loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 384 یکشنبه 22 مرداد 1391 نظرات (0)

ماشینو توی پارکینگ پارک کردم ... تا حالا تنها بهشت زهرا نیومده بودم ولی اینبار مجبور شدم ... خوبه بابا ماشینشو داد بهم ... شالم رو توی آینه ماشین مرتب کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین ... اولین روز کاری! عوامل فیلمبرداری رو راحت دیدم ... قطعه خیلی خلوتی بود و اکثر قبرها تازه کنده شده و خالی بودن ... از بینشون رد شدم تا رسیدم به گروه ... اولین کسی که خودشو رسوند به من شهریار بود ... چه تیپایی هم می زد بی شرف! یه تی شرت جذب مشکی تنش بود که روش چند بیت شعر از حافظ با رنگ سفید خطاطی شده بود و یه شلوار چسبون مشکی رنگ و کفشای اسپرت ... با رویی گشاده ازم استقبال کرد و گفت:
- دقیقا سر وقت رسیدین خانوم مشرقی ... بفرمایید ... باید برین داخل اون ماشین برای تعویض لباس و گریم ... راستی دیالوگاتون رو حفظ هستین ... مشکلی ندارین؟! فیلمنامه نویس و بازیگردانمون می تونن همه جوره ساپورتتون کنن اگه سوالی داشتین رودربایستی رو بذارین کنار ...
همین جور یه ریز فک می زد و با دستش منو راهنمایی می کرد به سمت ماشین هایسی که یه کنار پارک شده بود ... وقتی حرفاش تموم شد گفتم:
- نه مشکلی ندارم ... ممنون ...
در هایس رو باز کردم و رفتم بالا ... همون خانومی که روز تست دیده بودمش با یه آقا داخل ماشین بودن ... خانومه که تقریبا سی ساله می زد با رویی گشوده گفت:
- سلام خانومی ... اومدی بالاخره؟ بیا ... بیا بشین که وقت نداریم زیاد ...
نشستم روی یکی از صندلی ها ... بیچاره ها از بی جایی مجبور بودن کجا کار کنن ... تند تند یه چیزایی رو که یا خنک بود یا زبر یا زیادی نرم می کشید روی پوست صورت من ... مرده هم نظر می داد ... طاقت نیاوردم و گفتم:
- مگه قرار نبود من گریم نشم ...
زنه لبخندی زد و در همون حال که کارشو می کرد گفت:
- منم گریمت نمی کنم عزیزم ... دارم متعادل سازی می کنم ...
متعادل سازی دیگه چه صیغه ایه؟!!! شاید از چشمام فهمید متوجه نشدم که گفت:
- یعنی اینکه فقط نواقص رو برطرف می کنم .... اگه لکی چیزی هست از بین می برم ... چاله چوله ها رو صاف می کنم ...
وا! انگار داره در مورد خیابون حرف می زنه ! چاله چوله کجا بود ... پوست من به این سفیدی و صافی ... ادامه داد:
- الان یعنی داری می ری سر خاک بابات ... باید رنگت پریده مایل به زرد باشه ... چشمای بی روح . حال نزار ... من این چیزا رو تغییر می دم وگرنه مطمئن باش آقای صدری اصلا اجازه تغییر چهره رو توی بازیگرا به ما نمی ده ... می گه همونی که هست باید بمونه ... توام صورتت خدا رو شکر مشکل زیادی نداره فقط چون هوا گرمه این پودرا رو می زنم که اگه عرق کردی پوستت توی فیلم برق نزنه ... اونوقت انگار روی پوستت اکلیل ریخته و خیلی مسخره می شه ...
