loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 301 چهارشنبه 21 مرداد 1388 نظرات (0)

فصل اول :

صداي همهمه كه جلوي خانه باغ اقا بزرگ به گوش مي رسيد باعث شد گام ها سريعتر به دنبال هم روان شوند. با تعجب نگاهش

را ميان پرده هاي سياهي كه روي ديوار اويخته شده بودند مي گرداند.

در باورش هم نمي گنجيد پدر بزرگ داشته باشد... ؟!

بد تر از همه اينكه در طي چهار روز فهميده بود پدر بزرگ داشته است اما اينك او مرده است.

نفسش را فوت كرد. با نگاه به برادرش برنا كه ارام اشك مي ريخت وچهره ي خيس مادر و چهره ي مغموم پدر سعي داشت

بفهمد چقدر واقعي است كه يك پدر بزرگ داشتن ... پدر بزرگي كه حالا مرده است... و حالا كه نيست بايد باورش كند كه هست

يا لا اقل بود.

برنا چنان ميگريست كه انگار او اين مرد را مي شناخت.

اهسته زيرگوشش پرسيد: تو ميدونستي؟

برنا اشكهايش را پاك كرد وگفت : اره... تو يادت نيست.... خيلي كوچيك بودي كه ما از تهران رفتيم...

بلوط اهي كشيد. هميشه شناسنامه اش كه صادره از تهران بود برايش يك افتخار بين همكلاسي هايش محسوب ميشد. و اينكه

هيچ وقت لهجه ي شيرازي نداشت هم يكي ديگر از امتياز هايش بود...

با اين حال بي توجه به خستگي اش كه از ظهر ديروز كه از شيراز به تهران امده بودند

و در تنش مانده بود وارد خانه باغ شد.

يقه ي پالتويش را بالا داد و هم پاي برنا راه مي امد و به باغ مينگريست. پاييز، بودنش را زيادي فرياد ميزد. درختان لخت بودند.

فضا هم بي روح و سياه و سرد بود.

مسير طويلي طي شد تا به يك ساختمان دو طبقه ي قديمي كلنگي رسيدند. جلوي در يك مرد قد بلند با موهاي جو گندمي ايستاده

بود. سر تا پا سياه پوشيده بود. ابروهاي كلفت و بهم پيوسته اي داشت. فاصله ي ابرو با چشمهايش كم بود وخشونت را در چهره

اش به رخ ميكشيد. اما انقدر شكسته و گرفته به نظر مي امد كه خيلي روي چهره ي عبوسش تمركز نكرد.

مرد به سمتشان چرخيد. با تماشاي برنا كه تقريبا هم قامت خودش بود او را محكم به اغوش كشيد.

مرد زير گوش برنا گفت: چه قدر بزرگ شدي پسرم...

برنا با صداي خفه اي گفت: تسليت ميگم عمو جان...

عمو؟! عجب واژه ي غريبي بود؟ عمو... يعني او عمو داشت؟ نفسش را مثل پوف خارج كرد. بيست و دو سال از پدرش هيچ چيز

نمي دانست حالا فهميده بود يك پدر بزرگ دارد كه فوت شده يك عمو... خدا اخر و عاقبت اين سفر را به خير بگذراند.

مرد رو به پدرش مي نگريست. انگار زمان ايستاده بود. هيچ شباهت فاخري با هم نداشتند.

چهره ي پدرش با چشمان درشت قهوه اي و پر چين شكن بود ... موهاي لخت قهوه اي كه ريختنش كمي به وسعت پيشاني اش

افزوده بود.

دو مرد تنها به دست دادن ساده اي اكتفا كردند. مرد رو به مادرش گفت: خوش اومديد ريحان خانم....

ريحان خانم اهسته گفت: تسليت ميگم اقا بهادر... غم اخرتون باشه...

بهادر؟ يعني نام عمويش بهادر بود؟!

بهادر به بلوط خيره شد. دختر بلند قامت و كشيده اي كه اندام ظريفش در حجم پالتوي سياهي گم شده بود. صورتش ازسرما به

سرخي زده بود.

چشمهاي ابي ساده اما كشيده اش در حصار مژه هاي قهوه اي تيره ... زير ابروهاي خرمايي مي درخشيدند.

بيني تازه عمل شده ي سربالا ... با پوست روشن و مهتابي و موهايي كه تركيبي از سه رنگ مشكي و قهوه اي روشن وتيره بود كه

كمي از زير كلاه مشكي اش بيرون زده بودند هارموني داشت... در انتها لبهاي برجسته و چانه اي متوسط كه ختم صورتش بود...

چكمه هاي مشكي ساق بلندش قاب ساق پاهايش بود... دستش را براي اغوش گرفتن او گشود.

بلوط تنها دستش را دراز كرد و اهسته گفت: تسليت ميگم...

بهادر ماتش برد. چشمان بي حالتش مثل يخ بودند.فهميدن اينكه بلوط مانند برادرش است اصلا سخت نبود. دستش را گرم فشرد

وگفت: خوش اومدي عمو جان....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 6
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 18
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 86
  • بازدید ماه : 305
  • بازدید سال : 2,074
  • بازدید کلی : 71,339
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