loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 1412 جمعه 16 فروردین 1392 نظرات (0)

وسف : نیش تو ببند آرین

اونم سریع خودش و جمع و جور کرد

یوسف : گفتم که بدونی فقط دلم می خواهد یک نفر زنگ این خونه رو برای خواستگاری بزنه

: اومد و زد من از کجا بدونم کی قرار بیاد خواستگاریم ، نمیتونم تو دانشگاه برم جار بزنم آی پسرهای دانشگاه من شوهر دارم کسی خونه ما زنگ نزنه که به شوهر بر می خوره

یوسف : همین که گفتم

: تو هم جواب من و شنیدی

به سمت پله ها رفتم ، دستم و گرفت : صنم شنیدی چی گفتم ؟

: آره گفتم که یک برگه می گیرم دستم به همه اعلام می کنم

دستم و از دستش بیرون کشیدم و از پله ها بالا رفتم و در اتاقم و از داخل قفل کردم و رفتم روی تراس تا کمی باد به سرم بخوره و بتونم نفس بکشم . یوسف و دیدم که داره میره سمت ماشینش برگشت سمت اتاق من کمی ایستاد من و نگاه کرد اشک هام می ریخت فکر نمی کردم روزی ازم خسته بشه و بره یک زن دیگه بگیره . برام دست تکون داد و سوار ماشین شد و رفت .

کلاس های دانشگاه شروع شد وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی شوق و ذوق داشتم . چند روز اول کلاس ها همه تشکیل نمی شد و من هر وقت کلاس نداشتم و با آرین می خواستیم بریم بیرون یا توی محوطه دانشگاه باشیم بهش پیام می دادم تا بدونه نمی خواستم نسبت بهم بدبین بشه .

بالاخره تمام کلاس ها برگزار شد و من و آرین حسابی با هم درس می خوندیم و همیشه سعی می کردم اول باشم . هر شب همه با هم درس می خوندیم بچه هام اگه اشکالاتی داشتند ازم می پرسیدند .

سه هفته از دانشگاه گذشت از یوسف هیچ خبری نبود ولی از بچه ها شنیده بودم وقتی من کلاس دارم میاد به اونها سر میزنه و قبل از اومدن من میره .

یک روز کلاسم تموم شد و می خواستم برم سر کلاس دیگه که گوشیم زنگ زد شماره ناشناس بود

: بله بفرمائید

سلام خانم محتشم

: سلام بفرمائید

ببخشید من از مدیر مدرسه آی ناز هستم

: اتفاقی افتاده

آرین : چی شده ؟

با دست بهش اشاره کردم که ساکت باشه

: امرتون

راستش حال آی ناز جون اصلاً خوب نیست

: چی شده ؟

حسابی دلش درد می کنه

: الآن میان دنبالش

گوشی رو قطع کردم

آرین : کجا میری ؟

: حال آی ناز بد شده میرم دنبالش

آرین : می خواهی من بیام

: نه آرین تو برو کلاس برای منم حاضر بزن

آرین : باشه ، به بابا زنگ بزن

: باشه

خوشبختانه ماشین آورده بودم

ببخشید خانم شایان فر می تونم یک لحظه وقتتون و بگیرم

: ببخشید آقای محمدی من الان کار دارم

سریع از دانشگاه خارج شدم و سوار ماشین شدم شماره یوسف گرفتم . جواب نمی داد ، موبالیش می رفت روی پیغام گیر.

یوسف من دارم میرم مدرسه آی ناز حالش خوب نیست حتماً با من تماس بگیر

نمی دونم خودم و چطوری اونجا رسوندم . وارد دفتر که شدم آی ناز روی صندلی نشسته بود و گریه می کرد . سریع رفتم جلوش و زانو روی زمین گذاشت

آی ناز جان چی شده عزیزم

سرش و گذاشت روی شونم : دلم خیلی درد می کنه صنم جون

: الآن می برمت دکتر عزیزم . بلند شو

ببخشید خانم شما با آی ناز چه نسبتی دارید

به اون آقای که سوال کرد نگاهی کردم : دخترم

اون آقا یک ابرو شو داد بالا : من دبیر ریاضی دخترتون طوسی هستم

: ببخشید سلام

یکی از خانم های که اونجا بود : من شما رو نمی شناسم

: پس چطور با من تماس گرفتید .

آی ناز شماره شما رو به ما داد

: من همسر پدرشون هستم یا بهتر بگم نامادری آی ناز جون

احساس کردم همه جا خوردند . حالا اگه میشه کمک کنید ببرمش سوار ماشینش می کنم

آی ناز فقط گریه می کرد زیر بغلش و گرفتم اون به من تکیه داد و تونستم ببرم توی ماشین .

آقای طوسی : ببخشید خانم محتشم وسایل تون

وسایل ازش گرفتم و تشکر کردم سریع سوار شدم ولی من که بیمارستان و بلد نبودم

ببخشید آقای طوسی : من بیمارستان و بلد نیستم

طوسی : اگه چند لحظه صبر کنید من الآن میام کلاس ندارم

آی ناز فقط گریه می کرد ، خیلی ترسیده بودم و اشک هام می ریخت . آقای طوسی اومد و سوار ماشین شد . اون آدرس داد و من به مسیری که اون می گفت می رفتم ، بالاخره رسیدیم کمکم کرد تا آی ناز ببرم داخل اورژانس . دکتر تشخیص آپاندیس داد برای همین ازم خواست برم پذیرش و فرم پر کنم و پول عمل و پرداخت کنم ، خوشبختانه یوسف به حسابم دوباره پول ریخته بود . آی ناز به اتاق عمل برند .

منم هر چی با آرین تماس می گرفتم گوشیش خاموش بود ، شماره یوسفم همش می رفت روی پیغام گیر خیلی کلافه شده بودم نمی دونستم باید چیکار کنم آقای طوسی بنده خدام هر کار می کرد من آروم نمی شدم یا راه می رفتم یا می نشستم .

تا اینکه یوسف تماس گرفت من نتونستم باهاش حرف بزنم چون گریه می کردم و صدام در نمی اومد آقای طوسی با یوسف صحبت کرد و شرح اتفاق براش گفت .

بعد از نیم ساعت یوسف اومد وقتی دیدمش از روی صندلی بلند شدم و اون دوید سمتم و من و بغل کرد . منم فقط گریه می کردم

یوسف : خانمی چیزی نشده یک عمل ساده است گریه نکن عزیزم فدات شم

راست میگه دیگه این ادا بازی ها چیه

از بغل یوسف اومد بیرون و نیوشا رو دیدم . از یوسف فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم

آقای طوسی به طرف یوسف رفت و خودش و معرفی کرد کمی با هم صحبت کردند و بعد آقای طوسی روی یک صندلی نشست و یوسفم کنار نیوشا نشست . گوشیم زنگ زد آرین بود .

: سلام آرین

آرین : کجایی ؟ چرا صدات اینجوری گریه کردی

: آی ناز آوردم بیمارستان الآن توی اتاق عمل آپاندیسش ...

آرین : کدوم بیمارستان

: من نمی دونم بزار گوشی رو بدم به آقای طوسی دبیر آی ناز تا بهت آدرس بده

به طرف آقای طوسی رفتم : ببخشید آقای طوسی میشه آدرس اینجا رو به پسرم بدید

آقای طوسی گوشی رو گرفت و به آرین آدرس و داد بعد گوشی رو داد به من رفتم روی صندلی نشستم نمی دونم چرا اینقدر طول کشید توی راهرو راه می رفتم آرین دیدم که اومد طرفم : خوبی صنم

با دیدن آرین دوباره اشک هام سرازیر شد : نه ، اصلاً خوب نیستم

آرین بغلم کرد : گریه نکن مامانی من

آرین کمکم کرد که روی صندلی بشینم . آقای طوسی با یک لیوان آب اومد طرفم بفرمائید خانم محتشم این و بخورید اینقدر نگران نباشید

دکتر از اتاق عمل اومد بیرون من سریع به سمتش رفتم . ببخشید آقای دکتر چی شد ؟

دکتر : شما چه کاره مریض هستید

: مامانش هستم

دکتر با تعجب به من نگاه کرد و بعد به سمت آرین نگاه کرد : حتماً شما هم پدرش هستید.

