loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 4148 شنبه 02 شهریور 1392 نظرات (0)
محمد حسین بازدید : 727 سه شنبه 22 مرداد 1392 نظرات (0)
محمد حسین بازدید : 550 سه شنبه 22 مرداد 1392 نظرات (0)

ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدم خونه ... پنج شش ساعتی وقت داشتم واسه مهمونی ... باید یه کم استراحت می کردم ... در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... اگه هوا سرد نبود حتما دست و صورتمو لب حوض می شستم ... همین که وارد خونه شدم از چیزی که دیدم سر جا خشک شدم ... خدای من!!! همه فامیل اونجا بودن ... عمو ... عمه ... دایی ... خاله ... با خانوما و شوهرا و بچه هاشون ... حالا خوبه از هر کدوم فقط یکی داشتم ... همه شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن ... پس فهمیده بودن!!! قرار بود روز اکران فیلم خبرشون کنیم ... اصلا یادم نبود ... لبخند زدم ... نباید خستگیمو به پای کلاس می گذاشتن ... تک تک جلوی می یومدن و می بوسیدنم ... همه هم شاد بودن ... هم نبودن ... نگاه عمو و دایی مثل مامان بابا نگران بود ... نگاه دخترا پر از حسادت بود ... پسرا اما همه خوشحال بودن ... شادیشون هم واقعی بود به جز سام ... سام پسر عموم بود ... بیست و پنج سالش بود و توی یه شرکت خصوصی کار می کرد ... توی دانشگاه نرم افزار خونده بود ... زن عموم راه می رفت می گفت:
- آقای مهندس اینجا نشین ... آقای مهندس دورت بگردم ... آقای مهندسم فلان ... آقای مهندسم بهمان ...
حالمو به هم می زد اینقدر که ازش تعریف می کرد ... خود سام پسر خوبی بود ولی اگه زن عمو می ذاشت ... می فهمیدم که سام هم از رفتار مامانش کلافه می شه ولی اینقدر مقید احترام به بزرگترا بود که صداش در نمی اومد ... سپهر پسر خاله نازی که بیست سالش بود با یکی از پوسترای فیلمم اومد جلوم با ژست خنده داری زانو زد و گفت:
- سوپر استار آینده یه امضا به این حقیر عطا می فرمایید؟
با خنده پوسترو از دستش گرفتم و پشتش نوشتم:
- با آرزوی آینده ای روشن برای تو سپهر جان ...
و امضاش کردم و دادم دستش ... سپهر پشتک زنان پوستر رو گرفت و رفت ... اینقدر اداهاش با مزه بود که همه رو به خنده انداخته بود ... رفتم بین بابا و عمو نشستم و دست بابا رو که روی دسته مبل بود گرفتم توی دستم ... بابا لبخند مهربونی بهم زد و گفت:
- چطور بود بابا؟
یه بار پلک زدم و گفتم:
- خوب بود ... شما که افتخار ندادین ...
بابا آه کشید و گفت:
- سخته برام بابا ... بهم فرصت بده ...
حق داشت ... سرمو انداختم زیر ... همه اش تقصیر من بود ... عمو دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت:
- راضی هستی عمو؟
توی چشمای عمو نگاه کردم ... یه کم شبیه بابا بود ... ولی نه زیاد ... مثل بابا مهربون بود ... ولی نه به اندازه بابا ... سری تکون دادم و گفتم:
- شکر خدا خوبه عمو ...
- عمو حواست باشه ... بد چیزایی از دنیای بازیگرا می شنویم ...
بابا دخالت کرد و گفت:
- دختر من تا الان ثابت کرده که با همه فرق داره ...
شروع شد! گوشه و کنایه ... تو رو خدا بابامو عذاب ندین ... طاقت دیدن چهره سرخ شده بابا رو نداشتم. از جا بلند شدم و به بهونه کمک به مامان رفتم توی آشپزخونه .... اصلا حواسم نبود که مامان توی پذیرایی نشسته کنار خاله و عمه ... رفتم سر یخچال تا یه لیوان آب بخورم ... گر گرفته بودم انگار ... آب رو که خوردم مشغول باز کردن دکمه های پالتوم شدم ... صدای سام از پشت سرم بلند شد:
- تبریک می گم دختر عمو ...
سرمو آوردم بالا ... قدش یه سر و گردن ... شایدم بیشتر ... از من بلندتر بود ... شانه های پهن ... کمر باریک ... در عین ظریف بودن ورزیده بود ... می شد بهش گفت خوش استیل ... چشمای نه چندان درشت مشکی رنگ داشت با فک مستطیلی ... پوستش هم گندمی و همرنگ پوست خودم بود ... روی هم رفته قشنگ بود ... با صداش به خودم اومدم و خجالت کشیدم از اینکه اینجوری زل زدم بهش:
- حرف من جواب نداشت؟
- چرا ... چرا ... مرسی ممنون ... لطف داری ...
- چرا؟!!
با تعجب گفتم:
- چرا چی؟
- چرا با زندگی خودت این کارو کردی؟! می دونی که دیگه آزادی نداری؟!
نشستم روی یکی از صندلی های چوبی میز نهار خوری کوچیکمون .. لیوان آبم رو بین دستام فشردم و گفتم:
- عشق بازیگری که این چیزا حالیش نیست ...
پوزخندی زد و گفت :
- هر کی دیگه جای تو این حرفو زده بود باورم می شد ... ولی تو از خواننده ها و بازیگرای امروزی بدت می یومد ... یادته یه روز می خواستیم بریم کنسرت نیومدی؟ هر وقت هم که می خواستیم بریم سینما یه جوری می پیچوندی ...
اخم کردم و گفتم:
- خب حالا که چی؟
- من فقط پرسیدم چرا؟
- دلیلش به خودم مربوطه ...
با صدایی ناله مانند گفت:
- توسکا ...
نفسم رو با صدا بیرون دادم. اون بیچاره چه گناهی داشت؟ من دلم از بقیه گرفته بود. گفتم:
- ببخشید ... ولی باور کن دلایل خودمو دارم ... کاملا خصوصی ...
یه دفعه زن عمو اومد تو و گفت:
- ا مهندسم اینجایی مامان؟ داشتم دنبالت می گشت قربون اون قد و بالات برم ...
بعد برگشت سمت من و گفت:
- خداییش توسکا ... پسرم خوش قد و بالا نیست؟!!! برای مدلینگ بهش پیشنهاد دادنا ولی زیر بار نرفت ...
سام با اعتراض گفت:
- مامان !!!!
پوزخندی زدم و گفتم:
- اِ ... چه خوب! خب قبول کن سام ... مدل ها راحت تر می تونن بازیگر بشن ...
