدای در اومد : آی ناز بابا تلفن باهات کار داره یوسف : باشه آی ناز الآن بر می دارم : اینجا که تلفن نداریم آی ناز : بابا اونجا تلفن ندارید . یوسف از جاش بلند شد و سمت در رفت و دستش برد بیرون گوشی رو گرفت و اومد کنار من : بله سلام عمه مهربان خوبی ، من بهش چی گفتم ، خودش گفته دیشب چه حرف زشتی به همسر من زده ، خانم من خیلی خانمی کرد که هیچی بهش نگفت ولی اون بزرگ باید بفهمه از خودش ماشاءالله 30 سال سن داره از همسر من 10 سال بزرگتر ولی متاسفانه از اون کمتر میفهمه بله عمه مهربان ، چشم ، خدانگهدار گوشی رو انداخت روی پایتختی : دختر لوس هیچی نگفتم از جام بلند شدم یوسف : کجا میری ؟ : دوش بگیرم یوسف : نمی خواهد بیا اینجا ، اعصابم و بهم ریختن رفتم کنارش نشستم : خوب خودت همیشه اینجوری خواستی یوسف : باید بفهمه من اون موقع مجرد بودم ولی حالا متاهل شدم : یوسف جون پاشو تو رو خدا به این موضوع ها فکر نکن یوسف : تو چرا می خواهی زود بری بیرون : راستش و بگم یوسف : معلوم دیگه : من دارم ضعف می کنم از دیروز صبح هیچی نخوردم یوسف : چرا ؟ : خوب دیروز ناهار آرایشگاه بودم نتونستم غذا بخورم ، دیشبم که تو با من قهر کردی نتونستم شام بخورم یوسف : من از دست تو چیکار کنم از این به بعد دلم می خواهد چیزی نخوری من میدونم تو : چشم دوشم گرفتم و سریع رفتم پایین ساعت 11 صبح بود که با یوسف صبحانه خوردیم ، بچه ها توی سالن نشسته بودند و داشتند فیلم نگاه می کردند رفتم کنارشون : سلام ، خسته نباشید آی ناز : سلام ، بیا اینجا بشین صنم پشت سرم یوسف هم اومد بچه به اون سلام کردند کنار آی ناز نشستم و یوسف هم اومد کنارم نشست و دستش و انداخت دور شونه ام . آرین خیلی ساکت بود : آرین چرا ساکتی چیزی شده ؟ آرین : نه حوصله ام سر رفته این دخترها که نشستند دارن فیلم نگاه می کنند منم بیکار : شطرنج بلدی آرین : آره خیلی خوب : پس پاشو بیار با هم شرطی شطرنج بازی کنیم آرین : بلدی : بله آرین : پس باید بیای اینجا چون صفحه شطرنج اینجاست . یوسف : صنم می خواهی شرطی بازی کنی : آره یوسف جون یوسف سرش و تکون داد . از کنارش بلند شدم و رفتم رو به روی آرین نشستم : آرین ، اگه تو بردی یوسف جون باید همه مون امشب ببره شهربازی ، اگه من بردم یوسف جون باید به همه بستی بده قبول آرین : بله فکر خوبی یوسف اومد کنار من نشست : بله همش از من مایه گذاشتید . : خوب شما مرد خانه ای دیگه یوسف : بله اینجا که میرسه من مرد خانه ام دخترها کنار آرین ایستادند و تشویقش می کردند که ببره یوسف آروم تو گوش من : وای به حالت اگه به بازی من میدونم و تو : یوسف جون تهدید نکن هل میشم می بازم . بالاخره بازی شروع شد یک ساعت طول کشید و با برد آرین بازی تموم شد . بچه ها خوشحالی می کردند یوسف : صنم خفه ات می کنم . سریع از جام بلند شدم و فرار کردم یوسف م دنبال م توی حیاط رفتم و دور استخر می چرخیدم . و جیغ میزدم . آی ناز وقتی یوسف جلوش رسید هولش داد توی آب ، آیدا هم آی ناز و هول داد توی آب ، آرین از دور بدو بدو کرد و خودش انداخت توی آب . آریانا و