سرمو تکون دادم ... اینبار دیگه فهمیدم منظورش چیه ... توی کمتر از نیم ساعت کارش تموم شد و رفت که برام لباس بیاره ... یه آینه کوچیک اونجا بود ... برش داشتم تا خودمو نگاه کنم ... زیاد فرقی نکرده بودم ... انگار بار اول بود داشتم خودمو می دیدم ... یه جفت چشم مشکی کشیده .... چشمام درشت نبود ولی عجیب کشیده بود ... خمار و کشیده تا نزدیک شقیقه ... با مژه های پر پشت و وحشی که چشمامو هم وحشی نشون می دادن ... یه جفت ابروی کمونی و هلالی شکل درست بالای چشم هام ... مشکی مشکی ... مامانم بعضی وقتا دختر شرقی صدام می کرد ... چون چشم و ابروم و موهام زیادی مشکی بود ... پوستم نه زیاد سفید بود نه سبزه ... گندمی مایل به سفید ... خدا رو شکر روشن بود ... از پوست تیره خوشم نمی یاد ... دماغ متناسب ولی سر بالا ... نه بزرگ بود نه خیلی عروسکی و کوچیک ... لبام هم معمولی بود ... حالت قشنگی داشتن ولی زیادی قلوه ای نبودن ... صورتم تقریبا گرد بود و قشنگ تر از همه اینا موهام بودن ... حالت موهام فر درشت بود و رنگش پر کلاغی ... از بچگی هم کوتاهش نکرده بودم چون بابا اجازه نمی داد و تا پایین تر از کمرم می رسید ... صورت قشنگی داشتم ... خاص و تو دل برو ... بابا حق داشت صدام کنه خورشید ... چهره ام مینیاتوری بود شبیه نقاشی های که از خورشید می کشن ... خب بسه دیگه زیادی از خودم تعریف کردم ... الانم که حسابی سفید شده بودم عین ماست! در ماشین باز شد و خانومه اومد تو ... کاش می فهمیدم اسمش چیه حداقل که هی نخوام صداش کنم خانومه .... همون جمله معروف رو به کار بردم و گفتم:
- خانوم ...
سریع گفت:
- بینش هستم ... ولی تو منو فریبا صدا کن ... دوست ندارم فامیلیمو بگی ... همه خانوما اینجا منو فریبا صدا می کنن ...
- باشه .. فریبا جون من باید چی بپوشم؟
یه دست مانتو شلوار تقریبا کهنه گرفت به سمتم و گفت:
- بیا اینا رو بپوش عزیزم ....
با حالت چندش گفتم:
- لباسای یه نفر دیگه رو ؟
چند لحظه نگام کرد و بعد غش غش خندید و گفت:
- نه بابا! اینا رو خیاط گروه برات طراحی کرده ... تازه دوخته شده ...
- پس چرا اینقدر کهنه است؟
و در همون حال مشغول زیر و رو کردن لباس شدم ... با لبخند گفت:
- لباسی که الان تنت می کنی باید کهنه باشه ... اینا اینجوری طراحی شده ... پارچه هاش چند بار شسته شده ...
- اندازه های منو از کجا می دونسته؟
- اندازه هاتو که نمی دونست ولی چون توی این سکانس زیاد مهم نبود چی می پوشی روی اندازه ها ظریف نشدیم ... همینجور با حدس و گمان دوخته شد ولی انشالله از سکانسای بعدی اندازه هاتو می گیره که دیگه بدونه باید چی کار کنه ...
سری تکون دادم و وقتی اون رفت بیرون لباسا رو که یه مانتو شلوار و یه مقنعه بود پوشیدم ... اینقدر بی ریخت بود که خجالت می کشیدم برم بیرون ...

دوباره فریبا اومد تو و نگاهی به سرتاپام کرد ... یهو دستشو آورد جلو و یه تیکه موهامو از مقنعه کشید بیرون و گفت:
- اینجوری بهتره ...
اعتراض کردم:
- یعنی بابام مرده!
- برای همین می گم اینجوری بهتره! تو که وقت درست کردن مقنعه اتو نداشتی ... یعنی خودش رفته عقب ... حیف این موهای خوشگلته! صورتتو دو برابر جذاب می کنه .... بذار این یه تیکه کوچولو بیرون باشه ...
