loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 1062 شنبه 02 شهریور 1392 نظرات (0)

شستیم و منتظر شدیم ببینم چی پیش میاد

آقای هاشمی : صنم جان می خواهی بعد از تموم شدن تحصیل چکار کنی ؟

: هنوز خیلی مونده

آقای هاشمی : مگه چند سال دیگه داری

: تا لیسانس بگیرم فوق و بقیه طول می کش

خانم هاشمی : پس کی می خواهی شوهر کنی

پدربزرگ : من تصمیم دارم صنم رو ترشی بندازم

خانم هاشمی : این چه حرفیه ، دختر به این نازی مگه بی شوهر می مونه

پدربزرگ : خودش دوست نداره

خانم هاشمی : همه که بد نمیشن

می دونستم می خواهد موضوع رو به ازدواج و طلاق بکش برای همین : یک لحظه من و ببخشید .

رفتم توی آشپزخونه : زهرا خانم ، چرا چای نمی بری

زهرا خانم : الآن می برم خانم

تلفن خونه زنگ زد گوشی رو برداشتم : بله

سلام صنم خانم ، عبدی هستم

: سلام آقای عبدی چه خبر

عبدی : مشتلوق بدید

: برای چی ؟

عبدی : تمام سفته ها و چک ها نقد شد

: کامبیز چکار کرد

عبدی : مثل اینکه این یکسال زندان حسابی بهش سخت گذشت بوده

: همه رو داد

عبدی : آره می دونی چکار کرده بود تمام سرمایه رو فرستاده بود اون طرف آب

: دستتون درد نکنه

عبدی : آقای مشهدی نیستند

: چرا ولی مهمون دارند

عبدی : سلام من و بهشون برسونید

: بله حتماً

عبدی : خدانگهدار

: خداحافظ

خوب اینم از کامبیز نامرد ، چند نفر بازی داد تا بتونه پول ها رو بالا بکش

خدایا الآن یوسفم داره چکار می کنه

ببخشید صنم خانم ، آقا میگن

: الآن میرم

رفتم توی پذیری : ببخشید

خانم هاشمی : صنم جان راستش اومدن ما به اینجا یک دلیل داشت

: چه دلیلی

خانم هاشمی : راستش می خواستم برای طاهرم ازت خواستگاری کنم

: ببخشید خانم من به هیچ عنوان قصد ازدواج ندارم

خانم هاشمی : برای چی ؟

: چون دوست ندارم ازدواج کنم

خانم هاشمی : یکم به طاهر فکر کن حتماً نقطه های مشترکی می ببینی

از جام بلند شدم : شما به من لطف دارید ، ولی بهتر برای آقا طاهر کسی دیگر و در نظر بگیرید ، با اجازه من باید برم .

رفتم بالا توی اتاقم پشت پنجره بودم که دیدم خانواده هاشمی رفتند

چطور به خودشون اجازه میدن

دیدم حوصله تو خونه موندن و ندارم لباس پوشیدم چادرم و برداشتم تا مثل همیشه موقع دلتنگی به حرم یک سری بزنم و اونجا آروم بشم .

باز کجا داری میری ؟

: جای همیشگی پدربزرگ ، از دستم خسته شدی که می خواهی عروسم کنی

پدربزرگ : باور کن من اصلاً خبر نداشتم و گرنه اجازه اومدن بهشون نمی دادم

: من رفتم

پدربزرگ سرش و تکون داد : تو که دوستش داشتی چرا ترکش کردی

: هزار بار گفتم نمی تونستم عشق ازش گدایی کنم .

وارد حرم شدم گوشه ای نشستم زیارت نامه خوندم ، نفس عمیقی کشیدم . خدایا عشق یوسف و از دلم بیرون کن بزار فراموشش کنم .

چشم هام که باز کردم دیدم یک پسر رو به روی من نشسته داره نگاهم می کنه . بی توجه بهش بلند شدم ولی اون از جاش تکون نخورد .

---

صنم می خواهی کجا بری

: سلام پدربزرگ باید برم دانشگاه انتخاب واحد دارم

پدربزرگ : تابستون می خواهی درس برداری

: اره خیلی عقبم

پدربزرگ : از دست تو ، من می خواهم برم مسافرت

: شما برید من نمیام

پدربزرگ : می خواهم برم شمال پیش داداشم

: برید پدربزرگ ، من که تو خونه تنها نیستم

پدربزرگ : از دست تو من چکار کنم نمیشه ، این تابستون برنداری

لبخندی زدم : نه نمیشه پدربزرگ عزیزم

پدربزرگ : خیلی خوب پس من تا یک ساعت دیگه می خواهم برم

: باشه

پدربزرگ : با کمال میرم ، بعد اون بر می گرده

: باشه

پدربزرگ بوسیدم : خوش بگذره

از خونه زدم بیرون رفتم دانشگاه هیچ خبری نبود ، انتظار داشتم شلوغ باشه ولی خلوت بود انتخاب واحد کردم . حوصله خونه رفتن و نداشتم حالا که تو خونه تنها بودم . دوباره راه افتادم سمت حرم اونجا شده بود خونه من تنهایم و اونجا می بردم .

ماشین و پارک کردم . داشتم می رفتم سمت حرم

ببخشید دخترم

برگشتم دیدم یک خانم مسنی

: بله

دخترم می خواهم برم خواجه ربیع باید از کجا برم .

: من درست بلد نیستم که راهنمایتون کنم بهتر از کس دیگه بپرید .

ممنون دختر

: شرمنده

دشمنت شرمنده باش

ازم دور شد و رفت . وارد حرم شدم : سلام باز من اومدم ، می دونم دیگه از دستم خسته شدید ولی خوب جای دیگه رو بلد نیستم .

وضو گرفتم و وارد خود حرم شدم ، دوباره رفتم جای همیشگی نشستم . نماز خوندم ، به آدم ها نگاه کردم یعنی این هام مثل من دلتنگ میشن میان اینجا یا اینکه کارشون جای دیگه ای گیره

احساس کردم یکی داره نگاه می کنه ، برگشتم دیدم همون پسر است . سرش و آروم برام به عنوان سلام تکون داد محلش ندادم .

مثلاً اومده زیارت

بلند شدم رفتم تا نزدیک ضریح خیلی شلوغ بود ، برگشتم و رفتم داخل صحن ، اونجام خیلی شلوغ بود . احساس ضعف کردم از حرم رفتم بیرون ، سمت پارکینگ رفتم . تا اومدم سوار ماشین بشم یکی زد به شیشه ، شیشه رو دادم پایین از دیدن پسر جا خودم : بله

لبخندی زد : مثل اینکه واقعاً من باید با شما آشنا بشم

: ببخشید

خوب این ماشین من ، می بینید که دقیقاً کنار ماشین شما پارک شده

: خوب من الآن باید چکار کنم

پسر هیچی کارت در آورد گذاشت روی داشبوردم : اگه دوست داشتی باهام تماس بگیر

سرم تکون دادم شیشه رو دادم بالا ، از پارکینگ در اومدم واقعاً برای خودمم جالب بود که ماشین هام درست کنار هم پارک شده بود .