آرین خندید : نه آقای دکتر من برادرش هستم و ایشونم مامانمون

: آقای دکتر خوبه

دکتر : بله خانم الآن داخل ریکاوری هستند بهوش بیاد میارنش داخل بخش .

دکتر نگاهی به من انداخت و رفت

آرین : اصلاً خجالت نمی کشه خوبه گفتم مامانمی

: وقتی بابات به خودش زحمت نمیده بیاد جلو نشسته با نیوشا پیام می خونند ...

آرین : این و برای چی ور داشته آورده

: نمیدونی ویار داره اونم ویار بابات که حتماً باید کنارش باشه

ببخشید خانم محتشم من دیگه باید برم خدا رو شکر حال دخترتون بهتره

: آقای طوسی نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم خیلی به من لطف کردید هیچ وقت این محبتتون و فراموش نمی کنم .

آقای طوسی : خواهش می کنم خانم محتشم من کار خواستی نکردم .

آرین : شما خیلی لطف کردید آقای طوسی

: آرین جون آقای طوسی با من اومدند ماشین همراهشون نیست بهتر ایشون برسونی خونه

آقای طوسی : نه بهتر آقا آرین شما پیش مادرتون باشید چون امروز خیلی به ایشون سخت گذشت و خیلی اذیت شدند

برگشت سمت یوسف و نیوشا : و خیلی حرص خوردند .

آرین هم به طرف یوسف برگشت : فعلاً با من اینجا کاری ندارند و تا شما رو برسونم آی ناز و انتقال دادند به بخش

آقای طوسی قبول کرد و با آرین رفت ولی اصلاً با یوسف خداحافظی نکرد حتی اونم نسبت به یوسف جبهه گرفته بود . توی فکر بودم که یاد شکوه خانم افتادم که باهاش اصلاً تماس نگرفتم حتماً الآن نگران ، خونه زنگ زدم و با شکوه خانم حرف زدم و بهش گفتم چه اتفاقی افتاده و ازش خواستم چند تا لیوان ، فلاکس و چیزهای که فکر می کنه برای بیمارستان لازم آماده کنه تا آرین بره ازش بگیره . و بعد به آرین زنگ زدم که حتماً به خونه یک سری بزنه .

نمی دونستم آی ناز و به کدوم اتاق می برند برای همین به پذیرش رفتم یوسف و نیوشا هنوز نشسته بودند .

یوسف : صنم کجا میری؟

: میرم ببینم آی ناز و به کدوم اتاق می برند . شما بهتره برین خونه باهاتون کاری نداریم اگه اتفاقی افتاد باهات تماس می گیرم آقای محتشم .

روی آقای محتشم تاکید زیادی کردم تا حرصش و در بیارم .

یوسف با اخم به من نگاه کرد : تنهات نمی گذارم

: نه که تا حالا کنارم بودی بهتر بری حوصله تون و ندارم

نیوشا : صنم درست حرف بزن

: صنم یعنی چی ؟ نوکرت نیستم که اینجوری حرف می زنی ، آقای محتشم تحملتون داره برام سخت میشه لطفاً برید خونه تون

یوسف : صنم

دیگه محل ندادم و به طرف پذیرش رفتم و اون من راهنمایی کرد . به اتاق آی ناز رفتم هنوز اون و نیاورده بودند واقعاً نفس کشیدن برام سخت شده بود باید چیکار می کردم چقدر دلم می خواست از همه چیز فرار کنم دیگه کارهای یوسف از توان من خارج بود . خدایا تو داری میبینی فقط دارم تحمل می کنم خدایا صبرم زیاد کن خدایا

در باز شد و آی ناز و آوردند داخل و گذاشتند روی تخت هنوز کامل به هوش نیامده بود . آروم نشستم تا بیدار نشه که اذیت بشه .

از بیکاری نمی دونستم چیکار کنم . برای گوشیم پیام اومد

یوسف بود نوشته بود آی ناز و آوردند توی بخش یا نه ؟ منم همون جوری جواب دادم آره دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم . خیلی ازش ناراحت بودم دید من ناراحتم ولی اصلاً محل نداد مثلاً اون باباشون و من هیچ نسبتی غیر از زن بابا ندارم .

در باز شد و آرین اومد تو بهش اشاره کردم آروم باشه . وسایل و داد دستم و خودش روی مبلی که اونجا بود نشست .

آرین : بابا رفت

: آره خودم گفتم بره فقط یاد داره آبرو ریزی کنه نه به اون زن نگرفتنش نه به این دو تا دو تا گرفتنش

آرین خندید : ولی توی یک چیزی دیگه براشی

: می خواهم صد سال سیاه نباشم . متنفرم از اینکه دیگران به حالم دل بسوزونند

آرین : آقای طوسی میگی

: آره حداقل باید جلوی اون یکم رعایت می کرد نه برای من ، برای آی ناز

آرین : من نمی دونم هدف بابا از این کارهاش چیه ولی نمی تونم باور کنم نیوشا ازش حامله باشه

: چرا

آرین : تو یک زنی باید بهتر بفهمی

: آرین برام بیست سالی طرح نکن

آرین : آخه این نیوشا الآن سه ماه حامله است درست

: خوب

آرین : پس چرا هنوز همون مانتوهای چسب و شلوارهای چسب و می پوشه

: تا حالا حامله نبودم که بودم آدم چی طوری میشه ؟

آرین : ولی من مامان و زمان حاملگیش یادم حداقل یکم شکم باید داشته باشه

: فکر می کنی نیوشا دروغ گفته

آرین : آره ، بابام به ما دروغ گفته

: زیاد برام مهم نیست آرین دلمم نمی خواهد یک درصد بهش فکر کنم .

آرین دوباره خندید : ولی فکر می کنی نگو نه که باورم نمیشه

هیچی نگفتم و رفتم کنار پنجره راست می گفت بهش فکر می کردم آخه خیلی دوست داشتم بدون یک دفعه چی شد اون که خوب بود ولی چی شد .

آرین : شب چیکار می کنی ؟

: من اینجا هستم تو برو خونه استراحت کن

آرین : راستی شکوه خانم برات غذا گذاشته

به طرف ساک رفتم و وسایل و از توش در آوردم و مرتب کردم و غذای که شکوه خانم داده بود و در آوردم خیلی گرسنه ام بود : آرین بیا بخوریم من خیلی گرسنه ام

آرین : باشه یکم برای منم بکش

غذا رو کشیدم و هر دو غذا خوردیم آرین تا ساعت 9 شب پیشم بود . وقتی می خواست بره بهش گفتم برام یک مجله چیزی بگیره که سرم گرم بشه .

اونم برام تهیه کرد و رفت خونه . شب ها توی بیمارستان خیلی دیر می گذشت خوشبختانه آی ناز حالش خوب بود و خوابیده بود . تا ساعت دو مجله خوندم کمی راه رفتم چای خوردم . آی ناز بیدار شد و خیلی درد داشت زنگ و زدم و بعد از چند دقیقه پرستار اومد و چون دید درد داره بهش یک مسکن زد و آی ناز دوباره خوابید منم کنار تختش نشسته بودم و سرم و روی تخت گذاشتم .