دوباره از توی آینه نگاهی به خودم انداختم ... بد نشده بود ... من که دختر با حجابی نبودم که حالا بهم بر بخوره ... خودم که بیرون می رفتم بیشتر از اینم موهامو بیرون می ذاشتم ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوکی ... بریم؟
- بریم که همه منتظر توان ...
دو تایی رفتیم بیرون اول از همه شهریارو دیدم ... نمی دونم چرا اینقدر به چشم من می یومد این بشر ... شاید چون از بقیه پسرای اونجا یه سر و گردن سر بود ... آقای صدری اومد طرفمون که سریع سلام کردم. جوابمو داد حالمو پرسید و گفت:
- آماده ای ...
چه جمعیتی اونجا بود ... کاش خراب نکنم ... سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
- بله آماده ام ...
تند تند مشغول توضیح دادن شد ... از کجاها باید حرکت کنم ... چه جوری باید راه برم ... کجا باید چی بگم ... تن صدامو کجا بالا ببرم کجا پایین بیارم ... چه زمانی بیفتم روی قبر ... کی خاکارو مشت کنم ... کی بزنم تو سرم ... هی گفت و گفت و گفت ... و من موندم چرا اینقدر زود حرفاشو می فهمیدم و تو ذهنم ثبت می شد ... انگار هوشم تو این مورد خیلی بالا بود ... حرفاش که تموم شد نگام کرد و گفت:
- فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- کاملاً
با تعجب گفت:
- همه اشو متوجه شدی؟
- بله ...
با تردید گفت:
- می خوای یه بار تمرینی برو ... بعد فیلم می گیریم ...
- نه ... به نظر خودم که لازم نیست ... می دونم که می تونم ...
- باشه ... ببینم تو چند تا برداشت می تونی این سکانسو اونجوری که من می خوام درش بیاری.
سرمو تکون دادم و اونجایی که باید شروع می کردم ایستادم ... با فریاد آقای صدری توی میکروفون همه رفتن سر جاهاشون و آماده شدن ... شهریار روی یه صندلی کنار آقای صدری نشسته بود و داشت خودشو باد می زد ... تا متوجه نگام شد سری تکون داد و چشماشو باز و بسته کرد ... وا! انگار من نیاز به تایید این داشتم ... چه کارا! آقای صدری توی میکروفون فریاد زد:
- صدا ...
یکی گفت:
- رفت ...
دوباره گفت:
- تصویر ...
یکی دیگه گفت:
- تصویرم رفت ...
یه دختره اومد جلوی دوربین و روی چیزی که دستش بود ضربه ای زد و گفت:
- برداشت اول ...
اینبار من آماده شدم و آقای صدری فریاد زد:
- حرکت ...
شروع کردم ... برام خیلی آسون بود ... به خصوص که اکثر دیالوگاش همونایی بود که موقع تست گفتم ... انگار خوششون اومده بود از دیالوگای من در آوردی من که گنجونده بودنش توی فیلمنامه... تغییراتشو همین حالا بهم اعلام کردن ... فرق داشت با اون چیزی که خونده بودم ... همین بهم اعتماد به نفس می داد ... اینقدر راحت نقشو اجرا کردم که تا کارم تموم شد و آقای صدری فریاد زد:
- کات ...
صدای دست زدن همه بلند شد ... همه لباسام خاکی شده بود ... آقای صدری بهم نزدیک شد و با چشمای گشاد شده از حیرت گفت:
- دختر تو اعجوبه ای ...
کم بابا بهم اعتماد به نفس می داد حالا اینم اضافه شده بود ... لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون ...