زهراخانم ناهار چی داریم

زهرا خانم : تا شما لباسهاتون و عوض کنید من غذا رو می کشم

: مرسی

رفتم بالا لباسم و عوض کردم . اومدم پایین : پدربزرگ کی رفتند

زهرا خانم : شما که صبح رفتید ایشونم رفتند . یک آقای هم تماس گرفتند با شما کار داشتند

: با من

زهرا خانم : بله ، ولی اسمشون و نگفتند گفتند دوباره تماس می گیرند .

: ممنون

نشستم غذا خوردم تلفن زنگ زد ، گوشی رو برداشتم : بله

سلام صنم جون

: شما ؟

من رزیتا هستم

: سلام رزیتا جون خوبی ؟ کاری داشتی

رزیتا : راستش طاهر می خواست باهات حرف بزنه

: ببین رزیتا جون من با ایشون هیچ کاری ندارم

رزیتا : ولی خوب اون

: شرمنده من باید برم خداحافظ

گوش رو قطع کردم .

اه ول کن نیستند ، چی می خواهن ؟

دوباره تلفن زنگ زد : بله

سلام

سلام ، شما ؟

یعنی اینقدر زود صدام و یادت رفت

: آرین تویی

خوشحالم که من و شناختی

: کاری داشتی

آرین : راستش اومدم مشهد ، می دونم خونه پدربزرگ کدوم خیابون ولی پلاک شو نمی دونم

: بهتر نیست هم و نبینیم

آرین : نه ، دلم می خواهد ببینمت

: آرین من دوست ندارم

آرین : صنم من و تو که با هم دوست هستیم یعنی دیگه دوست نیستیم .

: آخ

آرین : آخ نداره ، پلاک و بگو

شماره پلاک گفتم

: زهرا خانم مهمون قرار برام بیاد

صدای زنگ بلند شد در باز کردم رفتم روی تراس آرین با ماشین اومد داخل ایستادم نگاهش کردم ، از ماشین پیاده شد دلم خیلی براش تنگ شده بود ، لبخندی زد منم جوابش دادم . از پله ها اومد بالا من و بغل کرد : خوبی صنم

: ممنون تو خوبی ؟

آرین : دلم برات خیلی تنگ شده بود

: منم همین طور ، بیا بریم تو

وارد خونه شدیم

آرین : خونه قشنگی داری

: ممنون

آرین : پدربزرگتم هست

: نه رفت شمال خونه برادرش ، بشین

آرین نشست : خوب بگو این یکسال چکار کردی ؟

: هیچی از دانشگاه انتقالی گرفتم ، اینجا ادامه دادم

آرین : خوب که این طور ازدواج کردی

: نه

آرین : چرا ؟

: قصد ازدواج ندارم آرین ، دیگه بسته ام . بچه ها چطورند

آرین : آریانا خیلی یادت می کنه ، بقیه ام همین طور

: منم خیلی یادتون می کنم .

آرین : بابا رو هم یاد می کنی

تو چشم هاش نگاه کردم : خوب دیگه چه خبر

آرین : هیچی ؟

: لادن چطور

آرین : بینمون بهم خورد

: چرا ؟

آرین : همه چیز خراب شد صنم ، لادن و آذر با هم کنار نیومدن

: برای چی لادن خیلی دختر خوبی

آرین : خوب ایراد از آذر ، نمی دونم بهش چی گفت که لادن دیگه جواب من و نمیده

: چرا خوب

آرین : اوضاع خونه مثل قبل نیست ، بابا دیگه خونه نمیاد

: برای چی مگه آذر و نمی خواست

آرین : نه ، عقد نکردند ، چون آذر خیلی اصرار کرد قرار شد بیاد ما زندگی کنه .

: خوب بالاخره علاقه به وجود میاد

آرین : اگه می خواست به وجود بیاد تا حالا اومده بود ، بابا تو اتاق خودتون ، مامان همون اتاق قبلی بابا

: از نیوشا چه خبر ؟

آرین : از ایران رفت .

: خوب از دانشگاه چه خبر

آرین : هیچی دیگه برام جذابیتی نداره

: می دونم چی میگی

آرین : نتونستم دوستی به خوبی تو پیدا کنم

: منم همین طور

آرین : صنم نمی خواهی برگردی

: خودت خوب می دونی من به اون خونه تعلق نداشتم ، اگه یوسف من دوست داشت نمی گذاشت برم

آرین : بابا به خاطر خودت اجازه داد نمی خواست اذیت بشی

: اون می دونست چقدر دوستش دارم ، و من دونستم اون آذر و دوست دار

آرین : باور کن اینطوری نیست

: آرین دوست ندارم خودم و گول بزنم

آرین : برگرد صنم ، خواهش می کنم بیا دو سه روزی بریم تهران بعد برگرد

: نه آرین دوست ندارم اونجا برام خاطرات خوشی نداره

آرین : به خاطر من اگه هنوز دوستم داری

: دوستت دارم ولی اونجا عذابم میده

آرین : بابا خیلی دل تنگت

: می دونی آرین بابات هر چی رو که نداره دل تنگش میشه ، تا وقتی آذر نداشت دل تنگ آذر بود ، حالا هم من در دسترسش نیستم

آرین : ولی اون دوستت دار

: نمی تونم باور کنم آرین بهم حق بده .

آرین : حق داری ، می دونم بابا خیلی اذیتت کرد

: خیلی

آرین : برنامه ات برای آینده چیه ؟

: می خواهم درس بخونم

آرین : خوب ، کاش می تونستم برای ادامه تحصیل بیام اینجا ولی خوب نمیشه برای فوق حتماً میام اینجا

: بهتر بری دل لادن و بدست بیاری

آرین : دیر شده ، سه شب پیش عروسیش بود

: به همین زودی فراموشت کرد

آرین : اره خیلی زود بود ، فکر می کنم من بیشتر دوستش داشتم تا اون

: خود تو ناراحت نکن زندگی هیچ وقت اون طوری که می خواهی نمیشه

آرین : می دونم

: شاید این طور بهتر شاید قسمت تو جای دیگه است

آرین : شاید قسمت من کسی بود که از دستش دادم

: نه حتماً قسمت بهتری پیدا می کنی

زهرا خانم چای و میوه آورد و رفت

: بفرمائید

آرین : صنم می خواهم یک چیزی بهت بگم

: بگو

آرین : کاش هیچ وقت بابا با تو ازدواج نمی کرد

: چرا

آرین : می دونی صنم بعضی اوقات فکر می کنم تو قسمت من بودی و از من دزدینش

: آرین این فکر بده می دونی که من مادر تو حساب میشم ، هیچکس راجب مادرش اینجوری فکر نمی کنه

آرین سرش و تکون داد : متاسفم

آرین از جاش بلند شد : باید برم .