بالاخره خورشید یادش اومد باید طلوع کنه و به همه زندگی بده . با طول خورشید زمان زود تر گذشت . ساعت 8 بود که دکتر اومد تا آی ناز و ببینه

: سلام آقای دکتر

دکتر : سلام بر مادر جوان

لبخندی زدم

دکتر : دیشب چطور بود

: یک بار بیدار شد و چون خیلی درد داشت بهش مسکن زدند و دوباره خوابید

دکتر : مریض خوبیه زیاد اذیت نکرده

: بله

دکتر به من لبخندی زد : به شما اصلاً نمیاد مادرش باشید حتی یک ذره هم شبیه شما نیست نه دخترتون و نه پسرتون

: خوب به پدرشون رفتن

دکتر : بله من پدرشون و ندیدم ولی کاش به شما می رفتند .

هیچ جوابی بهش ندادم

بله متاسفانه به مادرشون نرفتن

یوسف و پشت سر دکتر دیدم ، دکتر برگشت و به یوسف نگاهی کرد

: پدر آی ناز هستند

دکتر : بله

یوسف : کی مرخص میشه

دکتر با یک اخمی که مشخص بود اصلاً از برخورد یوسف خوشش نیومده : انشاءالله فردا مرخص میشن

و با ناراحتی از اتاق خارج شد

: نمی تونی با دکترش درست صحبت کنی عوض دستت درد نکنه بود دیگه

یوسف عصبانی اومد طرف : بهت چی گفت

: آخه با وجود اون پرستار چی می خواست به من بگه

یوسف : داشت ازت تعریف می کرد

: مگه دفعه اول کسی از من تعریف می کنه

یوسف : تو زن منی

: من یا نیوشا

یوسف : خوب ، خوب ...

: دیگه حرف نزن لطفاً

در باز شد و آرین با یک دسته گل اومد تو : سلام حال بیمار ما چطور

گل از آرین گرفتم : سلام آرین جان خوبه هنوز خواب

آرین : سلام بابا

یوسف : سلام

: آرین جون اگه میشه یک بسته شکلاتی چیزی بگیری که اگه کسی اومد چیزی برای پذیرایی داشته باشیم .

آرین : چشم مامانی الآن میرم می گیرم

: مرسی عزیزم

آرین رفت و منم گلی که آرین آورده بود و گذاشتم توی گل دون

یوسف اومد کنارم دستش و انداخت دور کمرم : صنم بهت گفتم دوست ندارم کسی بهت هیچی ابراز کنه

: آقای محتشم وقتی تشریف میارین بیمارستان اونم با نیوشا و انگار نه انگار که من مادر بچه ها هستم و میری کنار اون میشینی انگار اومدی مهمونی وقتی لازم کنارم باشی نیستی پس باید حرف دیگران و بشنوی و دم نزنی

یوسف : اولاً من یوسفم ، دوم من دیروز کنارت بودم

: کجا ؟ توی آقای طوسی رو دیدی اونقدری که اون حواسش به من بود تو چیکار کردی وقتی اون به من دلداری می داد تو برای من چیکار کردی ؟

یوسف دیگه هیچی نگفت

: ببین یوسف اگه دارم این وضع و تحمل می کنم بخاطر اتفاقاتی بوده که افتاده و چون بچه ها رو خیلی دوست دارم بیشتر از اونی که شاید مادرشون دوست داشته ، پس دوست ندارم ناراحت بشن تو اگه دیروز با اون نمی اومدی هیچ اتفاقی برای اون نمی افتاد ولی آبروی من و دختر تو جلوی چند تا غریبه حفظ می کردی اون از دیروزت اینم از امروزت

یوسف هیچی نگفت و کیفش و برداشت از اتاق خارج شد با رفتنش اشک هام ریخت رو به پنجره ایستادم و اجازه دادم تا اشک هام سرازیر بشن و کمی آرومم کنن .

در باز شد و من سریع اشک هام و پاک کردم : صنم چیزی شده ؟

همون که طور که پشت به آرین بود : نه فقط کمی خسته ام

آرین : تو برو خونه من اینجا می مونم

: نه آرین جان خودم باشم راحت ترم خیالم جمع تره

آرین : بابا کو

: کار داشت باید می رفت

آرین اومد کنارم ایستاد و دستش و دور شونه هام انداخت : باز باهاش دعوا کردی

: نه

آرین : از حالت مشخص بهتره بری کمی توی محوطه تا حالت جا بیاد منم پیش آی ناز می مونم .

: باشه

از اتاق خارج شدم و رفتم توی محوطه بیمارستان و روی نیمکتی نشستم و چشم هام و بستم به اتفاقات فکر کردم ولی هیچی نفهمیدم چرا یوسف این طوری شد

خانم محتشم

چشم هام و باز کردم و اشکی از کنار چشمم پایین اومد سریع بلند شدم : خسته نباشید دکتر

دکتر : شما هم همین طور اینقدر به من نگید . دکتر من شریفی هستم

لبخندی زدم : خوب دکتر هستید

دکتر شریفی : بله دکتر هستم ولی فامیل دارم

: بله دکتر شریفی

دکتر شریفی : مثل اینکه صبح باعث دعوای شما و همسرتون شدم

: نه ، اون فقط یکم حساس همین

دکتر شریفی : من دیروز ایشون و جلوی اتاق عمل دیدم ولی با یک خانم دیگه بودند و اصلاً فکر نمی کردم همسر شما باشند .

: میدونم ، لطفاً ازش دلخور نشین

دکتر شریفی : معلوم میشه قدر شما رو ندونست

لبخندی زدم ولی هیچ جوابی ندادم

دکتر شریفی : برای من یک سوال پیش اومده اگه فضولی نباشه می تونم بپرسم

: بله حتماً

دکتر شریفی : شما مادر اصلی شون نیستید درسته

: بله حدس شما درسته مادر خودشون فوت کرده

دکتر شریفی : ولی شما خیلی جوونید برای داشتن دو فرزند

: دو تا نه ، چهار تا

دکتر شریفی : چهار تا

: بله ، من اونها رو خیلی دوست دارم ، خیلی بچه های خوبی هستند .

دکتر شریفی : معلومه اونهام شما رو می پرستند

: چرا این حرف و میزنید ؟

دکتر شریفی : برای اینکه وقتی دخترتون می خواست به هوش بیاد صنم صنم می کرد و حدس می زنم اسم شما باشید ، همین طور پسرتون از چشم هاش مشخصه که چقدر دوست تون داره . باید خیلی خوشبخت باشند که مادری مثل شما پیدا کردند

: شما که من و نمی شناسید شاید از اون بدجنس ها باشم

دکتر شریفی خندید : بهتون نمیاد اگه بد بودید دخترتون وقتی می خواست بهوش بیاد اسمتون و صدا نمی کرد .

: خدا کنه اونا همین نظر رو نسبت به من داشته باشند .

گوشیم زنگ زد یوسف بود : ببخشید آقای شریفی

بله

یوسف : اگه حرف های خنده دارتون تموم شد تشریف بیارین با هم برین پیش آی ناز

: شما برید من خودم میام

یوسف : همین الآن میای

گوشی رو قطع کردم

دکتر شریفی : فکر کنم همسرتون بودند حتماً اینجا هستند و من و شما رو با هم دیدند و من باز شما رو توی دردسر انداختم

: نه اصلاً

دکتر شریفی : مراقب بیمار ما باشید

: چشم

دکتر شریفی : به امیددیدار

دکتر شریفی رفت و من دوباره روی صندلی نشستم تا کمی آروم بشم دوست نداشتم با یوسف رو به رو بشم چون می دونستم با کوچکترین حرف بهم میریزم . دوباره چشم هام و بستم و به نیمکت تکیه دادم . احساس کردم کسی اومد کنارم نشست از بوی ادکلنش فهمیدم یوسف

: برای چی اومدی اینجا گفتم خودم میام تو

یوسف : اومدم تا دیگه قصد نداشته باشه با تو حرف بزنه

: باز شروع کردی یوسف

یوسف : چه عجب اسم و گفتی

اسمش از دهن پرید بیرون دیگه نمیشد کاریش کرد .