ولی خداییش خودمم تازه داشتم پی می بردم که تو اینکار عجیب استعداد دارم ... آقای صدری اعلام استراحت کرد تا بعدش بریم برای سکانس بعدی ... همه از جلوم که رد می شدن یا بهم لبخند می زدن یا خسته نباشید می گفتن ... منم جواب همه رو با روی باز می دادم ... اینا قرار بود بشن همکار من ... این فیلم یه پروسه 6 ماهه داشت ... پس من شش ماه قرار بود هر روز اینا رو ببینم ... باید بیشتر می شناختمشون ... فعلا که فقط آقای صدری و فریبا و شهریار رو می شناختم ... دوست داشتم یه جا پیدا کنم بشینم پاهام خسته شده بودن ... صدای شهریار از پشت سرم بلند شد:
- خانوم مشرقی عزیز ... خسته نباشین ... شاهکار کردین ...
برگشتم ... چشمای خاکستری خوشگلش می درخشید ... سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون لطف دارین ...
دو تا صندلی تاشویی که دستش بود رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید ... سر پا خسته می شین ...
بعدم مشغول ریختن چایی از فلاسک کوچیکی که دستش بود شد ... یه لیوان یه بار مصرف رو پر از چایی کرد و با یه شکلات داد دستم ... گرفتم و تشکر کردم ... با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی بدجور هوس چایی کرده بودم ... شهریار فلاسکو گذاشت کنار پاش و گفت:
- شما مطمئنی که قبلا جایی کلاس بازیگری نرفتی؟
این باز پسر خاله شد ... به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- نه ... انتظار داشتم شما برام کلاس بذارین که نذاشتین ...
خندید و گفت:
- با مشورت گروه به این نتیجه رسیدیم که نیازی به کلاس ندارین ... نواقصتون خیلی کمه و می شه در حین کار برطرفش کرد ...
- آهان از اون لحاظ
با خنده زل زد بهم و گفت:
- خیلی جالبه که همکار شدیم ولی هیچی در مورد هم نمی دونیم ...
حرف دل منو می زد ... ادامه داد:
- من فقط می دونم شما خانوم توسکا مشرقی هستی ... بیست و دو سالته و تازه فارغ التحصیل شدی ... همین ...
جرعه ای چاییمو مزه مزه کردم و گفتم:
- همینم خیلیه ...
باز شدم همون توسکای غد ... سری تکون داد و گفت:
- باشه پس من خودمو معرفی می کنم ...

وقتی سکوتمو دید و گفت:
- اسمم شهریاره ... فامیلم نیازیه ... فامیل منو فقط می تونی توی تیتراژ فیلما ببینی چون کسی منو به فامیل صدا نمی کنه به خواست خودم همه به اسم صدام می زنن ...
تو ذهنم اومد مثل فریبا! چه اینجا همه با هم صمیمین ....
- فارغ التحصیل رشته مترجمی زبانم ولی خب اون کار ارضام نمی کرد برای همینم رو آوردم به تهیه کنندگی ... می تونم بازیگرم بشم ولی دوست ندارم ... همین که پشت صحنه باشم و تلاش بچه ها رو جلوی دوربین ببینم برام بسه ... اون هیجانی که می خوام رو بهم می ده ...
با صدای آقای صدری که بچه ها رو فرا می خوند مجبور شدیم بلند بشیم و حرفای شهریار هم نصفه کاره موند ... هر چند که نیازی به تعریف بقیه اش نبود ... اون چیزی که دو تا همکار باید از هم می دونستن رو دیگه می دونستیم ...
اون روز همه پلان ها و سکانسای بهشت زهرا گرفته شد که توی همه اش هم فقط من بودم و یکی دو تا بچه گل و گلاب فروش ... هیچ بازیگر دیگه ای ندیدم ... هوا داشت تاریک می شد که پایان کار اعلام شد و بعد از خداحافظی از بقیه رفتم به سمت خونه ... حسابی خسته شده بودم ....