زن عمو معنی حرفمو خوب فهمید ... پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- بریم بیرون سام ...
سام گفت:
- شما برو منم الان می یام ...
زن عمو غر غر کنان رفت بیرون ... عادت نداشتم ازش بخورم ... همه اش می خواست با بالا بردن پسرش منو تحقیر کنه ... حالا هم که من معروف شده بودم بیشتر لجش گرفته بود ... نمی دونم چرا فقط با من اینقدر لج بود ... با بقیه دخترای فامیل خیلی هم خوب بود و حتی باهاشون شوخی می کرد ... ولی من بدبخت اگه شانس داشتم! راهمو گرفتم که برم از آشپزخونه بیرون ... داشتم از کنارش رد می شدم که مچ دستمو گرفت. به ناچار برگشتم طرفش ... گفت:
- از حرفای مامان که ناراحت نمی شی؟
نخیر بنده چوب خشکم! سرمو تکون دادم و گفتم:
- مهم نیست ...
دوباره خواستم برم که دستمو فشار داد و گفت:
- توسکا ...
ای بابا ... حالا اینم ول کن نیستا! گفتم:
- بله؟!
- خیلی چیزا می خواستم بهت بگم ... اما ... دیگه ... دیگه فکر نکنم بتونم بگم ... این حرفای نگفته دیوونه ام می کنه ...
بی توجه به منظورش گفتم:
- خب بگو ...
آب دهنشو قورت داد و گفت:
- دیگه نمی شه ... خراب کردی همه چیو توسکا ... کاش حداقل قبلش به من می گفتی ...
- چی می گی سام؟ من چیو خراب کردم؟ اختیار زندگی خودمو هم ندارم؟
دستمو ول کرد ... هر دو دستشو کشید توی موهاش و گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم بهت چی بگم ... گفتم که خیلی چیزا ...
مینو اومد تو ... دختر عمه ام بود ... بیست و یک سالش بود و دانشجو ... با دیدن من و سام پوزخندی زد و گفت:
- ببخشید مثل اینکه مزاحم شدم ...
بعدم کینه توزانه ترین نگاهشو به من کرد و رفت بیرون ... نمی دونم چرا دلم شکست ... نشستم روی صندلی ... بغضم گرفت ... چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... صدای سام بلند شد:
- توسکا ...
صورتمو گرفتم بین دستام ... بغض آلود نالیدم:
- خسته شدم سام ... چرا همه از من بدشون می یاد؟
سام دستمو کشید و گفت:
- هی هی هی ... چی می گی تو؟ حسودی چهار تا دختر اشکتو در آورده؟ تو رو محکم تر از این حرفا می دونستم!
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
- ولی هر آدمی تا یه حد کشش داره ... چرا ؟ چرا اینهمه کینه دارن ...
- چون تو از همه اشون بهتری ... و البته مینو یه دلیل دیگه هم داره که بهتره تو ندونی ...
- کی گفته من از اونا بهترم؟!
- بیا از من بپرس ... تو از اونا قشنگ تری ... موفق تری ... تا همین الان به خاطر رشته ات دانشگات و یه سری چیزای دیگه چشم نداشتن ببیننت ... می خوای الان که با احسان نیرومند هم بازی شدی قربون صدقه ات برن ؟
از طرز صحبت کردنش خنده ام گرفت ... چند قطره اشکی که ریخته بود روی صورتم رو پاک کردم ... گفت:
- خب حالا که خندیدی بگو ببینم ... قصدت واسه آینده ات چیه؟
آهی کشیدم و گفتم:
- نمی دونم ... خودمم نمی دونم ...
- لابد می خوای با یه بازیگر عین خودت ازدواج کنی دیگه ... نه؟
سریع سرمو آوردم بالا و نگاش کردم ... سرشو انداخته بود پایین و مشغول بازی با نمکدون های روی میز بود ... این چش شده امروز؟!!!!


بالاخره باید یه جوابی بهش می دادم دیگه ... بذار اگه فکر و خیالی پیش خودش کرده دود بشه بره هوا ... درسته که سام پسر خیلی خوبیه ... درسته که توقعات منم خیلی بالا نرفته که حالا دیگه سام رو قبول نداشته باشم ... چه بسا که اگه روزی خواستم ازدواج کنم حتما با یه پسر معمولی ازدواج می کنم ... اما قبول کردن زن عمو به عنوان مادر شوهر توی عقلم هم نمی گنجید ... بمیرم بهتره از این خفت! زل زدم توی چشماش و قاطعانه گفتم:
- کی گفته من اصلا می خوام ازدواج کنم؟!!! وقتی وارد این حرفه شدم ... وقتی قبول کردم بازیگر بشم دور ازدواجو واسه همیشه یه خط قرمز کشیدم ...
سام با چشمای گشاد شده گفت:
- جدی نمی گی!
- چرا اتفاقا خیلی هم جدی دارم می گم ...
- ولی ... چرا؟!!!
اه ! حالا امروز هی چرا چرا می کنه واسه من! بیخیال شو دیگه تا یه جیغ بنفش نکشیدم ... گفتم:
- واسه اینکه شوهر بدبخت من حق داره یه زندگی آروم داشته باشه ... من دیگه نمی تونم زندگی آروم براش بسازم ... همه اش ممکنه توی سفر باشم ... برای فیلمبرداری به شهرهای مختلف برم .... یه شام ساده بخواد بیرون از خونه با من بخوره باید سه ساعت صبر کنه تا من امضا دادنم تموم بشه ... وقت و بی وقت باید صدای زنگ خونه مون توسط طرفدارا به صدا در بیاد ... این یه زندگی عادی برای اون بنده خدا نیست ... بفهم سام!
اینو گفتم و بلند شدم رفتم بیرون از آشپزخونه ... حتی بهش مهلت دفاع هم ندادم ... مامان با دیدن من اومد سمتم و گفت:
- برای شام می خوام پلو مرغ با خورش فسنجون بپزم ... خوبه به نظرت مامان؟!!
پیدا بود حال خوبی نداره ها .... وگرنه برای چنین مهمونی از صبح غذاهاش آماده روی گاز قل قل می کرد ... لپشو بوسیدم و گفتم:
- هر جور خودتون صلاح می دونین ... من که نیستم امشب ...
- وا خدا مرگم بده! کجایی؟!!!
- مامان من! شما که خبر داشتین من امشب مهمونی دعوتم به مناسبت اکران فیلممون ...
- توسکا برو کنسلش کن .... خوب نیست جلوی عمو و داییت و بقیه برای شام از خونه بری بیرون ... اونا الان آخوندن و معطل دعا که تو یه کاری بکنی پشت سرت حرف در بیارن ...