: خوب که چی ؟

یوسف : صبح وقتی می خواستی من و معرفی کنی گفتی بابای آی ناز یعنی آبروت می رفت بگی شوهرتم

: راستش و می خواهی

یوسف : آره راستش و بگو

چشم هام و باز کردم و به طرفش برگشتم : آره آبروم میرفت بگم شوهرمی

یوسف خیلی جا خورد : چرا ؟

: برای اینکه دیروز خیلی نگران دخترت بودی ، مثل کبک سرت و کردی توی برف و اصلاً به هیچی توجه نمی کنی وقتی برای خودت احترام قائل نمیشی می خواهی من برات بشم

یوسف : تو زن منی اونم زن منه

: یعنی همه باید بفهمند که تو شاهکار کردی و دو تا زن گرفتی

یوسف : خلاف کردم

: نه فقط به فکر آبروی بچه هاتم باش نه به اون چند سال که ازدواج نمی کردی و نه حالا به این دو تا دو تا گرفتنت .

از جام بلند شدم و پشت مانتوم تمیز کردم

یوسف : کجا میری ؟

: میرم پیش آی ناز ، اگه می خواهی بیای لطف کن یکم بهش محبت کن

یوسف : باشه

دیگه هیچ حرفی بین ما زده نشد اون روزم هر جور بود گذشت و یک تعدادی از دوستان و آشنایان اومدند دیدن آی ناز . آقای طوسی ام اومد و کیف مدرسه آی ناز که توی مدرسه مونده بود برای ما آورد .

خیلی ازش تشکر کردم اونم یک ده دقیقه ای بود و رفت . یوسف دیگه از صبح که اومده بود به آی ناز سر زده بود دیگه نیومده بود بیمارستان حتی یک زنگ نزده .

آرین رفت خونه و شب من پیش آی ناز موندم . ساعت 11 بود که یوسف و عمه مهربان و نیوشا اومدند . سلامی کردم و رو کردم به یوسف : هر وقت آقای محتشم خواستید برید به من تک بزنید من میام اینجا

و از اتاق خارج شدم و به محوطه بیمارستان رفتم هوا خیلی سرد بود و آسمونم مثل من دلش ابری ابری بود توی خودم بودم

بفرمائید این و بخورید گرم میشید

سرم و بلند کردم یک خانمی چادر بود : لطف کردید

ازش لیوان و گرفتم

شما هم مریض دارید

: بله دخترم

اومد و کنارم نشست چند سالشه

: چهارده سال

بهت نمیاد دختر به این بزرگی داشته باشی

: بله همه این میگن .

زن دومی نه

شوکه شدم از کجا فهمیده بود : از کجا فهمیدین ؟

از اونجایی که شما دارید از دختر من مراقبت می کنید

لیوان از دستم افتاد

آره من همسر اول محتشم هستم ، حتماً گفته مردم نه

: نه من اصلاً در مورد شما سوالی نکردم

صنم جون مرسی که در حق بچه هام مادری می کنی کاری که خودم نکردم

: شما در مورد من چی میدونید

همه چیز و میدونم چطوری از اونجا سر درآوردی و حالا نیوشا شده زن سوم اون

: اسم شما چیه ؟

من آذرم هستم

: چی شد که رفتی

آذر : خیلی احمق بودم خیلی زیاد

: یوسف اذیتت کرد ، ببخشید اسمش و گفتم

آذر : نه اون مرد خوبی بود من قدر اون و زندگیم و ندونستم ، گول خیلی چیزها رو خوردم

گوشیم زنگ زد : اینجا می مونی ؟

آذر : تو کجا میری ؟

: یوسف و نیوشا اومدن دیدن آی ناز ، برای همین من اومدم پایین . لطفاً اینجا بموم دلم می خواهد باهات حرف بزنم

آذر : باشه فقط باید یک جا قائم بشم تا من و نبینند

: باشه ، وقتی رفت بیا بالا تو سالن می شینیم با هم حرف میزنیم

از جام بلند شدم و به طرف در ورودی رفتم و از پله ها رفتم بالا و وارد اتاق شدم نیوشا و عمه خانم رفتند و فقط یوسف بود : ما داریم میریم کاری چیزی نداری ؟

: نه خداحافظ

اومد طرفم و آروم سرم و بوسید و رفت

آی ناز خواب بود و من بعد از ده دقیقه رفتم توی سالن و دیدم آذر اونجا نشسته رفتم کنارش نشستم

آذر : فکر می کنی دوستت داره

: نه

آذر : ولی من فکر می کنم خیلی دوستت داره

به چهره آذر نگاه کردم صورتی گرد و سبزه بانمکی بود که چشم های و ابروی مشکی داشت : اگه دوستم داشت با نیوشا ازدواج نمی کرد .

آذر : نیوشا از وقتی یادم همین جوری بود همیشه آویزون یوسف

: چرا رفتی چرا بچه های به این خوبی رو تنها گذاشتی

آذر : احمق بودم صنم ، نمی دونم کامبیز و میشناسی یا نه

: آره یکی دوبار دیدمش

آذر : من عاشق اون شدم . اون دوست صمیمی یوسف بود و زیاد خونه ما رفت و آمد می کرد هر چی می گذشت من بیشتر عاشق اون می شدم تا اینکه فهمیدم اونم عاشق من شده اون زمان من آریانا رو حامله بودم که کامبیز به عشقش اعتراف کرد و من همین که آریانا به دنیا اومد از یوسف جدا شدم و زن کامبیز شدم و حالا دارم با اون زندگی می کنم

: یوسف می دونه

آذر : میشه ندونه

: کار بدی کردی آذر خیلی بد بوده

آذر : میدونم ولی من از اول دوستش نداشتم پدرم بخاطر مال و منال من و داد به اون . اصلاً دوست نداشتم بچه داشته باشم ولی اون عاشق بچه بود بعد از آی ناز خیلی جلوگیری کردم ولی اون متوجه شد و با من خیلی دعوا کرد . اون من و درک نکرد هیچ وقت

: تا با اون کارت باعث شدی اون درکت کنه ، چقدر تلاش کردی وقتی قلبت در گرو یکی دیگه بود . چطور می تونستی همزمان با دو نفر زندگی کنی

آذر : کامبیز عشقم بود ولی یوسف شوهرم ، من عشقم و به شوهرم و بچه هام ترجیح دادم

از جام بلند شدم : ببخش آذر جان باید برم پیش آی ناز . من هیچ کاری برای تو نمی تونم ، بکنم تو انتخاب تو کردی .

آذر اشک هاش ریخت ، نتونستم دل براش بسوزونم وارد اتاق آی ناز شدم و به در تکیه دادم . اشک هام ریخت پس برای همین که یوسف به من اعتماد نداره می ترس به من دل ببنده و منم یک روز ترکش کنم .

رفتم و روی مبل نشستم و به تمام حرف های آذر فکر کردم چرا می خواست من بدونم اون چیکار کرده چرا؟

منتظر طلوع خورشید شدم دلم می خواست برم یک جایی تا بتونم حسابی داد بزنم و کسی مزاحمم نشه .

اونقدر تو خودم بود که متوجه اومدن دکتر نشدم

خانم محتشم حالتون خوبه

یک دفعه به خودم اومدم دست روی چشم هام کشیدم و اشک هام و پاک کردم : بله دکتر خوبم

دکتر شریفی : ولی رنگتون این و نشون نمیده ، بهتر بشینید تا فشارتون و اندازه بگیرم

: خوبم دکتر مطمئن باشید .

دکتر شریفی سرش و تکون داد و به طرف آی ناز رفت و من رفتم توی دست شویی و آب به صورت زدم .