برای مامان و بابا دستی تکان دادم و سوار پژو دویست و شش سفید رنگ شدم ... با آخرین چک از قراردادم این عروسکو برای خودم خریدم .... امروز روز اکران فیلم بود و قرار بود بازیگرا توی سالن اکران حضور داشته باشن ... توی این شش ماه خیلی سختی کشیدم ... از اون چیزی که فکر می کردم سخت تر بود ولی بالاخره تموم شد ... هر کاری کردم مامان بابا باهام نیومدن ... شاید دوست نداشتن دخترشون رو روی پرده سینما ببینن ... ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و بعد از جوابگویی به استقبال فراوان نگهبان پارکینگ رفتم به سمت سالن ... فکر کنم دیرتر از همه رسیدم ... مامور جلوی در با دیدن من سلامی کرد و از جلوی در رفت کنار ... دستی به پالتو و شالم کشیدم ... عالی بود ... همه رو تازه خریده بودم و می دونستم که فوق العاده ام ... در باز شد و رفتم تو ... خدای من! چه جمعیتی توی سالن موج می زد ... یه دفعه نوری روی من افتاد و صدای تشویقای کر کننده بالا رفت ... نور فلش دوربین ها داشت کورم می کرد ... خب دیگه! هم کر شدم هم کور ... این اولین بار بود که با چنین تشویقی روبرو می شدم ... تا حالا کسی نه منو شناخته بود و نه دیده بود ... سعی کردم لبخند بزنم ... این عکسا از فردا می رفت روی جلد مجله ها ... با لبخند راه افتادم به سمت جایگاه عوامل فیلم ... دستی برای مردم تکون دادم و نشستم روی صندلی ... شهریار با خنده کنار گوشم گفت:
- به به خانوم معروف شدن دیگه تحویل نمی گیرن ...
خیلی با هم صمیمی شده بودیم ... این گروه برام شده بود مثل خونواده ام ... خندیدم و گفتم:
- ا توام اینجایی؟
- ببخشید؟!! می شه من نباشم؟
خندیدم و گفتم:
- نه ... یعنی منظورم اینه که کنار من نشستی ...
- اگه برات جا نگرفته بودم که الان باید کف زمین می شستی ...
اومدم جوابشو بدم که دوباره صدای دست و جیغ و سوت هوا رفت ... نگام کشیده شد به سمت در سالن ... احسان بود ... هم بازیم در طول این فیلم ... خداییش پسر فوق العاده ای بود ... اونم دستی برای جمعیت تکون داد و اومد سمت ما ... صندلی کناری من خالی بود نشست و نفسشو با صدا داد بیرون ... دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- سلام عرض شد آقای نیرومند ...
برگشت به طرفم و گفت:
- ا توسکا توام اینجایی ...
نگاهی به شهریار کردم ... دوتایی خندیدم و گفتم:
- ببخشید؟!!! می شد من نباشم ...
خنده شهریار بلند تر شد و گفت:
- به خدا اگه این مردم باور کنن این مریم توی فیلم به این شیطونی باشه ...
- همون بهتر که باور نکنن بذار یه جو آبرو برام بمونه ...
شهریار و احسان با هم دست دادن و احسان گفت:
- بذار بیان ازت مصاحبه کنن ... خودت خودتو لو می دی ... منم لوت می دم ... می گم که توی فیلمبرداری این فیلم اشک منو در اوردی ...
احسان اوایل کار خیلی جدی بود و من حس کردم خودشو برام می گیره ... برای همین هم اینقدر اذیتش کردم و با زبونم نیشش زدم تا آدم شد ... یه جورایی جز شهریار با هیچ کس صمیمی نمی شد ... بعدها شهریار بهم گفت کلا با هر کارگردان و تهییه کننده ای قرار داد نمی بنده و الان هم فقط به خاطر صمیمیتش با شهریار حاضر شده توی این فیلم بازی کنه ... اول ازش خوشم نیومد ولی کم کم فهمیدم چه پسر خوبیه و کلا دیر جوش بودن توی شخصیتشه ... با رفتن فیلم روی پرده دوباره صدای دست و سوت بالا رفت ... شهریار خواست حرفی بزنه که دستمو گرفتم جلوی صورتش و گفتم:
- تو رو خدا هیچی نگو بذار فیلممو ببینم ...