- خودم می دونم مامان ... ولی چی کار کنم؟! من قول دادم ... نمی شه نرم ...
- کار نشد نداره ...
بازوی مامان رو که می خواست بره سمت آشپزخونه کشیدم و یه جوری که توجه کسی جلب نشه در گوشش گفتم:
- مامان ... مجبورم که برم ... حرف پشت سر من همیشه هست ... وقتی این کارو قبول کردم پی همه چی رو به تنم مالیدم ... نگران من نباشین ...
دیگه منتظر حرفی از جانب مامان نشدم و راه افتادم سمت اتاقم ... لباسا و وسایلم رو آماده گذاشتم و رفتم توی حمام ... خدا رو شکر اینقدر حواس همه پرت بود که کسی کاری به کار من نداشت ... فقط سام بود که با نگاهش همراهیم می کرد ... از حموم که اومدم بیرون ساعت پنج بود ... مهمونی ساعت هشت شروع می شد ... سه ساعت وقت داشتم ... ولی تا باغ شهریار نزدیک دو ساعت راه بود ... نشستم جلوی آینه ... تند تند مشغول آرایش شدم ... یه آرایش کامل ولی ملایم ... حالت چشمام با مداد چشم و خط چشمو سایه دودی فوق العاده شده بود ...وقتی به مژه های پر پشتم ریمل زدم ... انگار که یه جنگل پشت پلکم رشد کرد ... گونه هام با رژ گونه آجری رنگ برجسته تر شدن و لبام هم با رژ لب نارنجی کمرنگ فوق العاده شد ... لباسم رو تنم کردم ... یه ماکسی از ساتن سورمه ای ... بلند و تنگ ... که پشتش حدود نیم متر دنباله داشت ... بالای لباس دکلته بود ولی ست لباس یه کت کوتاه داشتم که روش پر از پولک و منجق بود و سادگی پارچه خود لباس رو می پوشوند ... یه مانتوی مجلسی بلند هم داشتم که روش پوشیدم ... موهامو ژل زدم و بعدم با یه کلیپس بردم بالا محکم بستم ... الان اگه می ریخت دورم دیگه زیاد از حد جلف می شدم ... شال حریر مشکی رنگ رو انداختم روی سرم کیف دستیمو برداشتم سوئیچو موبایلم رو هم برداشتم و رفتم از اتاق بیرون ... همه داشتن حرف می زدم ... ولی با دیدن من سکوت عذاب آوری اتاق رو پر کرد ... مامان با رنگ پریده ملاقه به دست جلو در آشپزخونه ایستاده بود ... ولی بقیه نشسته زل زده بودن به من ... نگامو دوختم توی نگاه بابا ... حال عجیبی داشت نگاش ... دلخور نبود ولی خوشحال هم نبود ... سعی کردم لبخند بزنم و خودم سکوت رو بشکنم ...
- خیلی خیلی خوش اومدین ... ولی متاسفانه من امشب به خاطر اکران فیلمم به یه مهمونی دعوت شدم ... دوستای صمیمیم به افتخارم جشن گرفتن که درست نیست شرکت نکنم ...
مگه جرات داشتم بگم با عوامل فیلم جشن داریم؟ همه شون با هم قورتم می دادن ... ای امان از این مملکت که یه دختر توش وقتی بخواد بره مهمونی باید صد تا دروغ به هم ببافه ... بعدم کلی تن و بدنش بلرزه تا بره و بیاد و اتفاقی هم براش نیفته ... عمو زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت:
- عمو دیگه داره شب می شه ... بهتره زنگ بزنی کنسلش کنی ...
ای خدا! همینم مونده عمو هم به من امر و نهی کنه ... سریع گفتم:
- مهمونی واسه شامه عمو جون ... طبیعتا باید هم شب باشه ... مشکلی برام پیش نمی یاد ... مسیرش هم زیاد طولانی نیست
جون خودت توسکا خانوم ... زن عمو با غیض و غضب گفت:
- مگه نمی گی مهمونی دخترونه است؟ پس دخترارو هم با خودت ببر ... هر چند که بعید می دونم این همه وزک دوزک برای خاطر چهارتا دختر باشه ...
چقدر دوست داشتم برم جلو گردن زن عمو رو اینقدر فشار بدم تا جونش از توی چشماش بزنه بیرون ... ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- شک شما به خودتون مربوط می شه ... شاید زندگی و اطرافیانتون شکاکتون کرده باشن ... اما در هر صورت از بردن دخترا معذورم ... چون این مهمونی فقط مخصوص دوستامه نمی خوام معذب بشن ...
اینبار نوبت دایی بود ...
- پس برو یه کم اون ارایشتو کم کن ... فکر نکن حالا که بازیگر شدی دیگه می تونی آزادانه بری و بیای و اینجا هم شده اروپا ... دیگه داشت اشکم در می یومد .... می خواستم به بابا نگاه کنم و با نگام ازش کمک بخوام ... چرا هیچی نمی گه؟ چرا می ذاره این قوم عجوج و مجوج اینقدر اذیتم کنن؟ هنوز نگاش نکرده بودم که صداش بلند شد:
- توسکا بابا ... بهتره بری ... مهمونی شروع بشه تو نباشی زشته ... برو خیلی هم مواطب خودت باش ...
ای الهی قربون بابای خودم برم ... طلا بگیرن اون دهنتو بابا الهی ... من تو رو نداشتم باید می رفتم می مردم ... با اینکه می دونم از کارای من راضی نیست ولی بازم دلش طاقت نمی یاره کسی بهم کمتر از گل بگه و اذیتم کنه ... با این حرفش یه جورایی در دهن همه شون رو برای همیشه بست ...

زیر لبی خداحافظی کرده و راه افتادم سمت در که سام از پشت سرم گفت:
- من می رسونمت توسکا ...
برگشتم طرفش ... توی نگاهش نگرانی موج می زد ... درست مثل بابا .... گفتم:
- ممنون سام ... ولی ماشین دارم ...
فکر کرد ماشین بابا رو می گم ... گفت:
- عمو شاید خودشون به ماشینشون نیاز داشته باشن ... من می برمت خودمم می یام برت می گردونم ...
حالا یکی بیاد به این حالی کنه! سعی کردم نرم برخورد کنم ... اون به خاطر محبتش داشت اینو می گفت پس باید خودمو کنترل می کردم که یهو برنگردم بهش بگم من وکیل وصی و قیم نمی خوام ... گفتم:
- سام ... ماشین بابا رو نمی گم ... خودم ماشین دارم ...