: بمون

آرین رفت و من رفتنش و نگاه کردم .

ای کاش هیچ وقت پا توی اون خونه نمی گذاشتم ای کاش جعفر سر من هیچ وقت شرط بندی نمی کرد . ای کاش یوسف قصد نداشت من و بدست بیار . ای کاش آرین دل به من نمی سپرد .

شاید اون طوری می تونستم با یوسف تماس بگیرم ولی حالا می دونم برگشتم آرین و اذیت می کنه ، حالا من باید با دلم چکار کنم ، حالا باید منتظر آینده باشم ، پس عشق من به یوسف چی میشه

من یوسف و دوست دارم و یوسف دیگری رو

دیدن دوباره آرین و شباهت زیادش به یوسف من و بیشتر دلتنگ کرد . هر روز منتظرم تا شاید یوسف تماس بگیره و یا بیاد دنبالم ولی از اون هیچ خبری نیست . هر روز افسرده تر میشم هر روز بیشتر بهش نیاز پیدا می کنم ولی اون نیست . دلم می خواهد کنارش باشم .

---

حالا آخر تابستون شده ، هنوز پدربزرگ برنگشت

صنم خانم

: بله زهرا خانم

زهرا خانم : آقا تماس گرفتند خواستند حتماً برید شمال امروز عباس آقا شمار و می بره

: چرا باید برم

زهرا خانم : نمی دونم آقا نتونستند زیاد صحبت کنند ، فقط تاکید داشتند حتماً زود برید اونجا

از مجبوری ساکم و وسایلم و جمع کردم سوار ماشین شدم تا همراه عباس آقا برم رامسر ، هر چی با موبایل پدربزرگ تماس گرفتم جواب نمیداد .

بالاخره ساعت هشت بود رسیدم رامسر خوشبختانه جاده ها زیاد شلوغ نبود . عباس آقا جلوی خونه عمو جان نگه داشت از ماشین پیاده شدم زنگ خونه رو زدم . در باز شد دیدم یک دختر جوان : سلام من صنم هستم

دختر لبخندی : سلام صنم خانم بفرمائید ، عموجان خیلی وقت منتظر شما هستند .

وارد خونه شدم ، دیدم پدربزرگ و عمو جان روی تختی نشستند رفتم طرفشون : سلام

پدربزرگ دستش و باز کرد بغلش کردم : یادی از ما نمی کنی پدربزرگ

عمو جان : خوش اومدی صنم جان

: ممنون عموجان خوب هستید

عموجان : اره عزیزم تو چطوری ؟ چرا اینقدر دیر اومدی

: دانشگاه ، درس

عموجان : تابستونم درس

: خوب دیگه یکم عقبم باید خودم و جلو بکشم .

پدربزرگ : برو وسایل تو بزار توی اتاق بیا اینجا

: چشم

عموجان : شهرزاد ، اتاق صنم رو نشونش بوده

شهرزاد : بله آقاجون

همراه شهرزاد رفتم توی اتاق وسایل و گذاشتم ، لباسم و عوض کردم اومدم بیرون روی تخت نشستم : چقدر هوا خوب

عموجان : اره امروز خوب شده

: چه عجب بارون نمیاد

پدربزرگ : بارون ها اومده

: چه خبر

پدربزرگ : ما هیچی تو چه خبر

: هیچی ، همه چیز در امن و امان

پدربزرگ : خوب خدا رو شکر

عموجان : بفرما عمو هندونه خنک می چسب

: ممنون

یک برش از هندونه برداشتم یکم ازش خوردم . صدای در اومد

پدربزرگ : صنم بابا در باز کن

بلند شدم در باز کردم یک آقای نسبتاً جوونی بود : آقاجون هستند

صدای عموجان : بیا تو شهاب

شهاب اومد تو : سلام ، خوب هستید ؟

عموجان : سلام ، آره شهاب جان

پدربزرگ : سلام بابا ، پسرت کجاست ؟

شهاب : پیش مامان

عموجان : چرا نیاوردیش

شهاب : بیارمش که آتیش به سوزون

عموجان : بچگی خودت که یادت نمیاد ، مثل خودت

شهاب : از بد شانسی نمی دونم چرا به من رفته چرا به شهرزاد نرفته یکم آروم بشه

عموجان : بچه به پدر و مادر میره به عمه که نمیره

شهاب : اینم از بدشانسی ماست

گوشیش زنگ خورد : ببخشید

شهرزاد با یک بشقاب دیگه اومد برای شهاب گذاشت و خودش نشست : خوش اومدی صنم جون

: ممنون لطف داری

شهرزاد : من شما رو موقع فوت مادرتون دیده بودم ، خیلی تغییر کردی خیلی شبیه مادرتون شدید

لبخندی زدم

عموجان : خیلی شبیه نرگس شدی

: خوب مامانم بوده

عموجان : همیشه میگن دختر شبیه باباش میشه ولی تو فقط شبیه مامانتی

پدربزرگ : خدا نرگس و دوباره بهم برگردونده

عموجان : خدا بیامرزش ، دختر خانمی بود

پدربزرگ فقط سرش و تکون داد

شهاب اومد نشست : دست خواهر گلم درد نکنه

شهرزاد : اگه میگی که من حمیدرضا رو نگه دارم کور خوندی

شهاب : به جان خودم امشب کشیک دارم

شهرزاد : به من مربوط نیست پدر من و در میاره اصلاً از من حساب نمی بره ، بعدم قرار محمد بیاد دنبالم

عموجان : برو بیارش من نگه اش می دارم

شهاب : اخ آقاجون

عموجان : پاشو برو بیارش

شهاب رفت بعد از ده دقیقه ای با یک بچه پنج شش سال برگشت ، وای خدا از در و دیوار بالا می رفت . واقعاً کلافه شده بودم ، تو دلم می گفتم اگه بچه من بود می دونستم چکار کنم .

ساعت نه بود که شهاب رفت ، شهرزادم رفت خونشون ما موندیم حمیدرضا ،

از جام بلند شدم : من میرم تا کنار ساحل

حمیدرضا : من میام

پدربزرگ : با خودت ببرش

بی رودربایستی : اگه شیطونی کنی بر می گردی فهمیدی

حمیدرضا سرش و تکون داد

با هم همراه شدیم رفتیم کنار دریا خیلی تاریک بود ولی دلم می خواست دور از همه باشم ، حمیدرضا شروع کرد به بازی کردن و با ماسه ها برای خودش قلعه درست می کرد . یعنی می شد من و یوسفم صاحب بچه می شدیم .