با خنده گفت:
- خوبه خودت بازی کردی ...
- دیدنش یه مزه دیگه داره ... کاش یه ذره تخمه برای خودم اورده بودم ...
خندید ... ولی نه با مسخرگی ... یه جورایی با محبت .... سعی کردم نگاش نکنم و به فیلم نگاه کنم ... بلند شد و راه افتاد به سمت در خروجی ... برام مهم نبود کجا می خواد بره ... وقتی خودم رو روی پرده دیدم اشکم داشت در می اومد ... باورم نمی شد! واقعا باورش برام سخت بود ... یه کم که گذشت عین بقیه مردم محو فیلم و بازی خودم شدم ... اصلا انگار من نبودم و یه نفر دیگه داشت بازی می کرد ... نمی دونم چقدر گذشت که شهریار برگشت نشست سر جاش و پاکتی رو گرفت به سمتم ... برگشتم با تعجب نگاش کردم. همینطور که خیره بود روی پرده گفت:
- بگیر ... فقط حواست باشه عکاسا نبینن داری تخمه می شکنی که برات بد می شه ...
باورم نمی شد ... بی اراده پاکت رو از دستش گرفتم و گفتم:
- دیوونه !
زل زده بودم بهش ولی نگاه اون به روبرو بود ... زمزمه کرد:
- حالا مونده تا دیوونگی های منو ببینی ...
چی می گفت این؟!!! آب دهنمو قورت دادم ... سریع دستمو کردم داخل پاکت تخمه ... تخمه ژاپنی بود ... عاشقش بودم ... چند تا دونه برداشتم ... می خواستم تخمه بخورم بلکه رفتار و حرف شهریار رو بتونم باهاش بدم پایین ...

احسان سرشو جلو آورد و گفت:
- چی می خوری؟
- تخمه ...
- چی؟!!!!
- وا! برق گرفتت؟ می گم تخمه ...
یه دفعه منفجر شد ... سریع دستشو گرفت جلوی دهنش که صدای خنده اش عکاسا و فیلمبردارا رو نکشه این طرف ولی چنان رفته بود روی ویبره که منم داشت خنده ام می گرفت ... گفتم:
- چته؟!!!! نمیری!
از زور خنده حتی نمی تونست جواب منو بده ... خوب خندید و منم بیخیال به تخمه خوردنم ادامه دادم ... وقتی خنده اش ته کشید برگشت به طرفم و گفت:
- به خدا خنده دارترین صحنه عمرمو دیدم ... یه بازیگر بشینه توی اولین اکران فیلمش پاش تخمه بشکنه ...
- چشه؟! این نشون می ده من مردمی هستم ... اهل کلاس گذاشتنم نیستم ...
دوباره رفت روی ویبره ... مشتی حواله بازویش کردم که سریع گفت:
- توسکا اینجا سر فیلمبرداری نیست ... صد تا خبرنگار این دور و اطرافن ... حواستو جمع کن که سوژه مجله هاشون نشیم ...
بی اراده صاف نشستم و شالمو کشیدم جلو ... خندید و گفت:
- گشت ارشاد که نیستن!
چشامو درشت کردم زل زم توی چشماش و گفتم:
- ببین ... خودت دنده ات می خاره که از من کتک بخوری ...
شهریار خودشو بهمون نزدیک کرد و گفت:
- چی شده بچه ها ... بذارین ببینیم چه گندی زدیم ...
تذکر شهریار باعث شد عین دو تا بچه تخس آروم بشینیم سر جامون و به پرده زل بزنیم ... دیگه چیزی به آخر فیلم نمونده بود ... امشب توی باغ شهریار مهمونی بود ... مهمونی به افتخار اتمام پروژه ... یه لباس مناسب تهیه کرده بودم و گذاشته بودم توی خونه ... باید زود می رفتم خونه و کارامو می کردم ... با صدای شهریار کنار گوشم حواسم جمع شد:
- عاشق این سکانس از فیلمم ...