سام سر جاش خشک شد ... یهو سپهر و کامیار پسر دایی از جا پریدن و گفتن:
- ایول بریم ماشین دختر خاله رو ببینیم ...
یکی دو تا از دخترا هم راه افتادن ... ولی اونایی که سن کمتری داشتن ... نفسمو با صداد دادم بیرون ... سام هنوز همون جا وایساده بود ... دستاشو مشت کرده و کنار پاش فشار می داد ... سرمو به نشانه متاسفم تکان دادم و رفتم بیرون ... سپهر و کامیار وسط کوچه اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردن ... حق داشتن بنده خداها ... نمی دونستن که ماشین من چیه! با دزدگیر در ماشین رو زدم که نگاه جفتشون کشیده شد به سمت دویست و ششم ... سپهر گفت:
- ایول بابا! دویست شش صندوق دار ... بابا دختر خاله با ما به از این باش که با خلق جهانی ...
خندیدم و گفتم:
- قابل نداره سپهر جان ...
کامیار با مارموذی گفت:
- توسکا اگه داری پارتی جایی می ری خدا وکیلی ما رو هم ببر ... به کسی نمی گیم ...
عجب وروجکایی بودن این دو تا ... ولی به ریسکش نمی ارزید ... گفتم:
- پارتی کجا بود؟!!! دارم می رم مهمونی دخترونه ... شما رو اگه ببرم با تیپا پرتتون می کنن بیرون ...
کامیار اخم کرد و گفت:
- خسیسا ... دلتون هم بخواد دو تا پسر بیان بینتون ...
سپهر گفت:
- اونم چه دو تا پسری!!!!
سوار شدم و با خنده گفتم:
- برین تو ... هوا سرده ...
- خوش بگذره دختر خاله ...
- به شما هم همینطور ...
بوقی زدم و راه افتادم ... می دونستم که الان به همه می گن ماشین من چیه ... اون تو چشمای خیلی ها در می یاد ... باید هم در بیاد ... اون روزی که بابا می خواست پراید بخره و برای پیش قسطش پول کم داشت کدومشون حاضر شدن چندرغاز به بابا کمک کنن؟ بابا با هزار بدبختی تونست پول جور کنه که دیگه اینقدر اسیر تاکسی و اتوبوس نباشیم ... حالا کم حرفی نبود ... من خودم به تنهایی ماشین خریده بودم ... کاش می شد برگردم و چشمای ورقلیده زن عمو رو ببینم ... این جواب اون آهیه که یه بار سر حرف زن عمو کشیدم ... روزی که سام یه دویست شش بدون صندوق دست دوم خرید و زن عمو با آب و تاب به بابا گفت:
- مردم پنجاه سالشونه تو پیش قسط یه پراید می مونن ... حالا پسر من خودش دست تنها با پول بازوش یه دویست شش خریده ...
چقدر این حرفش منو سوزوند ... بماند که بابا خندید ... بماند که عمو تشر زد بهش ... بماند که سام با قهر از خونه رفت بیرون .... ولی دل من سوخت و این الان جوابش بود ... خدایا چقدر تو بزرگی؟!!! خیلی دوست دارم خدا ... خیلی زیاد ...
پرسون پرسون بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم جلوی باغ شهریار ... علی بابا!!!! چه باغی هم بود ... دیوارای دورش یه چند کیلومتری بود .... از اول خیابون که وارد کوچه شدم شروع شد تا الان که کلی از کوچه رو اومدم و رسیدم به درش ... تازه یه عالمه دیگه هم هست ... چه خبره بابا!!!! چند تا بوق که زدم در توسط مردی با لباس فرم باز شد ... یارو تعظیمی کرد و کنار رفت ... پامو رو گاز فشار دادم و رفتم تو ... یه جاده سنگ ریزه ... از سنگ های سفید که کشیده می شد تا جلوی ساختمون بزرگی که وسط باغ بود و نمای سفید رنگی داشت ... یه جاده طولانی ... اطرافش چراغ های پایه بلند کار گذاشته شده بود که فضا را روشن روشن می کرد ... به آخر جاده که رسیدم ماشینم رو کنار بقیه ماشین ها پارک کردم و پیاده شدم ... همه داخل ساختمان بودن ولی یه سری میز و صندلی هم بیرون چیده شده بود ... مونده بودم که برم تو یا بیرون بمونم ... لباسم مناسب نبود هوا هم حسابی سرد بود ... صدایی از پشت سرم بلند شد ... یه صدای نرم و ملایم:
- بالاخره مهمون افتخاری من افتخار شرف یابی رو داد؟
برگشتم ... شهریار پشت سرم بود ... اولالا!!! یه دست کت شلوار خاکستری رنگ تنش بود با پیرهن و همان رنگ و کروات باریک به همان رنگ ... کلا شده بود رنگ چشماش ... موهاشو تقریبا فشن زده بود ولی نه شبیه جوجه تیغی ... یه فشن نرمال و شیک ... چشماش مثل چشم گربه می درخشید ... سعی کردم لبخند بزنم:
- سلام ... چه باغ قشنگی داری ...
- قابل نداره خانوم... چشمای تو قشنگ می بینه ...
نمی خواستم بیشتر از این با هم تنها بمونیم که به خودش اجازه بده هر حرفی رو بزنه ... از این رو گفتم:
- راهنمایی نمی کنی برم تو؟ نکنه باید بیرون بمونم؟
یه دفعه به خودش اومد و گفت:
- آهان ... چرا .... راستش مهمونی توی باغه ولی فعلا بچه ها برای پذیرایی رفتن داخل ...
- تو این سرما؟!!
- الان سرده ... یه کم تحرک که داشته باشی سرما یادت می ره ...
متوجه منظورش نشدم و گفتم:
- فعلا که حال ورزش کردن ندارم ... بریم تو که یخ زدم ...
دستشو گذاشت توی کمرم و با لحنی که توش خنده موج می زد گفت:
- بریم خانومی ...
سرعتمو بیشتر کردم که دستشو برداره ... از این تماسا خوشم نمی یومد ... حداقل با شهریار خوشم نمی یومد ....

وارد که شدم دیدم به به ! همه جمعن ! خیلی ها خونواده هاشون رو هم آورده بودن ... از جمله آقای صدری که یه پسر بیست و چهار پنج ساله داشت با یه دختر شونزده هفده ساله ... دختره خوشگل نبود ولی مطمئن بودم در آینده بازیگر می شه ... چون یه جورایی با حسرت با من حرف می زد و نگام می کرد ... باباش هم که می شد پارتیش پس دیگه چه مشکلی داشت؟! بی اراده آه کشیدم ... شهریار گفت:
- عزیزم مانتوتو در بیار بده به سلیمه خانوم ...