صنم صنم بسته دیگه اون تو رو نخواست ، همشون برن به درک ، بسته دیگه چرا به کسی فکر می کنی که تو رو دوست نداشت ، چرا دل به کسی دادی که ارزش و نداشت ، بی خیال شو صنم به زندگی خودت برس یک زندگی جدید بدون یوسف ، خودت فقط خودت

خدایا کمکم کن تا دل از یوسف ببرم ، خدایا یوسف و از سرم بیرون کن ، خدایا خدایا فقط از تو کمک می خواهم خدایا به تو پناه می برم خدایا به من آرامش بخش

روی ماسه ها دراز کشیدم ، حمیدرضا اومد کنارم دراز کشید : تا حالا این موقع شب نیومده بودم اینجا

لبخندی زدم : خوب حالا اومدی

حمیدرضا : اره ، میشه سرم و بزارم رو دستت

: اره

سرش و روی دستم گذاشت ، به آسمون نگاه کردم به جای که هر وقت می خواستم با خدا حرف بزنم نگاه می کردم ، خدایا کمکم کن خدایا بهم صبر بده ، خدایا صبر صبر صبر

یواش یواش خورشید طلوع می کرد ، احساس کردم منم تازه متولد شدم و با بالا اومدن خورشید زندگی جدیدی رو می خواهم شروع کنم .

به حمیدرضا نگاه کردم خواب خواب بود . منم چشم هام و بستم . گرما اذیت می کرد بلند شدم حمیدرضا رو بغل کردم رفتم سمت ساختمون پدربزرگ توی حال نشسته بود

: سلام

پدربزرگ : سلام تا حالا کنار ساحل بودی

: آره

حمیدرضا رو گذاشتم روی مبل : آخش

پدربزرگ : اذیتت نکرد

: نه کمی بازی کرد و گرفت خوابید

پدربزرگ : بچه نازی

: ناز ولی خیلی شیطون

پدربزرگ : خوب پسر بچه است دیگه

عمو از آشپزخونه اومد بیرون ، از جام بلند شدم : سلام عموجان

عموجان : سلام دخترم ، شرمنده دیشب نگهداری این بچه افتاد رو دوش تو

: ایرادی نداره

خیلی خسته بودم : با اجازه تون میرم توی اتاق

پدربزرگ : برو راحت باش .

رفتم توی اتاق حوله و برداشتم و دوش گرفتم ، کمی انرژی گرفتم روی تخت دراز کشیدم . خوب حالا باید چکار کنم . بهتر برم بیرون یکم دور بزنم به ساعت نگاه کردم ساعت شش بود ، الآن که جای باز نیست برم . ولی حوصله تو خونه موندن و نداشتم لباس پوشیدم از اتاق رفتم بیرون

پدربزرگ : کجا صنم

: میرم همین اطراف یک دوری بزنم

پدربزرگ : بیا اولا صبحانه بخور بعد

: چشم

میز صبحانه آماده بود صبحانه رو خوردیم

عموجان : هادی ، شهاب و حمیدرضا میان اونجا هواشون و داشته باش

پدربزرگ : خاطرت جمع اونجا خونه خودشون

عموجان : حمیدرضا از وقتی از مامانش جدا شده خیلی لجباز تر شده

من فقط گوش می کردم یعنی این پدر و پسر می خواستن بیان مشهد

پدربزرگ : از اینجا دور بشن برای هر دو شون بهتر

عموجان : داره کارهای انتقالی شون انجام میده

پدربزرگ : قبول می کنند .

عموجان : آره بیمارستان قبول کرده که انتقالش بدن

پدربزرگ : خوب ، پس دیگه باید یواش یواش آماده رفتن بشیم

عموجان : صنم جون شرمنده حمیدرضا و شهاب می خواهن مزاحمت بشن

: این چه حرفیه ، خونه خودشون

ولی این اصلاً از ته دل نگفتم چون می دونستم اومدن حمیدرضا یعنی دردسر جدید

صدای شکستن چیزی اومد ، عموجان سریع رفت بیرون ، پدربزرگم دنبالش من آخرین نفری بودم که رفتم دیدم حمیدرضا زده گلدون روی میز و شکسته

خدا بخیر بگذرونه

: با اجازه من میرم بیرون

پدربزرگ : برو بابا

از خونه زدم بیرون و شروع کردم تو خیابون قدم زدن تا رسیدم به بازار روز برای رفع بیکاری رفتم داخل بازار و به میوه ها و سبزی ها نگاه کردم . کمی قدم زدم حوصله شلوغی رو نداشتم از بازار اومد بیرون رفتم کنار ساحل خوشبختانه بخاطر گرما اونجا خلوت بود کناری نشستم و به دریا زل زدم ، نمی دونم چرا ولی آرامش زیادی صدای آب بهم میداد .

ببخشید خانم

برگشتم : بله

میشه چند لحظه مزاحتون بشم

: لطفاً آقا مزاحم نشید

پسر : شرمنده مزاحم شدم

پسر رفت خیلی مودب بود دیدم چند تا پسر با هم هستند از جام بلند شدم شروع کردم به قدم زدن ، نزدیک ساعت دوازده بود که رفتم خونه

حمیدرضا داشت توی حیاط بدو بدو می کرد ، صدای شهابم از توی اتاق می اومد که صداش می زد و اون محل نمی داد . رفتم توی خونه : سلام

پدربزرگ : سلام بابا گرما نخوردی

: نه خوب بود

عموجان : حمیدرضا توی حیاط بود

: بله داشت بازی می کرد

رفتم توی اتاقم و لباسم و عوض کردم اومدم بیرون روی مبل نشستم .