دوربین روی حالت کلوز آپ از صورت من بود و من داشتم به عشقم نسبت به احسان اعتراف می کردم ... البته قبلش احسان گفته بود و حالا منم داشتم از احساسم می گفتم ... اسم احسان توی فیلم ... شهریار بود! غرق اون صحنه شدم ... خداییش خیلی قشنگ بود ... چشمای لبالب پر از اشک من ... نگاه معصومم ... لحن حرف زدنم ...
دستم روی دسته صندلی بود ... یهو دستم داغ شد ... نگاه کردم دیدم شهریار دستشو گذاشته کنار دستم و انگشتاشو توی انگشتام قفل کرده ... قلبم تند تند می زد ... شهریار چرا اینجوری شده بود؟!! با انگشتاش داشت با انگشتای دستم بازی می کرد ... هیچ حسی نداشتم ... نه تنم داغ شده بود نه هیجان زده بودم ... حسم انگار فقط ترس بود ... می خواستم هر طور شده دستمو از توی دستش در بیارم ... نمی خواستم دستمو بگیره ... مونده بودم چه خاکی بریزم توی سرم که خدا رو شکر فیلم تموم شد ... چراغا روشن و صدای دست اوج گرفت ... سریع دستمو از دستش خارج کردم ... دوست نداشتم پیش خودش هیچ فکر دیگه ای بکنه ... نمی خواستم نزدیکیمون باعث به وجود اومدن هیچ سو تفاهمی بشه ... شهریار برای من فقط یه همکار مهربون و دلسوز بود ... همین! هیچ حس دیگه ای نسبت بهش نداشتم ... حتی حس برادرانه که خیلی دخترا ازش دم می زنن ... رنگم پریده بود ... کار شهریار منو وحشت زده کرده بود ... سابقه نداشت همچین کاری بکنه ... آب دهنمو قورت دادم و مثل بقیه ایستادم ... شهریار یه جور عجیبی نگام می کرد ... سیل جمعیت می یومد طرفمون ... همه امضا می خواستن و می خواستن عکس بگیرن ... اینکه اون شب چند تا پوستر فیلم امضا کردم و با چند صد نفر عکس گرفتم بماند! ولی هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی اینقدر راحت با افراد غریبه عکس بگیرم و از پخش شدنش هراسی نداشته باشم ... بعد از خالی شدن سالن از جمعیت ... شهریار دوباره قرار شب رو یادآوری کرد و همه رفتن تا حاضر بشن و بیان ... داشتم توی سالن با سرعت می رفتم سمت پارکینگ که کسی صدام زد ... برگشتم .... شهریار بود:
- توسکا ...
آب دهنمو قورت دادم .... چرا انقدر می ترسیدم؟! چون هیچ وقت با پسری برخورد اینطوری نداشتم حالا اینقدر وحشت زده بودم ... از عشق هراس داشتم ... نمی خواستم عاشق هیچ کس بشم ... شهریار اومد جلو و گفت:
- شب که می یای؟
سعی کردم خودم باشم ... گفتم:
- اگه بذاری برم خونه و حاضر بشم آره می یام ...
- باغ منو بلدی؟! اگه مشکلی برای اومدن داری بگو تا خودم بیام دنبالت ...
ای بابا! حالا می خواست ژان وال ژان بشه ... لابد منم کوزتم که دلش برام سوخته ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه مشکلی نیست خودم می یام ...
- مطمئن؟!
- شهریار حالت خوبه؟!!! می گم می یام دیگه ...
دستی توی موهای خرمایی روشنش فرو کرد ... لامصب موهاش خیلی خوش حالت بودن ... لخت و تکه تکه ... آهی کشید و گفت:
- باشه ... پس مواظب خودت باش ...
دستی تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون ... سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت خونه .... نمی خواستم دیگه به شهریار و عملش فکر کنم ...

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 123
  • بازدید ماه : 92
  • بازدید سال : 1,861
  • بازدید کلی : 71,126
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