آیدا رو هم من هول دادم توی آب . خودم لب استخر نشستم و هر کسی طرف می اومد سریع بلند میشدم که من و نیندازند توی آب . آی ناز اومد طرف و من سریع از جام بلند شدم و رفتم عقب آی ناز : صنم بیا دیگه توی آب مگه شنا بلد نیستی : چرا بلندم ولی بدم میاد خیس بشم مخصوصاً موهام آرین : ببین من خودم راحت اومد توی آب : بله شما راحت اومدین یک دفعه دو تا دست از پشت من و گرفت و من جیغ زدم برگشتم یوسف بود : حالا دیگه همه بیان توی آب تو بیرون باشی و به ما بخندی شرمنده آریانا : بابا مامان و بنداز توی آب همه برگشتن سمت آریانا و اون سریع دستش و گذاشت روی دهنش . یوسف : چشم الآن مامانتون می اندازم توی آب یوسف بغلم کرد : یوسف نندازیم توی آب خواهش می کنم خوش می گذره یوسف همون طور که من توی بغلش بودم چرخید و از دیدن کامبیز شوکه شد . یوسف من و گذاشت روی زمین و من کنارش ایستادم کامبیز: سلام خوبین ، مثل اینکه بد موقعی مزاحم شدم . یوسف اخم هاش توی هم بود : کاری داشتی کامبیز : نه داشتم از اینجا رد میشدم گفتم به عروس داماد جدید یک سری بزنم . خوب من دیگه باید برم خوش بگذره یوسف جان به شما هم همین طور صنم خانم بعد بلند طوری که بچه بشنوند : بچه ها خداحافظ بعد رفت . یوسفم عصبانی به طرف خونه رفت برگشتم سمت بچه ها ، آرین شونه هاش و بالا انداخت . دنبال یوسف دویدم : یوسف یوسف جوابی نداد : آقایی من ایستاد ولی برنگشت : چیزی شد یوسف : ازش اصلاً خوشم نمیاد صنم اصلاً دلم نمی خواهد باهاش حرف بزنی می فهمی . : آره ، حالا کجا میری ؟ یوسف : می خواهم برم تو : میای یکم با هم قدم بزنیم یوسف : الآن حوصله ندارم : یوسف برگشت سمت من از چشم هاش عصبانیت می بارید : صنم الآن حوصله ندارم می خواهم تنها باشم . بغضم گرفت : حتی حوصله من و هم نداری یوسف : نه ، صنم سر به سرم نذار یوسف رفت تو و من همونجا نشستم و دلم خیلی شکست . زدم زیر گریه آخه مگه من چیکار کرده بودم. آی ناز : صنم گریه نکن بابا از این کامبیز خوشش نمیاد نه تنها از اون از تمام خانواده اش بیزار ما نمی دونیم چرا ولی بزور تحملشون می کنه : خوب باهاشون رفت و آمد نکنه آرین : بابا اصلاً خونه شونم نمیره ولی اونا با پررویی میان خونه ما . از جام بلند شدم : ببخشید بچه ناراحتتون کردم یکم قد میزنم بعد میام تو آریانا اومد طرفم و بغلم کرد منم بغلش کردم و سرش و بوسیدم . بچه ها رفتن سمت استخر و من برعکس اونها راه افتادم حیاط بزرگی داشتند بهتر بگم باغ بزرگی داشتند چون حیاط اون ها شبیه باغ بود که وسط درخت ها یک مسیر که با شن های درشت سنگ فرش شده بود قرار داشت . توی همون مسیر حرکت کردم و به آخرش که رسیدم یک تاب اونجا بود روی همون نشستم و پاهام و بغل کردم و سرم روی پام گذاشتم بدون اینکه بدون برای چی گریه می کنم گریه کردم . نمیدونم چقدر توی همون حالت بودم که یکی تابم داد سرم و بلند کردم دیدم یوسف : ببخشید ناراحتت کردم هیچی نگفتم و دوباره سرم و گذاشتم روی پاهام . اومد کنارم نشست : ببخشید بخدا نمی خواستم ناراحتت کنم ولی این کامبیز یا خانواده اش و می بینم