پدربزرگ : صنم جون فردا صبح راهی هستیم

: بله

عموجان : کجا به این زودی

پدربزرگ : بریم که شهابم به کارهاش برسه

شهاب : شرمنده عموجان مجبورید به خاطر من برگردید

پدربزرگ : این چه حرفیه من سه ماه اینجام ، دیگه باید به خونه یک سری بزنم

اصلاً از حرف زدنش خوشم نیومد اصلاً من و آدم حساب نکرد ، منم محل ندادم ، حمیدرضا اومد داخل : صنم بازم شب میری کنار ساحل

: اولاً صنم نه ، صنم جون ، دوماً آره

حمیدرضا : خوب صنم جون می تونم منم بیام

: اگه مثل دیشب پسر خوبی باشی آره

حمیدرضا : باشه قول میدم

شهاب : حمیدرضا حق نداری شب ها بری کنار دریا مگه بهت نگفته بودم

حمیدرضا : تنها که نرفتم با صنم جون بودم

شهاب : حق نداری بری

حمیدرضا : من می خواهم برم

شهاب : مگه با تو نیستم چرا لجبازی می کنی

حمیدرضا توپش و برداشت و رفت بیرون ، ده دقیقه نگذشت که صدای شکستن شیشه اومد ، شهاب عصبانی بلند شد رفت بیرون بعد از ده دقیقه برگشت

عموجان : کجا رفت ؟

شهاب : فرار کرده ، حتماً رفت خونه پیش مامان

عموجان : از دست این پسر تو

شهاب : فقط لج می کنه

پدربزرگ : تو هم خیلی بد باهاش حرف می زنی ، دیدی صنم بهش گفت صنم جون اون زود قبول کرد

شهاب : عموجان من زن نیستم بچه داری بلد باشم ، اگه مادرش می موند زندگی می کرد این مشکلات و نداشتم

عموجان سرش و تکون داد

تو دلم گفتم با این اخلاقت حق داشته فرار کنه

ناهار خوردیم رفتم توی اتاق راحت خوابیدم ، ساعت هفت بود بیدار شدم . از جام بلند شدم رفتم بیرون کسی خونه نبود رفتم توی حیاط شهاب اونجا نشسته بود : سلام

شهاب با اخم : سلام

: پدربزرگم نیست

شهاب : نه با آقاجون رفتند بیرون

: ممنون

به سمت ساحل می رفتم

ببخشید صنم خانم بهتر شب تو ساحل نمونید

: چرا ؟

شهاب : خوبیت نداره

: چرا نداره

شهاب : خوب خطرناک

: چه خطری داره

شهاب : ممکنه یک نفر مزاحمتون بشه

: مگه ساحل مال عموجان نیست

شهاب : چرا حصارم داره ولی برای

: ممنون از تذکرتون

دیگه بهش محل ندادم رفتم کنار ساحل راحت نشستم و زل زدم به دریا .

اینجا نشستی

: سلام پدربزرگ

پدربزرگ : نمی خواهی بیای تو

: نه اینجا راحتم

پدربزرگ : آرین اومد دیدنت

: آره ، ولی ای کاش نمی اومد

پدربزرگ : به من زنگ زد آدرس گرفت

: کاش بهش آدرس نمی دادید

پدربزرگ : چرا ؟

: چون اومدنش باعث شد برای همیشه یوسف و فراموش کنم

پدربزرگ : چرا چی بهت گفت

: اومد از عشق خودش به من گفت

پدربزرگ : فکرش و می کردم ، دوستت داره ، از آذر هیچی نگفت

: چرا گفت یوسف باهاش ازدواج نکرده ولی اون اومده داره باهاشون زندگی می کنه

پدربزرگ : حالا می خواهی برگردی پیش یوسف

: نه یوسف به فراموشی سپردم

پدربزرگ : خوب کردی

: ولی خیلی سخت

پدربزرگ : حق داری بابا ، ولی اون به درد تو نمی خورد

: می دونم اون همه چیز و با هم می خواست ، من ، آذر ، نیوشا معلوم نیست چند تا زن دیگه تو زندگیش بودند

پدربزرگ : خدا از من نگذر که نتونستم مراقبت باشم

: این چه حرفیه پدربزرگ ، اون به اصطلاح پدرم باید مراقب من می بود نه شما ، اون برای آرامش زندگی خودش من و داد به جعفر ، بعدم اونجوری وارد خونه یوسف شدم .

پدربزرگ سرش و تکون داد

: توی اون دو سال خیلی سختی کشیدم ، منتظرم همه چیز بگذره

پدربزرگ : حتماً می گذره سعی کن زندگی کنی

: همین تصمیم و دارم

پدربزرگ : خدا رو شکر ، بیا بریم تو

: نه اینجا راحتم فقط حمیدرضا نفهمه اینجام

پدربزرگ : نه شهاب نگذاشت پاشو از خونه بیرون بزار

: خیلی از خود راضیه

پدربزرگ لبخندی زد : آره

پدربزرگ یا علی گفت و رفت ، تا صبح همونجا بودم ساعت چهار صبح شد

ببخشید

برگشتم شهاب بود از جام بلند شدم : بله

شهاب : می خواهیم حرکت کنیم آماده اید

: بله ، الآن میام

به دریا نگاهی کردم ، رفتم سمت خونه چمدونم و برداشتم بردم بیرون

شهاب گذاشت صندوق عقب ، از عموجان خداحافظی کردیم ، پدربزرگ و شهاب جلو نشستند من و حمیدرضا عقب . من که خوابم می اومد چشم هام و بستم تا بخوابم .

ولی مگه حمیدرضا می گذاشت یکسره جیغ می زد و صداهای مختلف از خودش در می آورد . دیگه داشتم از کوره در می رفتم . پدربزرگ به من نگاهی کرد : صنم جان توی اون سبد ببین چی هست بده به حمیدرضا بخوره

در سبد باز کردم حمیدرضا خودش از داخل سبد پفک برداشت و شروع کرد به خوردن ولی صداش کم نشد .

: چای می خورید براتون بریزم

پدربزرگ : آره عزیزم یک دونه بده

شهاب محل نداد منم ازش سوال نکردم برای پدربزرگ چای ریختم در سبد و بستم . حمیدرضا همش ده دقیقه ساکت بود دوباره شروع کرد سر و صدا کردند . شهابم اونقدر یواش رانندگی می کرد که تا دو روز دیگه ام نمی رسیدیم .

صدای گوشیم بلند شد تعجب کردم یعنی کی بود

: بله

سلام ، می تونم مزاحمتون بشم

گوشی رو خاموش کردم تا دیگه مزاحمم نشه .

چشمم به شهاب افتاد که داشت از تو آینه من و نگاه می کرد حرصم گرفت : شما همیشه اینقدر یواش رانندگی می کنید .

شهاب : سرعتم الآن هشتاد

: ولی تا صد و بیست جا دارید ها

شهاب : من نمی تونم

: اگه ایراد نداره من بشینم

شهاب زد کنار : بفرمائید

از ماشین پیاده شدم . اون جای من نشست . کمر بند و بستم و راه افتادم ، اون موقع صبح هیچ خبری تو جاده نبود بعد اون با سرعت هشتاد تا می رفت .

پدربزرگ خوابش برد و من رانندگی می کردم

شهاب : شما گواهی نامه که همراهتون

: بله خاطرتون جمع جریمه شدم خودم پرداخت می کنم

شهاب اخم هاش و توی هم کرد و دیگه هیچی نگفت .