حانم مسنی آماده به رزم کنارمون ایستاده بود ... برای اینکه بتونم موهامو درست کنم گفتم:
- می شه اول به من یه جایی رو نشون بدی که بتونم توش حاضر بشم ...
لبخندی زد و گفت:
- بله چرا که نه؟ .... سلیمه خانوم ببرشون توی اتاق خودم ...
سلیمه خانوم هم مثل من تعجب کرد ...
- اتاق خودتون آقا؟
شهریار اخم کرد و گفت:
- بله ... اتاق خودم ... برو توسکا رو سر پا نگه ندار ...
بنده خدا راه افتاد و منم به دنبالش ... یعنی این ساختمون اتاق دیگه ای نداشت؟ مطمئنم که داره پس چرا اتاق خودش ؟ خیلی تابلو داشت نخ می داد ... ولی من باید حواسمو جمع می کردم ... سلیمه خانوم جلوی دری ایستاد و با لبخند گفت:
- اینجا اتاق آقاست ... ما حتی اجازه نداریم برای نظافتش بریم داخل ... آقا غدقن کردن ... پیداست شما برا آقای خیلی عزیزین که اتاقشونو در اختیارتون گذاشتن ...
امان از دست خدمتکارا ... الانه که شایعه درست بشه ... سریع با اخم گفتم:
- اشتباه نکنین لطفا ... ما فقط همکاریم ...
بیچاره از اخم من سکته کرد و گفت:
- بله خانوم ...
منم موندن رو دیگه جایر ندونستم و پریدم توی اتاق و درو بستم ... اتاقش چی بود که نمی ذاشت کسی بره توش؟ یه اتاق بزرگ ... یه تخت دو نفره با چوب آّبنوس ... کف پارکت ... یه میز تحریر و یه کتابخونه و یه میز توالتم داشت .... عین اتاق تازه عروس دومادا بود ... چیز خاصی وجود نداشت که بخواد پنهانش کنه ... ولی چقدر دلم می خواست در همه کمداشو باز کنم و یه تفحص جانانه انجام بدم ... اما می ترسیدم بفهمه اونوقت خیلی بد می شد ... رفتم جلوی میز آرایشش شالمو برداشتم .... مانتومو هم در آوردم و مشغول حالت دادن به موهام شدم ... همینجور آزاد ولشون کردم دورم ... به خاطر حالت قشنگش باز که می ذاشتم بیشتر به چشم می اومد ... رژ لبمو هم دوباره زدم و وقتی از خودم مطمئن شدم رفتم بیرون ... همه داشتن حسابی به خودشون می رسیدن و خبری از بزن و برقص نبود ... ای بابا یه بار صابون به شیکممون زدیم تو یه مجلس قاطی پاطی یه کم برقصیم ... فریبا اول از همه منو دید ... سوتی زد و دوید طرفم :
- بابا چی شدی!!! گریم مریم من رفت تو قوطی ....
خندیدم و زدم سر شونه اش و گفتم:
- پس اعتراف می کنی که هیچی حالیت نیست ...
جیغ زد:
- می کشمت توسکااااااا
شوهرش سریع از پشت بازوشو گرفت و با خنده گفت:
- ا عزیزم ...
با شوهرش هم سلام احوالپرسی کردم که شهریار اومد طرفم ... یه لیوان دستش بود که نمی دونم توش چی بود ولی نگاهش حسابی سوزنده بود ... یه حس عجیبی بهم دست می داد با نگاهش ... عشق؟!!! نه بابا ... عشق نبود ... مطمئنم ... عشق حس قشنگیه که به آدم آرامش می ده ... ولی حسی که نسبت به شهریار دارم یه جور حس اضطراب آور بود ... سرشو آورد پایین ... اونقدر پایین که دیگه چشماشو نمی دیدم فقط موهاشو می دیدم ... توی گردنم زمزمه کرد:
- چه کردی دختر؟!!!
آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
- پذیرایی تموم نشده هنوز؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیا با خونواده ام آشنا شو ...
خونواده اش؟!! هیچی در موردشون نمی دونستم ... منو به سمت یه گروه سه نفره برد ... یه خانوم تقریبا مسن شیک پوش ... یه مرد مسن ولی جنتلمن ... و یه دختر شونزده هفده ساله خیلی خوشگل ... همه شون با دیدن من لبخند زدن و دختره بی ریا اومد طرفم و گفت:
- خدای من توسکا جون ...
و بی حرف منو در آغوش کشید ... حس خوبی بهم دست داد و فشارش دادم به خودم ... حس خواهرانه نسبت بهش پیدا کردم ... شهریار گفت:
- شبناز خواهر کوچولوی منه ...
از خودم جداش کردم و خوب نگاش کردم ... کپی شهریار بود ... چشمای خاکستری ... موهای بور ... صورت کشیده ... با لبخند گفتم:
- چه خواهر خوشگلی دارین ...
بی اراده جلوی مامان باباش لفظ قلم شدم ... مامانش دستمو فشرد و گفت:
- شهریار حق داره اینقدر از شما تعریف می کنه دخترم ... خیلی از توی فیلمت هم قشنگ تری ...
الان باید خجالت می کشیدم؟ فکر کنم! سرمو زیر انداختم وگفتم:
- لطف دارین ...
شهریار نذاشت زیاد توی اون حالت بمونم و گفت:
- این خانوم که توی گلی رو دست نداره .... مامان شهربانوی منه ... این آقا هم که دست هر چی مرده از پشت بسته پدر منه ... آقای شهرام نیازی بزرگ ... تاج سر بنده ...
ای آب زیر کاه زبون باز ... با پدرش هم دست دادم و لبخندی به نشونه خوشبختی زدم ... ولی چه خونواده شین شینی بودن ... یاد یه آهنگ     =

مسخره ای افتادم که یه مدت ورد زبون طناز شده بود ... حالم ازش بهم می خورد ولی اینقدر که اون خوند منم حفظ شده بودم ... شین و شین و شین و شین شینا دامنای چین چینا ... داشت خنده ام می گرفت به زور جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- آشنایی با شما مایه مباهاته منه ...

محمد حسین بازدید : 1275 سه شنبه 22 مرداد 1392 نظرات (0)

رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:
- درخت بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش نیست اینجوری بشینی اینجا ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- آ باریکلا بابای خودم ... بالاخره راه افتادیا! گل نه ... درخت!
بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت:
- بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اینه که عزیز منی ...
هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت:
- دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی ...
سریع گفتم:
- بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم ...
بابا آهی کشید و گفت:
- من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ... من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کار کنی ...
لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم:
- می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون با ساعت کاریشون هماهنگ نیست ... یا سابقه می خوان.
- قصدت چیه بابا؟
تکه ای هندوانه گرفتم جلو دهن بابا و گفتم:
- خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست می شه ...
بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:
- راضیم به رضای خدا ...
شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ... حسابی خسته شده بودم ...
صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ...
عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ... و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد ... قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده ... رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت ... کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره .... ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دو دل می کرد ... خیره شده بودم به سقف ... زندگیم یه نواخت شده بود بدجور ... شاید اگه خواهر برادر داشتم ... شاید اگه دوست پسر ... زبونمو محکم گار گرفتم و گفتم:
- هی هی هی ... بس کن دیگه! این حرفا چیه می زنی؟ بیکاری زده به سرت؟ اصلا چه لزومی داره حتما دنبال کاری بگردی که به رشته ات بخوره؟ برو یه کار دیگه بکن ... بهتر از بیکاریه این افکار مالیخولیایی هم دیگه سراغت نمی یاد ...
بعد از خوردن شام دوباره خوابیدم ... می دونستم فردا هم روزی می شه مثل امروز ...
یک هفته گذشت ... آخرای مرداد ماه بودیم ... هیچ اتفاق جدیدی هنوز توی زندگیم نیفتاده بود ... همه چیز تکراری .. روتین ... خسته کننده ... از همه چیز بریده بودم ... شاید اگه مامان بابا با این قضیه کنار می اومدن برای منم راحت تر بود ولی این که اونا همه اش با چشمای نگرانشون نگام می کردن بیشتر داغونم می کرد ...
روز هفتم بعد از تست دادنم بود ... روی تخت دراز کشیده بودم و آهنگای داریوشو گوش می کردم ... همیشه آهنگای قدیمی گوش می کردم از خواننده های جدید و امروزی بیزار بودم ... حتی حاضر نبودم یکی از آهنگاشون و گوش کنم و در موردش نظر بدم ... فقط توی قدیمیا چرخ می زدم ... دوستام همیشه مسخره ام می کردن و می گفتن مثل پیرمردا و پیرزنا می مونی ... اگه رپ گوش نکردن و فحش دادن به صدای خواننده های امروز که همه اش با دستگاه و میکسه نشونه پیریه آره من پیرم ... حسابی رفته بودم توی بحر صدای داریوش که گوشیم زنگ خورد ... تو همون حس و حال گوشیو برداشتم و گذاشتم در گوشم:
- الو ...
- خانوم مشرقی؟
صدای آهنگو خفه کردم و گفتم:
- خودم هستم ...
- خانوم من از موسسه نمای مهر تماس می گیرم ...
زیر لب زمزمه کردم:
- نمای مهر؟! نمای مهر؟!!
طناز ... تست ... هان!!!! چنان بلند تو گوشی گفتم:
- هان
که فکر کنم یارو کر شد ... ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- می خواستم ازتون بخوام که برای تست دوم فردا ساعت نه صبح اینجا باشین ... مرسی خداحافظ ...
اصلا نذاشت من حرف بزنم ... تست دوم؟!!! یعنی چی؟!!!! یعنی قبول شدم؟ یا تست قبلیمو گم کرده بودن؟ جلل خالق ... ولی شاید قبول شده باشم ... توی این بی کاری ... سرمو گرفتم بین دستام ... خدایا چی کار کنم؟!!! باید با بابا حرف می زدم ... بهترین کار همین بود ...

رفتم از اتاقم بیرون ... بابا نشسته بود روی مبل جلوی تلویزیون و مشغول تماشای کانال چهار بود ... از پشت بهش نزدیک شدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم ... بابا دستاشو گذاشت روی دستای من و برگشت خیره شد توی چشمامو و گفت:
- خورشید من چطوره؟
- بههَ فقط خورشید نشده بودیم که شدیم ...
بابا با خنده دستمو کشید و منو نشوند کنار خودش و گفت:
- این صورت گرد تو و ابروهای کمونی و چشمای کشیده سیاه ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- باباییی ... بسه دیگه! حالا انگار من چی هستم! دختر خود شماهام دیگه ... یه ذره از شما بردم یه ذره از مامان شدم این گودزیلایی که می بینین ...
بابا با محبت منو کشید توی بغلش و گفت:
- چه گودزیلای خوشگلی ...
و مشغول قلقلک دادنم شد ... با خنده از جا پریدم و گفتم:
- تو رو به جدت نکن بابا ...
بابا از حرکت ایستاد و با لبخند گفت:
- دیگه به توسکای من اهانت نکنی خانوم جوان!
دوباره نشستم و در حالی که حرفامو مز مزه می کردم گفتم:
- باشه چشم بهش می گم ...
بابا مشغول این کانال اون کانال کردن تلوزیون شد و در همون حالت با صدای بلند گفت:
- خانومی ... سه تا چایی لطف می کنی بیاری دور هم بخوریم؟
مامان سرشو از درگاه آشپزخانه نقلی که جایگاه همیشگی اش بود بیرون آورد و گفت:
- چشم حتما ...
سرمو گذاشتم رو شونه بابا و گفتم:
- بابا ... می خوام باهاتون صحبت کنم ...
بابا تلویزیون رو خاموش کرد ... صاف نشست و گفت:
- می شنوم دخترم ...
منم صاف نشستم و خواستم دهان باز کنم که مامان با یه سینی چایی اومد بیرون ... سینی رو گذاشت روی میز و خواست دوباره بره که گفتم:
- مامان اگه می شه بشینین ... می خوام حرف بزنم ...
مامان هم سریع نشست کنار بابا و با نگرانی گفت:
- چیزی شده دخترم؟
لبخند زدم ... سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم ... گفتم:
- خیره ...
هر دو نفسی از سر آسودگی کشیدن ... استکان چاییمو برداشتم ... داغ بود و دستم رو گرم می کرد ... گرفتمش بین دستام چون بدنم یخ کرده بود ... تو دلم گفتم از کجا معلوم؟ شایدم شر باشه. نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- بابا ... مامان ... خودتون می دونین که خیلی وقته دارم دنبال کار می گردم ولی ... نمی دونم شاید خواست خداست ... هیچ کاری برام پیدا نشد که نشد ...