ناراحت میشم . تو هر چی بگی حق داری ولی نمی دونی اونها با من چیکار کردند . صنم ببخشید معذرت می خواهم : اونا باهات بد تا کردند به من چه مربوطه چرا باید سر من خالی بشه یوسف : تو راست میگی ، صنم جون ، صنمی من ، خانمی من : یوسف اینبار می بخشمت ولی اگه یک بار دیگه به هر دلیلی که به من ربط نداشته باشه با من جلوی بچه ها یا هر کس دیگه بد حرف بزنی دیگه باهات حرف نمی زنم فهمیدی یوسف دستش و روی چشم هاش گذاشت : چشم ، حالا بزار یک بوست بکنم که تا آشتی بشیم . لپم بردم جلو تا بوس کنه ولی اون سرم و چرخوند و لبم و بوسید . یوسف : خوب پاشو دیگه از جام بلند شدم و اون دستش و انداخت دور کمرم : صنم من دوست داری یا نه ؟ : راستش و بگم ناراحت نمیشی یوسف : نه بگو : اون روزی که پشت در بودم و حرف های عمه مهربان تو شنیدم خیلی ازت بدم اومد ولی وقتی تو رو پشت سرم دیدم ، مخصوصاً اون چشم های خوشگل تو ازت خوشم اومد نمی دونستم تو آقای خونه ای توی اون مدت از کسی در موردت سوال نکردم فکر می کردم یک پیرمرد هستی . ولی اون روز که اومدی توی اتاقم واقعاً خوشحال شدم که تو اون آقای خونه هستی . حالام خیلی دوستت دارم یوسف . یوسف من و محکم به خودش چسبوند . : تو چی ؟ یوسف : منم تو رو ندیدم بودم جز اون عکس باور نمی کردم اون شکلی باشی با خودم گفتم بادا باد باهاش ازدواج می کنم کلش ازش خوشم نیومد طلاقش میدهم و براش همه چیز مهیا می کنم که بره سر زندگی خودش . ولی اون روز که پشت در دیدمت با اون چشم های آبی و بارونی ، وقتی اومدم توی اتاقت و حالت بد شده بود و موهات دورت ریخته بود دلم لرزید . وقتی اون روز باهام سر لباست و محرم و نامحرم کلکل کردی و اون اتفاق بینمون افتاد مخصوصاً وقتی فهمیدم بار اولت بوده خیلی خوشحال شدم از این که من تنها کسی بودم که بهت دست زده بود خیلی لذت بردم . صنم من عاشقت شدم . بهش لبخندی زدم . نزدیک بچه رسیدم هنوز دور استخر نشسته بودند و داشتند حرف می زدند : اونا رو هم ناراحت کردی یوسف یوسف : می دونم . یوسف بغلم کرد و با من پرید توی استخر ، وقتی سرم و از آب آوردم بیرون هنوز دستم دور گردن یوسف بود یوسف : خوب بچه ها بیان مامان تونم انداختم توی آب بچه با خنده و ذوق اومدند توی آب . دستم و از دور گردن یوسف باز کردم و به طرف کم عمق استخر شنا کردن . وقتی پام به زمین رسید ، ایستادم : یوسف خیلی بدی خیلی بد . یوسف شنا کرد و اومد پیشم : نه همچین بد نیستم تا تو باشی موقع شرط بندی از من مایه بذاری دستش و انداخت دور کمرم و من و کشید سمت خودش



رمان صــــنم قسمت هفتم و آخـــــــر

  رمان صنم قسمت ششم

  رمان صنم قسمت پنجم

  رمان صنم قسمت چهارم

  رمان صنم قسمت سوم

  رمان صنم قسمت دوم
 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 28
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 34
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 101
  • بازدید ماه : 70
  • بازدید سال : 1,839
  • بازدید کلی : 71,104
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