تا ساعت دو رانندگی کردم برای ناهار جلوی یک رستوران نگه داشتم : خوب بریم ناهار

شهاب : اینجا خیلی شلوغ

: خوب معلوم غذاش خوب که این همه کامیون و اتوبوس نگه داشت

پدربزرگ : درست ، همیشه رستوران های خوب توی راه و باید اینطوری شناخت

از ماشین پیاده شدیم . ناهار سفارش دادیم . بعد از غذا شهاب : اگه خسته شدید من رانندگی کنم

: من خسته نیستم ، ولی اگه نگرانید می خواهین خودتون بشینید

شهاب : نه

دوباره خودم نشستم رانندگی کردم ساعت شش رسیدم خونه از ماشین پیاده شدم و نفس عمیقی کشیدم ، عباس آقا و زهرا خانم سریع اومدن وسایل و بردن داخل . خوشبختانه طبقه دوم به دو بخش تقسیم می شد سمت شرقی رو پدربزرگ برای اون ها گذاشت و سمت شرقی شد برای من خود پدربزرگم که اتاقش پایین بود .

---

سلام پدربزرگ

پدربزرگ : کجا میری صنم

: دانشگاه

پدربزرگ : باز دانشگاه شروع شد

: آره دیگه ، نرم

پدربزرگ : چه را عزیزم برو مراقب خودتم باش

: چشم

داشتم توی آینه خودم و نگاه می کردم که شهاب پشت سرم دیدم : سلام

شهاب به من نگاهی کرد : سلام صبح بخیر ، جای می خواهین برین

: دانشگاه

شهاب یک نگاهی به من کرد : با این تیپ

: بله

شهاب : یعنی اینجوری می خواهی بری دانشگاه

: مگه چیه

شهاب : اخراجت نمی کنند

: نه

شهاب : آخ خیلی بد لباس پوشیدین

اخم هام کردم توی هم : ببخشید

شهاب : آخ موقعی که ما می رفتیم دانشگاه از دخترها از این جور لباس ها نمی پوشیدن

: ببخشید شما یکم مال قدیم هستید ، من باید برم

از کنارش گذشتم رفتم سمت ماشین : کمال آقا بنزین دار

کمال آقا : بله خانم خاطرتون جمع دیشب بنزین زدم

: ممنون

سوار شدم از خونه زدم بیرون : پسر پررو بی ادب مگه من چطوری پوشیدم اگه بچه ها رو ببینه چی میگه

تا ساعت سه کلاس داشتم بعد اومدم خونه

شهاب روی مبل نشسته بود بهش محل ندادم رفتم بالا ، لباسم و عوض کردم اومدم پایین

زهرا : خانم غذاتون و آماده است

: ممنون زهرا خانم

پشت میز نشستم غذام و خوردم حمیدرضا اومد سمتم : منم گرسنم

: زهرا خانم برای حمیدرضا غذا بیارین

زهرا خانم براش غذا آورد نشست ، شهاب به من نگاهی کرد من اصلاً محل ندادم تا بفهمه باید حد خودش و حفظ کنه

حمیدرضا : تو هم باید بری مدرسه ، من که اصلاً دوست ندارم

: چرا ؟

حمیدرضا : خیلی کسل کننده است

: من که خیلی دوست دارم عاشق درس خوندم

حمیدرضا : شما بچه ندارید

: نه

حمیدرضا : چه بد کاش داشتید منم باهاش بازی می کردم

لبخندی زدم : خوب ندارم دیگه تو که تو مدرسه کلی دوست داری

حمیدرضا : اره ولی وقتی میام خونه بیکارم

: خوب مگه بهتون مشق نمیگن

حمیدرضا : یک کوچولو همه رو انجام دادم حالا بیکارم

: چرا نمیری یکم بازی کنی

حمیدرضا : با چی ؟

: خوب مگه سونی ، سگایی نداری که باهاش بازی کنی

حمیدرضا : چرا ولی بابا اجازه نمیده

: برای چی ؟

حمیدرضا : بابا میگه موقع درس باید اون جمع بشه

: خوب من نمی تونم کمکت کنم ، باید با بابات صحبت کنی

حمیدرضا : خدا کنه من زود بزرگ بشم

: برای چی ؟

حمیدرضا : خوب مثل بابا که هر کاری دوست دار انجام میده

دستی روی سرش کشیدم : خوب پس خوب درس بخون که وقتی بزرگ شدی بتونی برای خودت تصمیم بگیری

حمیدرضا سرش و تکون داد : می خواهی بری

: اره باید برم اتاقم یکم استراحت کنم بعدم درس بخونم

صدای زنگ بلند شد زهرا خانم در باز کرد : خانم با شما کار دارند .

: کیه ؟

زهرا : خودشون معرفی نکردند .

شهاب از جاش بلند شد : اجازه بدید من برم

: نیازی نیست خودم می تونم برم

به طرف در رفتم از دیدن طاهر تعجب کردم اینجا چکار می کرد : سلام

طاهر : سلام ببخشید مزاحم شدم می خواستم باهاتون صحبت کنم

: بفرمائید داخل

طاهر اومد تو به شهاب که رسید ایستاد : آقا شهاب پسر عموم ، آقا طاهر از آشنایان

با هم دست دادند

: بفرمائید آقا طاهر

روی مبل نشست : میشه تنها باهاتون صحبت کنم

شهاب بلند شد رفت سمت حمیدرضا سرش و با اون بند کرد

: بفرمائید

طاهر : راستش اومدم باهاتون صحبت کنم ، شما اون دفعه خواستگاری من و جدی نگرفتید

: ببینید آقا طاهر موضوع از نظر من تموم شده است ، پس چیزی برای توضیح نمی مونه

طاهر : یعنی چی ؟ یعنی شما هنوز همسر قبلی تون و دوست دارید

: راستش می خواهید

طاهر : بله می خواهم بدونم

: آره

طاهر : دروغ میگید من که می دونم با اون به زور ازدواج کردید ، چرا نمی خواهین یک زندگی جدیدی رو تشکیل بدید

: برای اینکه دوست ندارم ازدواج کنم

طاهر : ببین صنم من دوستت دارم

: ولی من به شما هیچ علاقه ای ندارم و اصلاً از حرف زدنتون خوشم نیومد

طاهر : ولی شما نیاز به یک مرد دارید

: اینجا مردی نمی بینم

طاهر : شما دارید

انگشت اشاره ام و به طرفش گرفتم : ببینید آقا طاهر حد خودتون و بدونید ، من اجازه نمیدم کسی بخواهد به من امر و نهی کنه ، اگه می خواستم به امر و نهی ها گوش کنم الآن داشتم زندگیم می کردم . پس لطفاً برای من یکی از این حرف ها نزنید من خیلی بهتر از یک مرد می تونم از خودم مراقبت کنم . با اجازه من باید برم استراحت کنم .