مکث کردم نفس تازه کردم و ادامه دادم:
- نظرتون راجع به بازیگری چیه؟
چشمای مامان گشاد شد و با حیرت به بابا نگاه کرد ... بابا هم اخمی کرد و گفت:
- یعنی چی توسکا؟
- بابا ... من یه سوال پرسیدم ... نظرتون راجع به بازیگری به عنوان یه شغل چیه؟
- هر شغلی برای خودش شریفه ... بازیگری هم همینطور ... اما ... حالا واسه چی این سوالو می پرسی؟
- راستش ... یادتونه چند روز پیش با طناز رفتم برای تست؟ اون می خواست تست بده؟
بابا فقط سرشو تکون داد ... ترجیح می دادم به مامان نگاه نکنم ... اینقدر تعجب کرده بود و ترس توی چشماش لونه کرده بود که دیدنش باعث می شد یادم بره چی می خوام بگم؟ ادامه دادم:
- اونروز به اصرار کارگردانه منم تست دادم ... حالا ... حالا باهام تماس گرفتن گفتن برای تست بعدی برم ...
مامان دم مرز سکته بود ... ولی بابا سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و گفت:
- و این یعنی چه؟
- یعنی اینکه احتمالش هست قبول بشم ... توی اون همه آدم ... این یه شانسه ... بهتر از بیکاریه ...
بابا موهای جوگندمی و پرپشتش رو چنگ زد و آه کشید ... دلم ریش شد ... سریع گفتم:
- ولی بازم اگه شما نخواین نمی رم ...
چند لحظه ای در سکوت سپری شد ... مامان به خودش اجازه نمی داد تا وقتی که بابا نظری نداده حرفی بزنه ... ولی مشخص بود حالش بده ... بابا بالاخره سکوتو شکست و گفت:
- نظر خودت چیه؟
کف دستامو ساییدم به هم ... کار سختش همین بود که خودم بخوام نظر بدم ... یه کم فکر کردم و با من من گفتم:
- نمی دونم ... شاید ... خوب ... فکر می کنم بد نباشه ...
- می دونی زندگی عادیت رو از دست می دی؟
- بله ...
- می دونی آدمای مشهور چه سختی هایی می کشن؟
- بله ...
- بازم نظرت مثبته ...
- به خدا بابا اگه یه کار دیگه برام پیدا شده بود محال بود حتی بهش فکر کنم ... ولی حالا می گم شاید قسمت این باشه ...
- کی باید بری واسه تست بعدی؟
- فردا صبح ...
بازم بابا آهی کشید و گفت:
- با هم می ریم ... شاید به قول تو قسمت اینه ...
مامان با بغض گفت:
- جهانگیر ...
بابا دست مامانو گرفت و گفت:
- هنوز چیزی معلوم نیست خانم ...
- ولی ... من نمی خوام بچه ام بیفته سر چشم ... خودت هم می دونی که چه بلاهایی ممکنه سرش بیاد ....
- زبونتو گاز بگیر خانوم ... توکل می کنیم به خدا ... منم به چند تا جای دیگه می سپارم ... اگه هیچ کاری پیدا نشد دیگه نمی شه با خواست خدا جنگید ...
از جا بلند شدم ... بغض کرده بودم ... من می خواستم اونارو راضی کنم ... نمی خواستم باعث نگرانیشون بشم ... ببخشیدی گفتم و استکان چایی رو گذاشتم روی میز و رفتم توی اتاقم ... ترجیح می دادم توی اتاقم بمونم تا صبح بشه ... نمی خواستم چهره های نگران و ناراحتشون رو ببینم ...

صبح ساعت هشت حاضر شده بودم ... بابا هم لباس پوشیده و منتظر من بود ... دو تایی با بدرقه چشمای پر از نگرانی مامان خداحافظی کردیم و رفتیم ... بابا یه پراید دودی داشت ... با ماشین تا اونجا حدود نیم ساعت راه بود ... البته اگه به ترافیک نمی خوردیم ... هر دو سکوت کرده بودیم و اخمای بابا حسابی در هم بود ... منم داشتم ناخنامو می جویدم ... جلوی موسسه که رسیدیم بابا ماشینو پارک کرد و با هم رفتیم تو ... اینبار برعکس سری قبل استرس گرفته بودم ... شاید چون اون دفعه اصلا قصد نداشتم بازیگر بشم ولی این سری یه کم بهش امید داشتم ... منشی همون خانومه بود ... با دیدن ما اخم کرد و گفت:
- بفرمایید ...
دوست داشتم فحشش بدم ولی ملاحظه حضور بابا رو کردم و با اخم و تندی گفتم:
- مشرقی هستم ... برای تست مجدد اومدم ..
با حیرت نگام کرد و گفت:
- شما؟
- پ ن پ مادر بزرگ شما ...
بابا بازومو فشرد و با تحکم گفت:
- توسکا!!!
بعد رو به خانومه گفت:
- خانوم ما باید کجا بریم؟
منشیه همونطور که با دهن باز به من نگاه می کرد اشاره به همون در کرد ... خواستیم بریم سمت در که سریع گفت:
- تشریف داشته باشین ... از ساعت نه تست می گیرن ... یه ربع دیگه ...
نگاه کردم به سالن ... چه عجب! چند تا مبل گذاشته بودن اونجا ... خبر نداشتم طناز چی کار کرده؟!! قرار بود روز بعدش بیاد اینجا ... اصلا دیگه ازش نپرسیدم چی شد ... من کی بهش زنگ می زدم که بار دومم باشه؟!! ولی خداییش اگه کارم جور شد دست اونم یه جوری بند می کنم ... این شغلو از اون دارم ... چه خوش خیالم من!!! کو شغل؟ در باز شد و یه دختره با مامانش اومدن تو و یه راست رفتن سمت منشیه ... عجب جیگری بود! چشمای درشت و کشیده سبز داشت با پوست برنزه و موهای بلوند ... منشیه حرفی که به من زده بود رو به اونم زد ... اونا هم اومدن نشستن ... تا ساعت نه سه نفر دیگه هم اومدن و شدیم پنج نفر ... یکی از یکی خوشگل تر بودن ... من بین اینا شانسی نداشتم ... البته قشنگ بودم ولی نه دیگه تا این حد!! مشخص بود پنج نفر به قول خودم رفتن واسه فینال ... کم مونده بود به بابا بگم پاشو بریم منصرف شدم ... ولی دندون سر جیگرم گذاشتم. بالاخره ساعت نه شد و خانومه گفت:
- خانوم مشرقی بفرمایید داخل ...
با بابا بلند شدیم ... بابا پرسید:
- منم برم تو ایرادی نداره ...
دختره پوزخندی زد و گفت:
- اگه دخترتون هول نمی کنن ایرادی نداره ...
بابا که فهمید یارو یه چیزیش می شه با اطمینان گفت:
- دخترم اگه قرار بود هول بشه الان اینجا نبود ...