وقتی از دستشویی اومد بیرون دیدم یوسف داره با دکتر حرف می زنه . دکتر به طرف من برگشت و نفمیدم به یوسف چی گفت که اونم برگشت سمت من . و سریع اومد طرفم : صنم جان خوبی

: آره فقط یکم خسته ام آی ناز و مرخص بشه میرم خونه یکم استراحت می کنم

یوسف دستم و گرفت و برد نشوند روی مبل همین جا بشین من الآن سریع کارهای ترخیص و انجام میدم تا زودتر بریم خونه

در اتاق باز شد و نیوشا اومد تو

برگشتم به یوسف نگاه کردم و دستم که توی دستش بود بیرون کشیدم ، چشمم به دکتر افتاد سرش و تکون داد و از اتاق خارج شد .

نیوشا : یوسف جان گفتم صبر کن با هم بریم .

یوسف : گفتم لازم نیست بیای

: نیوشا که اومده پس من میرم خونه

یوسف : باشه برو

نیوشا : من نمی تونم پیش آی ناز بمونم

یوسف : مگه چکارت

نیوشا : خوب من من

یوسف : پیش آی ناز بمون نمی بینی صنم خوب نیست .

: باید وسایل و جمع کنی آقای محتشم چون من جمع نکردم کیفم و برداشتم و از اتاق زدم بیرون سریع به طرف پله ها رفتم تا از اون محیط خارج بشم دلم نمی خواست جای باشم که نیوشا هست از همه بیزار بودم من بخاطر آذر داشتم تقاص پس می دادم و نیوشا شده بود شکنجه گر من .

به سمت ماشین رفتم و سوار شدم سرم و روی فرمون گذاشتم که یکی به شیشه ماشین زد ، سرم و بلند کردم دکتر شریفی بود ، شیشه رو دادم پایین : بله دکتر شریفی

دکتر شریفی : بیا این آبمیوه رو بخور اینقدرم حساس نباش ، بعضی وقت ها باید بعضی چیزها رو تحمل کنی. پس روی خودت زیاد فشار نیار همه چیز روزی درست میشه

: اره البته اگه من تا اون موقع زنده باشم

دکتر شریعتی خندید : خاطرت جمع زنده ای ، بیا این کارت من اگه به مشکلی بر خوردی روی من حساب کن دختر چشم آبی

: مرسی دکتر

ماشین و روشن کردم و به راه افتادم دلم نمی خواست برم خونه ، اصلاً مسیر و بلد نبود که برم خونه یک مسیری رو در پیش گرفتم و اونقدر رفتم تا از شهر خارج شدم نزدیک ظهر بود گوشیم یکسره زنگ می زد دوست نداشتم جواب بدم برای همین خاموشش کردم و یک جای که پر از درخت بود ایستادم و از ماشین پیاده شدم هیچ ماشینی توی جاده نبود و برف میبارید . رفتم نزدیک درخت ها و شروع کردم به داد زدند اونقدر داد زدم که احساس کردم خالی شدم احساس کردم آروم شدم همونجا روی زمین نشستم . نمیدونم چقدر گذشت که به خودم اومدم سردم شده بود به طرف ماشین رفتم و سوار شدم و دور زدم وقتی توی شهر اومدم گوشیم و روشن کردم و به آرین زنگ زدم

: سلام آرین

آرین با عصبانیتی که تا حالا ازش ندیدم داد زد : تو معلوم کجایی چرا گوشیت خاموش ؟

: آرین من مسیر رو بلد نیستم ببین الان باید کجا بیام

آدرس و دادم و اون من و راهنمایی کرد بعد از سه یا چهار ساعت رسیدم خونه هوا کاملاً تاریک شده بود ، در رو باز کردم و با ماشین رفتم تو ، آرین توی حیاط بود ، توی اون چند ساعت صد بار بیشتر بهم زنگ زد وقتی از ماشین پیاده شدم اومد چیزی بگه وقتی چشمش به صورتم افتاد دیگه هیچ نگفت می دونستم چشمام قرمز و پوف کرده

: سلام

راهم و کشیدم و رفتم توی خونه یوسف روی مبل نشسته بود نیوشام روی یک مبل دیگه ، آریانا و آیدا با دیدم من سریع اومدن پیشم

آریانا : خوبی مامان ، چرا اینقدر چشمات قرمز

لبخندی زدم : هیچی نیست حالم یکم بده ، اگه اجازه بدین برم اتاقم

بچه ها ازم فاصله گرفتن و من به طرف پله ها رفتم یوسف هیچ حرفی نزد . وارد اتاقم شدم و در رو بستم لباسم و در آوردم و روی تخت دراز کشیدم و چشم هام و بستم

نمی دونم چقدر خوابیدم که احساس کردم یکی موهام و ناز می کنه آرم و چشم هام و باز کردم آرین بود

: چی شده آرین

آرین : تو باید بگی چی شده کجا بودی ؟

بلند شدم نشستم : رفتم یک جایی که کسی نباشه و بتونم یکم با خودم خلوت کنم

آرین : چرا هیچی نگفتی ؟

: چون اگه می گفتم یوسف می اومد اونجا و خلوتم و بهم می زد

آرین : منم خلوت و تو بهم می زدم

: آرین اون لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم دلم می خواست یک جا برم و خودم و خالی کنم خیلی خسته بودم

آرین : می دونی بابا چقدر نگرانت شد چند بار اومد بهت سر زد دید خوابیدی بیدارت نکرد

: الآن کجاست ؟

آرین : توی اتاق خودش

: نیوشا رفته یا هست

آرین : نه بابا اون و فرستاد خونه

: دست خودم نیست وقتی می بینمش عصبی میشم .

آرین خندید : درست عین من ، حالا پاشو بریم پایین یک چیزی بخوریم

: ساعت چند ؟

آرین : ساعت 1

: آرین می گذاشتی بخوابم

آرین : تو از دیروز هیچی نخوردی باید پاشی یک چیزی بخوری حالا پاشو منم گرسنه ام منتظر تو بودم

از جام بلند شدم و رفتم توی دستشویی و صورتم و شستم و با آرین همگام شدم رفتیم پایین پشت میز نشستم شکوه خانم برام سوپ آورد ازش تشکر کردم ولی نمی تونستم بخورم یکم باهاش بازی کردم که یک دفعه در باز شد و یوسف اومد تو

آرین : چی شده بابا ؟

یوسف : هیچی رفتم توی اتاق صنم ، نبود باز فکر کردم زده از خونه بیرون از پله ها که اومد پایین شکوه خانم گفت اینجاست

آرین : بیان شما هم یک چیزی بخورید

یوسف اومد و کنار من نشست و دستش و لای موهاش گذاشت . آرین یک بشقاب جلوش گذاشت و یکم سوپ توش ریخت

بعد ظرف خودش و برداشت : من میرم اتاقم قرار یکی از دوستام بیاد و باهام چت کنیم . می دونستم داره دروغ میگه و می خواهد من و یوسف و تنها بزار

یوسف : کجا رفته بودی ؟

: یک جا که تو نباشی

یوسف : خوش گذشت

: خیلی زیاد

یوسف : من از امشب شب ها میام خونه و دیگه دوست ندارم جای بدون خبر بری

: نیوشا رو چیکار می کنی

یوسف : هیچی اون با مادرش زندگی می کنه

: روی بچه تون اثر بد نگذار

یوسف : نه نمی گذار

یکم با غذا بازی کردم اومدم بلند شم دستم و گرفت و نشوند : غذاتو بخور

: سیرم

یوسف : می خوری یا بزور بریزم توی حلقت

دیدم خیلی جدی برای همین قاشق و برداشتم و یکم خوردم .

یوسف : همیشه باید زور بالای سرت باشه .

***

عید شد و موقع سال تحویل همه دور سفره هفت سین نشسته بودیم ، یوسف از اون شب دیگه هر شب خونه بود و روزهای پنجشنبه و یا جمعه ما رو بیرون می برد هر وقت می خواستم باهاشون نرم مجبورم می کرد و اونقدر توی اتاقم می موند تا حاضر شم و باهاشون برم .