طاهر : یعنی جواب من منفی

: من همون روز جواب نه رو به شما دادم نمی دونم چرا حرفم و جدی نگرفتید

طاهر : داری ناز می کنی

: برای هر کس ناز کنم برای شما یکی ناز نمی کنم ، زهرا خانم آقا رو راهنمایی کنید .

طاهر : خودم بلدم برم

: به سلامت

طاهر عصبانی رفت ، بلند : پسر احمق ، گستاخ

شهاب به من نگاهی کرد

: چیزی شده

شهاب : نه

از کنارش گذاشتم رفتم بالا توی اتاقم ، با خودش چی فکر کرده پسر پررو همه به خودشون اجازه میدن برای من تعیین تکلیف کنند فکر کردن کی هستند . برای این که از اون حالت خارج بشم رفتم دوش گرفتم بعد نشستم به درس خوندن

ببخشید خانم

: بله

آقا باهاتون کار دارند

: باشه زهرا خانم الآن میام .

از جام بلند شدم رفتم پایین : سلام

شهاب : سلام

پدربزرگ : دختر تو به طاهر چی گفتی ؟

: پسر احمق اومد اینجا به من میگه تو نیاز به یک مرد داری ، منم بهش گفتم من اینجا مردی نمی بینم

پدربزرگ : صنم نباید اینقدر تند می رفتی

: براش لازم بود

پدربزرگ : ولی باید احترام خانواده اش

: از این حرف ها نزنید ، وقتی اون بی ادبان صحبت می کنه باید همون طور هم جواب بشنو

پدربزرگ : آقای هاشمی تماس گرفت خیلی ناراحت بود

: برام مهم نیست پدربزرگ ، من ازشون عذرخواهی نمی کنم

پدربزرگ : صنم

: نه ، نه ، نه ، بگید بمیرم راحت ترم تا ازش عذرخواهی کنم بعدم اون باید از من عذرخواهی بکنه نه من از اون

پدربزرگ : تو از خانواده اش عذرخواهی بکن

: نه ، من همچین کاری نمی کنم که فکر کنند من مقصر بودم

پدربزرگ : شهاب تو یک چیز بگو

شهاب : من چی بگم

پدربزرگ : تو هم یک نظر بده

اخم هام رفت توی هم چرا پدربزرگ از اون نظر خواهی می کرد .

شهاب : به نظر من باید از خانواده هاشمی عذرخواهی بکنید

: من این کار و نمی کنم وقتی پسر بی ادب بدون هیچ اطلاع ای میاد اینجا و حرف می زنه باید همون طور هم جواب بشنو

پدربزرگ : صنم

: پدربزرگ بسته نمی خواهم دیگه راجبش چیزی بشنوم

با ناراحتی برگشتم توی اتاقم لباس پوشیدم رفتم پایین پدربزرگ : کجا میری ؟

هیچ جوابی ندادم از خونه زدم بیرون تا اومدم سوار ماشین بشم دستم گرفتند

: ول کنید

برگشتم دیدم شهاب : بیا بریم تو صنم

: نمییام

شهاب : لج نکن خیلی بد جواب بهش دادی می تونستی مودبانه رفتار کنی

: دوست ندارم کسی فکر کنه من نیاز بهش دارم

شهاب : اونم بد حرف زد قبول دارم ولی تو هم خیلی بد بهش توهین کردی

: خوب کردم

شهاب سرش و تکون داد بیا بریم تو عموجان و ناراحت نکن

: میرم یک دوری می زنم میام

شهاب : نه همین الآن بیا بریم تو

بزور من و برد داخل روی مبل نشستم . صدای زنگ بلند شد ، زهرا خانم اعلام کرد خانواده هاشمی هستند

: اه چرا ول نمی کنند

اومدن داخل اخم هام توی هم بود : سلام

خانم هاشمی : سلام صنم جون

طاهرم پشت سرشون اومد تو به من نگاهی کرد ، بهش محل ندادم

همه نشستند آقای هاشمی : راستش صنم جون طاهر اومد ازت عذرخواهی بکنه

: ببخشید ، شرمنده ولی من عذرخواهی ایشون نمی پذیرم

طاهر : من چیزی گفتم شما هم جواب من و دادید

: خیلی خانمی کردم که زیاد چیزی بهتون نگفتم ، بهتر برید دنبال کسی بگردید که احساس کرده نیاز به مرد دار

آقای هاشمی : طاهر تو همچین حرفی به صنم جان زدی

طاهر سرش و به نشانه بله تکون داد

آقای هاشمی : ببخش صنم جان پسرم من خیلی بی ادب

از جاش بلند شد : شرمنده آقای مشهدی من اگه می دونستم پسرم چه حرفی زده هیچ وقت روم نمی شد بیام

پدربزرگ : هاشمی جان یک حرفی زده شده

آقای هاشمی : نه پسر من هنوز خیلی بچه است که فکر می کنه یک زن نیاز به مرد دار ، واقعاً شرمنده بریم خانم

رفتند منم روی مبل لم دادم پدربزرگ برگشت

: دید من مقصر نبودم

پدربزرگ : صنم بعضی اوقات خیلی بد رفتار می کنی

لبخندی زدم از جام بلند شدم : گاهی رگ شایان فرم بالا می زنه

پدربزرگ بهم نگاه کرد ، من رفتم توی اتاقم . با خوشحالی درس خوندم تا موقع شام پایین نرفتم .

سه ماهی از شروع دانشگاه گذشت و چیزی به امتحان ها نمونده ، دیگه به حضور شهاب و حمیدرضا تو خونه عادت کردم اصلاً با شهاب هم کلام نمیشم ولی با حمیدرضا چند کلمه ای حرف می زنم ، روزها به خاطر حمیدرضا که تو خونه سرو صدا می کنه بیشتر وقتم توی دانشگاه می گذرونم تا اونجا درس بخونم .

پدربزرگ : صنم من فردا دارم میرم تا شمال

: چرا ؟

پدربزرگ : باید برم به یکی از زمین ها سر بزنم مشکل پیدا کرده

: باشه

پدربزرگ آروم : من نیستم با حمیدرضا و شهاب درگیر نشی

: من که خونه نیستم

پدربزرگ : وقتی ام میای سعی کن یکم مهربون باشی

: می دونید که درس هام سنگین

پدربزرگ : در هر صورت گفتم که بدونی

دستم و گذاشتم روی چشم هام : چشم

پدربزرگ : چشم بی بلا

شهاب : عموجان من یک بسته دارم بدم بهتون می دید به شهرزاد

پدربزرگ : آره چرا ندم ، بیار بده که من فردا صبح زود راهیم

شهاب : الآن میارم عموجان

شهاب رفت بالا

پدربزرگ : صنم دیگه سفارش نکنم

: نه باور کنید قول دادم

پدربزرگ : یکم مهربون باش ، خیلی عصبی برخورد می کنی

: چشم

صبح از خواب بیدار شدم لباس پوشیدم کمی آرایش کردم ، رفتم پایین ، شهاب و حمیدرضا پشت میز نشسته بودند داشتند صبحانه می خوردند : سلام

شهاب به من نگاهی کرد : سلام

زهرا خانم برام چای آورد : بفرمائید خانم

: ممنون

زهرا خانم رفت شهاب : شما توی خونه اصلاً کار نمی کنید

: نه

شهاب : ولی باید بعضی اوقات کار کنید شاید شوهرتون نتونه کسی رو بگیره تا کارهاتون و انجام بده

بهش نگاه کردم : شما جوش شوهرم و نزنید

صبحانه رو خوردم بلند شدم : خداحافظ

شهاب : بهتر نیست مانتو عوض کنی

می خواستم بهش یک چیزی بگم ولی دیدم حمیدرضا دار نگاهم می کنه بی توجه رفتم . روی تراس که رسیدم نفس عمیقی کشیدم ، رفتم دانشگاه .

ببخشید خانم

برگشتم : بله

ببخشید خانم شما با شهاب مشهدی چه نسبتی دارید ؟

: ببخشید شما ؟

من همسرشون هستم

: همسرشون !؟

منظورم همسر سابقشون

: خوب چه کمکی می تونم بهتون بکنم .

ببینید من مهلا راد هستم

: خوب ، چه کمکی از دست من بر میاد

مهلا : من می خواهم حمیدرضا رو ببینم ولی شهاب آوردش اینجا اجازه هم نمیده من ببینمش

: خوب باید چکار کنم

مهلا : تو که حمیدرضا رو نمی خواهی بزار بیاد پیش من و تو راحت با شهاب زندگی تو بکن

: شما باید برید با آقا شهاب صحبت کنید نه با من

مهلا : بالاخره تو همسرشی اون گفت با تو ازدواج کرده ، پس می تونی روش تاثیر بزاری اگه بخواهی

: من نمی تونم

سوار ماشین شدم ازش حرکت کردم عصبانی رفتم خونه حمیدرضا روی مبل نشسته بود داشت کارتون نگاه می کرد : حمیدرضا بابات کجاست

حمیدرضا : توی اتاقش

عصبانی رفتم بالا بدون در زدن در اتاقش باز کردم سریع از جاش پرید لباس و گرفت جلوش : چی می خواهی

: با اجازه کی به زنت گفتی من زن تو ام

شهاب : زنم

: آره مهلا راد

شهاب : خوب

: تو حق نداشتی بهش دروغ بگی اون بیاد به من التماس کنه بچه اش و بهش بدم

شهاب : ببین صنم من مجبور شدم

: خیلی آدم کثیفی هستی ، به جای اینکه با لباس پوشیدم این و اون گیر بدی برو اخلاق تو عوض کن

شهاب : ببین صنم من مجبور شدم ، چون اون می خواهد حمیدرضا رو ببینه

: حقش مادرش

شهاب : اون اخلاقش بد ، حتماً دیدی چطور لباس می پوشه ؟

: اون ایراد نداره تو ایراد داری ، تو روانی نه اون

شهاب : من بهت اجازه نمیدم

: ساکت باش اگه می خواستی اجازه ندی من و قاطی بازی مسخره ات نمی کرد ، اگه دوباره بیاد پشم بهش میگم دروغ گفتی روانی

شهاب : درست حرف بزن

: نزن می خواهی چه غلطی بکنی

شهاب : همین کارها رو کردی که شوهرت ولت کرده

: خفه شو تو در مورد من هیچی نمی دونی

شهاب : از طرز لباس پوشیدنت معلوم که چرا ولت کرده

: برای این که بدونی من اینجا دارم رعایت تو رو می کنم ، از فردا بهت میگم چطوری لباس می پوشیدم

از اتاق رفتم بیرون

شهاب دنبالم اومد دستم گرفت : می دونم دختری بی بند و باری هستی

: خفه شو

با دست هولش دادم کنارم : روانی

رفتم توی اتاقم و در بستم خیلی عصبانی بودم ، خدایا خدایا خدایا

روی تخت دراز کشیدم چشم هام و بستم . در اتاق باز شد چشم و باز کردم شهاب بود : چی می خواهی

شهاب : بهش چی گفتی

: چی باید می گفتم

شهاب : دار زنگ میزنه

: جواب بده

شهاب : بگو چی گفتی تا بدونم باید باهاش چطوری حرف بزنم

: هیچی نگفتم

شهاب گوشی رو جواب داد : چی می خواهی !؟ مگه بهت نگفتم مزاحم خانواده ام نشو ؛ جدی با خودت چی فکر کردی ؛ تو که داری ازدواج می کنی بچه می خواهی چکار ؛ اصلاً معلوم بهت نمیدم خودت گفتی نمی خواهش مگه نگفتی من اصلاً نمی خواهم ببینمش !؟؛ یکبار دیگه تو رو این اطراف ببینم یا ببینم مزاحم خانواده من شدی از دستت شکایت می کنم فهمیدی !؟

گوشی رو قطع کرد

: برو بیرون

شهاب : ببین من معذرت می خواهم

: برو بیرون روانی

شهاب من زد به دیوار : من روانی نیستم

: از همین کارت مشخص که هستی

شهاب : لج نکن

: بکنم چه غلطی می کنی ، برو بیرون از اتاق من

شهاب : صنم بزار تا عمو میاد راحت هم دیگر و تحمل کنیم .

: برو بیرون می خواهم تحملت نکنم

شهاب : چرا اینقدر لجبازی

: ببین برو بیرون

شهاب از اتاقم رفت بیرون باید یک فکر می کردم اینطور نمی شد . کاش پدربزرگ اینجا بود . باید به پدربزرگ بگم چکار کرده گوشیم و برداشتم زنگ زدم

سلام پدربزرگ

پدربزرگ : چی شده صنم

تمام جریان و براش تعریف کردم ؛ حالا باید چکار کنم

پدربزرگ : بزار من بهش زنگ بزنم

: من اینجا راحت نیستم

پدربزرگ : صنم صبر کن بزار باهاش حرف بزنم ببینم چرا همچین دروغی گفت

: باشه ، منتظر تماستونم

در اتاقم و قفل کردم . یک ساعتی طول کشید از پدربزرگ هیچ خبری نشد . چرا زنگ نمی زنه . صدای در اتاق اومد

: بله

صنم می خواهم باهات حرف بزنم

: من با تو حرفی ندارم برو می خواهم راحت باشم

شهاب : صنم خواهش می کنم اجازه بده باهات حرف بزنم

: نمی خواهم

شهاب : به درک

صدای راه رفتنش اومد : بی ادب

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 21
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 24
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 60
  • بازدید سال : 1,829
  • بازدید کلی : 71,094
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