از نیوشا و مامانش توی مدت هیچ خبری نبود و اصلاً من ندیدمشون . به سفره هفت سین نگاهی کردم و به تنگ آبی که چند تا ماهی توش شنا می کردند سرم و بلند کردم و به اینه نگاهی کردم نگاهم در نگاه یوسف گره خورد . قرآن و از توی سفره برداشتم و بازش کردم و شروع کرده به خواندن و بعد دعای تحویل سال خوندم

آریانا : مامان دعای تحویل سال و حفظ ی

: بله

آیدا : پس بلند بخون تا ما هم بخونیم

: یا مقلب القلوب و الابصار ...

دعا رو خوندم و اشک از کنارم چشمم پایین ریخت . اشکم و پاک کردم و منتظر شدم توپ سال شلیک شد و سال جدید آغاز شود . و سال پیش با تمام خوبی و بدیش گذشت و رفت .

آریانا : بابا عیدی

آی ناز : اره بابا یالا عیدی بده

یوسف به هر کدوم یک تراول داد . از جام بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم و بعد از مدتی برگشتم بچه ها هنوز دور میز بودند .

: خوب حالا نوبت هدیه منه

آیدا : آخ جون هدیه

به هر کدوم یک زنجیر با حرف A دادم : دیدم این توی همه شما مشترک

بچه با دیدن زنجیر خوشحال بغلم کردند و بوسم کردند . برای یوسفم یک ساعت خیلی قشنگ گرفتم و جلوش گذاشتم اینم مال شماست

یوسف : مرسی

آرین : صنم این و بنداز گردم

زنجیر رو انداختم گردنش دخترهام اومدن پیشم تا من گردنشون کنم

آرین : چرا زنجیر من از همه بلندتر

: چون تو پسری زیبا نیست زنجیرت دیده بشه

آرین : بله ، یک لحظه فکر کردم دخترم .

آرین صورتم و بوسید و پشت سرش آی ناز و آیدا و آریانا

از جام بلند شدم

آرین : کجا ؟

برم کادو شکوه خانم و اقدس خانم و بدم

به طرف آشپزخونه رفتم و کادو اون ها که براشون هر کدوم یک لباس خریده بودم دادم . خیلی خوشحال شدند . و خیلی ازم تشکر کردند .

وقتی برگشتم توی حال دیدم بچه نیستن منم رفتم اتاقم و روی تخت نشستم در اتاقم باز شد یوسف اومد توی اتاق خیلی وقت بود پاش و اینجا نگذاشته بود ، از جام بلند شدم : امری داشتید .

بهم یک نگاه کرد و اومد جلوم ایستاد : کادو همه رو به گردنشون انداختی کادو من و دستم نانداختی .

لبخندی زدم و در جعبه رو باز کردم و ساعت و در آوردم و ساعتی که دستش بود و باز کرد و من ساعتی رو که گرفته بودم دستش کردم .

یوسف : خیلی خوشگل

: خوشحالم که خوشت اومده انتخاب برای شما خیلی سخت بود آقای محتشم.

یوسف دستش و انداخت دور کمرم : خوب نمی خواهی بوس عید تو بدی

: بوس عید چیه

یوسف : سال تحویل شد و همه من و بوس کردند غیر از تو حالا من بوس

سرش و آورد جلو و من لپش و بوس کردم : عیدت مبارک

یوسف وقتی دید من این کار رو کردم اخم هاش و کشید توی هم من و بیشتر به خودش نزدیک کرد و لبش و روی لبهام گذاشت یکدفعه

صنم صنم ، ببخشید

یوسف سریع از من جدا شد و هر دو به سمت در برگشتیم

آرین دستش و توی موهاش کرده بود : صنم جون من دارم میرم بیرون

و سریع از اتاق خارج شد و در بست ، لبم و گاز گرفتم

یوسف خندید

: چرا می خندی چقدر زشت شد

یوسف دوباره من و محکم بغل کرد : اصلاً زشت نشد زنمی هر کاری دلم خواست می کنم

: برو بیرون بوس عید تو گرفتی دیگه

یوسف لپم و بوسید و با صدای بلند می خندید و از اتاق خارج شد . نمی دونستم چطور با آرین رو به رو بشم وای خدا از دست این یوسف

برای ناهار که رفتم پایین آرین و دیدم سرم و انداختم پایین آروم اومد کنارم : خوشحالم با هم آشتی کردید

: کی گفته آشتی کردیم

آرین : این جوری که من دیدم یعنی آشتی کردین

: آرین خیلی بدجنسی

آرین خندید : مامان خجالتی

و بعد به طرف پله ها رفت به پشت سرش نگاه کردم ، یوسف دستش و دور کمرم انداخت : چی شده باز اخم هات توی هم

: میشه اینقدر به من نچسبی

یوسف : نه دلم می خواهد بهت بچشبم مال خودمی

: خوب بود گفتی

و خودم و از دستش رها کردم و رفتم توی اتاق ناهار خوری بچه ها پشت میز نشستند و منتظر آرین شدیم .

آی ناز : وای مردیم از گرسنگی

: آریانا میری آرین و صدا کنی

آرین اومد تو : لازم نیست کسی بیاد من و صدا کنه خودم اومدم

اومد رو به رو نشست و لبخندی زد ، اخم هام و توی هم کشیدم ، و اون یک چشمک بهم زد .

یوسف تمام حواسش به من آرین بود : بهتر غذاتون بخورین اینقدرم برای هم خط و نشون نکشید

آرین بلند بلند خندید و برای خودش غذا کشید

منم برای خودم غذا کشیدم ، سر میز اونقدر حرف زدند و خندیدن . یک دفعه در باز شد و نیوشا و عمه مهربان وارد شدند . غذای که خورده بودم کفتم شد .

نیوشا : خوش می گذر

همه از سر میز بلند شدند و من با اکراه بلند شدم . نیوشا اومد طرف یوسف که بوسش کنه ولی یوسف فقط باهاش دست داد و با عمه اش رو بوسی کرد . اصلاً به روی خودم نیاوردم .

بچه هام باهاشون روبوسی کردند و من از همون دور بهشون عید و تبریک گفتم .

یوسف : بفرمائید عمه

از جام بلند شدم تا عمه بیاد کنار یوسف بشینه می دونستم همیشه باید کنار اون باشه . یوسف دستم و گرفت : آرین جا تو بده به عمه مهربان

آرین : بله ، بفرمائید عمه

عمه نگاهی به یوسف کرد و جای آرین نشست . شکوه خانم سریع برای اونها ظرف و قاشق گذاشت و ازشون پذیرایی کرد . واقعاً اشتهام و از دست دادم .

عمه خانم : تا ما نیومده بودیم صدای خنده تون گوش فلک و کرد می کرد پا قدم ما سنگین بود

یوسف : نه عمه مهربان این چه حرفیه

عمه خانم به من نگاهی کرد : ولی مثل اینکه صنم ناراحت شد

: نه عمه مهربان مهمون حبیب خداست

روی کلمه مهمون تاکید کردم یوسف آروم دستم و فشار داد .

یوسف : بفرمائید .

بعد از غذا همه رفتیم توی پذیرایی کنار آرین نشستم نیوشا کنار عمه خانم نشست و سرش پایین بود برام جالب بود نیوشا که همیشه از سر کول یوسف بالا می رفت حالا یک کنار نشسته بود ، آروم به آرین : چی شده ؟

آرین : نمیدونم ولی هر چی هست اوضاع اصلاً خوب نیست

: آره

عمه خانم از توی کیفش چند تا پاکت در آورد و یکی یکی بچه ها رو صدا کرد بهشون داد بچه هام با اکراه قبول کردند .

عمه خانم : چی شده همتون یک مدل زنجیری گردنتون انداختین

آرین : هدیه است

عمه خانم : پدرتون خوش سلیقه شده

آریانا : ولی پدر نداده

عمه خانم : کی داده ؟

آیدا : مامان صنم

عمه خانم : منم تو دست بالم پول زیادی باشه از این ولخرجی ها می کنم .

یوسف کمی اخم هاش و توی هم کرد : به پول ربطی نداره سلیقه مهم

نیوشا سرش و بلند کرد و زل زد توی چشمهام : چرا به یوسف نگفتی آذر رو دیدی

: به تو ربطی داره

یوسف برگشت سمت من و با تعجب من و نگاه کرد . همه بچه ها به طرف من برگشتند

نیوشا : چیزی بهت نگفت بود نه یوسف

خیلی عادی دستم روی مبل گذاشتم و لبخندی زدم : خوب مثلاً دیده باشم کسی می تونه بهم بگه چرا دیدمش

نیوشا جا خورد : حداقل باید به شوهرت می گفتی

: چی رو می گفتم

نیوشا : اومدن آذر به بیمارستان

: کار بدی نکرده بود اومد بود بیمارستان

آرین : برای چی اومده بود ؟

خیلی جدی : آرین ، لطفاً

آرین ساکت شد و بقیه بچه به من نگاه کردند .

نیوشا : تو که می دونی یوسف ازش متنفر

: یوسف ازش متنفر چه ربطی به من داره

نیوشا : تو زنشی باید هر چی اون میگه گوش کنی

: تو چی کار یوسفی

نیوشا : من دختر عمه اشم

: چرا نمیگی زن سابقش

نیوشا : کی گفته من از یوسف جدا شدم

: همونی که به تو گفته من آذر رو دیدم

رنگ از صورت نیوشا پرید . از جام بلند شدم : بهتر برم به شکوه خانم بگم چای با کیک بیار

از اتاق خارج شدم . موبایلم زنگ زد

: بله

سلام صنم

: سلام ، خانمتون اینجا هستند شما تشریف نمیارین

اون اونجا چکار می کنه

: اومد تا بگه من آذر و دیدم        

اون غلط کرده

: خیلی بد کردی اون و فرستادی حالا فکر کنم یک اتفاق های می افت

ببین من اصلاً خبر نداشتم خواهش می کنم کاری نکن الآن باهاش تماس می گیرم که از اونجا بره

: یکم دیر شده

شما اجازه بده من کاری می کنم که عذرخواهی بکنه

: ولی یکی به نفع من میشه

قبول ولی جون یوسف کاری نکن خواهش می کنم

گوشی رو قطع کردم و رفتم توی آشپزخونه : شکوه خانم لطفاً چای و کیک برای مهمون ها ببرید

شکوه خانم : چشم عزیزم الآن می برم

برگشتم که برم توی پذیرایی که به یوسف خوردم : موضوع چیه صنم

: بزار برن بد بهت میگم

یوسف : چرا الآن نه ؟

: چون اون الآن همین و می خواهد .

یوسف : وقتی رفتن صحبت می کنیم .

: باشه حتماً

قبل از اینکه وارد پذیرایی بشیم بازوی یوسف گرفتم بهم نگاه کرد و با هم وارد شدیم . من و یوسف کنار هم نشستیم موبایل نیوشا زنگ خورد و اون جواب داد حواسم بهش بود ، رنگش پرید و گوشی رو قطع کرد

: طوری شده نیوشا خانم رنگتون پرید

نیوشا : بله یکی از دوستانم فوت کرده

: آخ چه بد

یوسف بهش نگاهی کرد ولی حرفی نزد .

نیوشا : مامان پاشو بریم من باید برم تا خونشون

: ولی من به شکوه خانم گفتم چای بیارند

نیوشا : شما لطف کردید ، ببخشید اگه حرفی زدم و ناراحتتون کردم خداحافظ

لبخندی پیروزمندی زدم : خواهش می کنم .

مادر و دختر سریع از خونه ما رفتند ، شکوه خانم برامون چای با کیک آورد من یک تکه کیک و چای رو برداشتم و رفتم جلوی تلویزیون نشستم تا فیلمی که گذاشته بود نگاه کنم . یوسف اومد کنارم نشست ولی هیچی نگفت ، ولی هی تکون می خورد ، می رفت جلو می اومد عقب

: یوسف دارم فیلم می بینم میشه اینقدر تکون نخوری

یوسف : معذرت می خواهم

بچه ها رفته بودند اتاقشون ، من و یوسف فقط اونجا بودیم

یوسف : صنم نمی خواهی چیزی بگی

: چی باید بگم

یوسف : من شوهرتم

بهش نگاه کردم : اه جدی نمی دونستم

یوسف : صنم چرا به من نگفتی آذر رو دیدی

: آقای که شوهر من هستید اون موقع شما کجا بودید .

یوسف : من هر جا باشم تو باید با من تماس می گرفتی

: فکر کردم کارهای من برای تو مهم نیست برای همین چیزی نگفتم

یوسف : صنم خودت می دونی که کارهات برام مهم بود

: خوب این به خودم مربوط می شد پس به شما مربوط نمیشه

یوسف : منظورت چیه ؟

: می خواهی بدونی ؟

یوسف : آره

: اون حرف های که آذر به من گفت تو باید به من می گفتی ولی تو چیزی نگفتی ، حتی به من نگفتی آاذر با کامبیز ازدواج کرده تا من در جریان قرار بگیرم .

همه خبر داشتند الی من که همسر شما بودم . یک ماه شوهرم خونه نمیاد و بعد معلوم میشه سرش به یکی دیگه بنده ، قرار با اون ازدواج کنه . اون دختر ادعا می کنه حامله است شوهر من اصلاً من و در جریان قرار نمیده .

بعد طلاق می گیره بازم من در جریان قرار نمی گیرم بازم ادعات میشه همسرمی ، حالا پاشو همسر گرامی می خواهم فیلم نگاه کنم .

یوسف هیچی نگفت وقتی فیلم تموم شد از جام بلند شدم و رفتم توی اتاقم حسابی از دست یوسف عصبانی بودم . کمی توی اتاق قدم زدم روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم . وقتی بیدار شدم احساس کردم یکی کنارم سریع از جام پریدم . یوسف بود اومده بود توی اتاق من

: یوسف ، یوسف

یوسف : بله مثلاً من خوابم ها

: خودت میگی مثلاً اینجا چکار می کنی .

یوسف : می خواستم که کنار به اصطلاح زنم بخوابم

: بی خود ، زیادی جلو اومدی

یوسف : باشه بهش میگم

پشتش و به من کرد و خوابید ، واقعاً نمی دونستم باید چکار کنم احساسم می گفت قبول کن ولی منطقم می گفت : اگه باز رفت . از جام بلند شد و رفتم حمام یک دوش گرفتم وقتی از حمام اومدم بیرون دیدم یوسف نیست ، لباس پوشیدم و آرایش کردم از اتاق خارج شدم رفتم پایین بچه ها اونجا بودند ولی از یوسف خبری نبود .

کنار آرین نشستم : سلام خسته نباشید

آرین : تازه بیدار شدیم

: حوصله دارین بریم بیرون یک دوری بزنیم فکر نکنم کسی دیگه ای برای عید دیدنی بیاد .

آرین : اره موافقم

آی ناز : کجا بریم

: میریم بیرون شام می خوریم و بعد میایم

آیدا : آره تو رو خدا حوصله ام سر رفته

آریانا : کاش می شد بریم مسافرت

آیدا : می دونی که بابا مخالفت می کنه

: چرا

آی ناز : بابا از مسافرت توی عید بدش میاد

: دوست دارید بریم کجا ؟

آرین : مسافرت نمریم

: ا آرین

آرین : مامانی لج نکن

کجا به سلامتی

: می خواهیم بریم مسافرت

آرین از جاش بلند شد و یوسف اومد کنارم نشست

: کجا بریم

یوسف : جاش با شما

بچه ها از خوشحالی جیغ کشیدن و دست زدند .

آرین : من نمیام

: چرا نمیایی

آرین : نمیام دیگه

: چرا میای

آرین : میگم نمیام

یوسف : برای چی نمیایی

آرین : من اینجا کار دارم

دخترها شروع کردند التماس کردن و اون همش جواب میداد نه

دخترها با ناراحتی نشستند و دیگه حرفی نزدند

یوسف : خوب آرین راضی شد میریم

آرین : شما برین

یوسف : نه با همه میریم یا هیچکدوم

آرین : پس شرمنده

آرین بلند شد که بره به پدر نگاه کرد احساس کردم به خاطر یوسف مخالفت می کنه . آرین رفت دخترها هم دنبالش رفتند که راضیش کنند .

: چرا عیدها دوست نداری بری مسافرت

یوسف : چون شلوغ

برگشتم سمتش : هنوز خاطرات آذر اذیتت می کنه نه ؟

یوسف بهم نگاه کرد : آره

از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم اگه هنوز دوستش داری برو دنبالش از کامبیز جدا شده . یوسف برگشت من و نگاه کرد منم بی توجه بهش از پله ها رفتم بالا . خیلی ناراحت شدم رفتم توی اتاقم جلوی آینه ایستادم . دلم می خواست داد بزنم . اون بهش خیانت کرده بود و هنوز دوستش داشت رفتم روی تراس و روی صندلی که اونجا گذاشته بودم نشستم و به بیرون نگاه کردم . هر وقت دلم می گرفت و قصد فرار ازش داشتم اینکار رو می کردم . تو خودم بودم

قصد نداشتم ناراحتت بکنم

: ولی کردی

یوسف بهم نگاه کرد : دست خودم نیست صنم

: خوب من باید چکار کنم

یوسف : یکم باهام راه بیا تا فراموش کنم

از جام بلند شدم جلوش قرار گرفتم : وقتی دوستم نداری چطوری می خواهی باهات باشم تا اون و فراموش کنی . ببین یوسف نه تو بچه ای نه من اگه هنوز دوستش داری و می دونی می تونی بهش اعتماد کنی برو دنبالش . منم طلاق بده ، منم میرم دنبال زندگی خودم .

یوسف : تو مگه دوستم نداری

: دوست داشتن من دردی رو دوا نمی کنه ، وقتی تو با منی ولی هنوز فکرت پیش آذر

یوسف : من ، من ...

: فکر ها تو بکن

از جام بلند شدم رفتم به طرف کمد مانتو و شلوار پوشیدم و کیفم و برداشتم و اون فقط نگاهم کرد . از اتاق اومدم بیرون آرین و دیدم

آرین : کجا میری صنم ؟

به حرفش توجه ای نکردم و سریع از خونه زدم بیرون سوار ماشین شدم و رفتم به جای که خودمم نمی دونستم . گوشیم هر چی زنگ زد جواب ندادم تصمیم گرفتم برم مشهد پیش پدربزرگم فقط تنها کاری کردم به یوسف پیام دادم چند روزی خونه نمیام بهتر توی این چند روز خوب فکرها تو بکنی بعد باهاش تماس می گیرم . پیام و فرستادن چند بار زنگ زد و من گوشیم خاموش کردم تا راحت بشم . ساعت هشت صبح بود که توی جاده مشهد قرار گرفتم و تا صبح رانندگی کردم خوشبختانه کسی مزاحم نشد و راحت رسیدم .

وقتی جلوی خونه پدربزرگم رسیدم پیاده شدم و به در اون نگاه کردم پدربزرگم زندگی خیلی خوبی داشت فقط یک بچه داشت اونم مادر من و من تنها نوه اون بودم . زنگ خونه رو زدم .

یکی جواب داد : من صنم هستم در رو باز کنید .

در باز شد و من وارد خونه پدربزرگم تنها تکیه گاهم شدم یک حیاط بزرگ که پر بود از درخت های مختلف که همه شکوفه داده بودند و یک خونه بزرگ که در وسط قرار داشت و از بیرون خونه دیده نمی شد چون فاصله زیادی داشت آروم آروم با ماشین جلو رفتم تا خاطرات با مادر بودن و به یاد بیارم چه زود مادر تنهام گذاشت توی این دنیای بزرگ تنها شدم نزدیک خونه ماشین و پارک کردم و رفتم داخل خونه . سوئیچ به کمال آقا دادم از وقتی یادم میاد اون اونجا کار می کرد . پدر من مرد فقیری بود که عاشق مادرم بود همین طور مادرم عاشق اون شد و بر خلاف میل پدربزرگ ازدواج کرد . رفت توی یکی از روستاهای اطراف مشهد با پدرم زندگی کرد وای عشق پدرم زود فروکش کرد . پدربزرگم مادرم و بخشید ولی هیچ وقت از پدرم خوشش نیومد من و دوست داشت چون به قول خودش من کوچولو شده مامان نرگس بودم .

با دیدن پدربزرگ به طرفش رفتم و بغلش کردم اونقدر گریه کردم و اون آرومم می کرد وقتی سرم از روی سینه اش برداشتم دیدم نم اشک توی صورتش هست .

پدربزرگ : چرا دختر و نوه من خوشبخت نشدن

لبخندی زدم : دیگران اجازه خوشبختی به ما رو ندادند همه صورت و می بینند نه سیرت و

آروم بغلم کرد : تو که راضی بودی

: هنوزم هستم . همه شون و دوست دارم

پدربزرگ : یوسف و چی ؟

با شک بهش نگاه کردم : نمی دونم پدربزرگ

پدربزرگ : نوه عزیز من از چی رنجیده

: از این که هنوز به زن اولش فکر می کنه

پدربزرگ خندید : ای نوه حسود ، تو یک سال پا توی زندگی اون گذاشتی ولی آذر سال ها تو زندگی اون بوده

: بهش گفتم باید انتخاب کنه یا من یا آذر

پدربزرگ : بد کاری کردی می دونی که کاری از دستت بر نمیاد تو مال اونی همش تقصیر اون بابای بی غیرتت اگه به من می گفتی هیچ وقت نمی گذاشتم تو زن اون جعفر لات بشی

: می دونی که نمی گذاشت باهاتون تماس بگیرم

پدربزرگ : حالا برو استراحت کن بعد در موردش فکر می کنیم .

به اتاق مامانم که حالا شده بود مال من رفتم وقتی وارد شدم با تمام وجود نفس کشیدم تا بوی اون و توی تمام سلول هام ببرم

روی تختم دراز کشیدم و متکاش و بو کردم . تا کمی آروم بشم . نمی دونم کی خوابم برد وقتی بیدار شدم 4 بعدازظهر بود از جام بلند شدم و سر وقت لباس های مامانم رفتم تا یکی رو انتخاب کنم تنم کنم . وقتی از پله ها پایین رفتم صدای حرف شنیدم نمی خواستم کسی من و اونجا ببینه برای همین رفتم توی آشپزخونه

زهراخانم با دیدنم : سلام ، الان میز و می چینم ناهار بخورید

: سلام . ممنون

: زهرا خانم کی اومده

زهرا خانم : دوستان پدربزرگتون هستند

ناهارم و خوردم از آشپزخونه خارج شدم رفتم توی حیاط دلم می خواست از خونه برم بیرون برم زیارت . برای همین دوباره برگشتم توی خونه و لباس پوشیدم چادر مامان و برداشتم رفتم پیش زهراخانم : من دارم میرم بیرون به پدربزرگ بگید

زهرا خانم : چشم


رمان صــــنم قسمت هفتم و آخـــــــر

  رمان صنم قسمت ششم

  رمان صنم قسمت پنجم

  رمان صنم قسمت چهارم

 
 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 61
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 128
  • بازدید ماه : 97
  • بازدید سال : 1,866
  • بازدید کلی : 71,131
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