الهی دهنتو طلا بگیرم یه روزی بابا ... دو تایی با هم رفتیم تو ... اووه چه خبر بود اینجا!!! دکور همون بود ... ولی آدمای پشت میز شده بودن هشت نفر ... یه دست مبل هم یه گوشه چیده شده بود ... کم کم داشتم هل می شدم به فیلمبردار هم یه صدابردار اضافه شده بود ... شهریار با دیدن ما ایستاد و با لبخند گفت:
- سلام ... خیلی خوش اومدین خانوم مشرقی ...
چه منو یادش مونده بود!!! دوباره یادم افتاد سلام نکردم ... بابا هم مثل من شوکه شده بود ... به همه سلام کردیم و یه گوشه ایستادیم ... شهریار گفت:
- خب خانوم مشرقی بهتون تبریک می گم که به مرحله دوم رسیدین .... انگار شانس با شما که علاقه ای به بازیگری نداشتین بیشتر یار بوده ...
زل زدم توی چشمای خاکستریش و گفتم:
- اینطور به نظر می رسه ...
لبخندی زد ... اشاره به صندلی های راحتی کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید خانوم مشرقی ... شما هم همینطور آقای ...
سریع گفتم:
- پدرم هستن ...
شهریار گفت:
- بله بله ... خیلی خوشبختم ... بفرمایید آقای مشرقی ...
بابا هم تشکری کرد و هر دو نشستیم ... شهریار اشاره ای به جمع کرد و گفت:
- دیگه بهتره جمع رو بهتون معرفی کنم ... شاید همکار شدیم ... اگه هم نشدیم مطمئن باشین شما که تا اینجا اومدین همیشه شانستون برای بازیگر شدن بالاست ...
گیج و گنگ نگاش کردم و اون شروع به معرفی کرد:
- کارگردان اثر که معرف حضورتون هستن ... آقای صدری ... ایشون هم فیلمنامه نویس ما آقای شکوهی ... خانوم مدیری گریمور حرفه ای ما هستن ...
اصلا نمی فهمیدم داره چی می گه ... برام مهم نبود کی به کیه ... می خواستم زودتر تستم رو بدم و برم ... همه رو معرفی کرد ولی هنوز نمی دونستم خودش اونجا چی کاره است ... آقای صدری سوال ذهنمو جواب داد:
- این شهریار گل هم ... تهیه کننده ماست ... که با وجود جوونیش خوب تونسته گروه رو ساپورت کنه ...
دهنم باز موند ... پس بچه مایه داره!!! از اونا که نمی دونن پولاشونو چه جوری باید خرج کنن ... اینم زده تو کار تهیه کنندگی ... باشه ... خوش به حالش! ما که بخیل نیستیم خدا بیشتر بهش بده ...
شهریار با لبخند تشکر کرد و گفت:
- خب و اما تست امروز ...
زل زدم توی دهنش ... بابا هم با دقت و ریز بینی به همه اونها خیره شده بود ... شهریار سرفه ای کرد و ادامه داد:
- نقش امروزتون اینه که ما این وسط یه ماکت قرار می دیم ... شبیه قبر ... شما باید نقش دختری رو بازی کنین که پدرش به تازگی فوت شده ... و اون تازه فهمیده ... از قضا خیلی هم به پدرش وابسته است ...
یعنی آسونتر از این نقش نبود بدن به من؟!!! هر چند که از تصورش مو به تنم راست شد ولی می دونستم که همین حالت بهم کمک می کنه که راحت تر بازی کنم ... با تاسف به بابا نگاه کردم که بهم لبخند زد ... با دیدن لبخندش جون گرفتم ... از جا بلند شدم و رفتم وسط ... یکی از پسرها که فکر کنم مسئول تدارکات بود ماکت قبر رو به اشاره شهریار آورد گذاشت وسط ... دوربین هم تنظیم شد ... کنار دیوار ایستادم ... چشمامو بستم زیر لب اسم خدا رو صدا زدم ... استرسم پر کشید ... دوباره شدم همون توسکا ... چشم باز کردم و به چشمای منتظرشون گفتم:
- من آماده ام ...
آقای صدری سری تکون داد و گفت:
- سه ... دو ... یک ... اکشن ...

محمد حسین بازدید : 1032 سه شنبه 20 فروردین 1392 نظرات (0)
محمد حسین بازدید : 384 یکشنبه 22 مرداد 1391 نظرات (0)

ماشینو توی پارکینگ پارک کردم ... تا حالا تنها بهشت زهرا نیومده بودم ولی اینبار مجبور شدم ... خوبه بابا ماشینشو داد بهم ... شالم رو توی آینه ماشین مرتب کردم کیفمو برداشتم و رفتم پایین ... اولین روز کاری! عوامل فیلمبرداری رو راحت دیدم ... قطعه خیلی خلوتی بود و اکثر قبرها تازه کنده شده و خالی بودن ... از بینشون رد شدم تا رسیدم به گروه ... اولین کسی که خودشو رسوند به من شهریار بود ... چه تیپایی هم می زد بی شرف! یه تی شرت جذب مشکی تنش بود که روش چند بیت شعر از حافظ با رنگ سفید خطاطی شده بود و یه شلوار چسبون مشکی رنگ و کفشای اسپرت ... با رویی گشاده ازم استقبال کرد و گفت:
- دقیقا سر وقت رسیدین خانوم مشرقی ... بفرمایید ... باید برین داخل اون ماشین برای تعویض لباس و گریم ... راستی دیالوگاتون رو حفظ هستین ... مشکلی ندارین؟! فیلمنامه نویس و بازیگردانمون می تونن همه جوره ساپورتتون کنن اگه سوالی داشتین رودربایستی رو بذارین کنار ...
همین جور یه ریز فک می زد و با دستش منو راهنمایی می کرد به سمت ماشین هایسی که یه کنار پارک شده بود ... وقتی حرفاش تموم شد گفتم:
- نه مشکلی ندارم ... ممنون ...
در هایس رو باز کردم و رفتم بالا ... همون خانومی که روز تست دیده بودمش با یه آقا داخل ماشین بودن ... خانومه که تقریبا سی ساله می زد با رویی گشوده گفت:
- سلام خانومی ... اومدی بالاخره؟ بیا ... بیا بشین که وقت نداریم زیاد ...
نشستم روی یکی از صندلی ها ... بیچاره ها از بی جایی مجبور بودن کجا کار کنن ... تند تند یه چیزایی رو که یا خنک بود یا زبر یا زیادی نرم می کشید روی پوست صورت من ... مرده هم نظر می داد ... طاقت نیاوردم و گفتم:
- مگه قرار نبود من گریم نشم ...
زنه لبخندی زد و در همون حال که کارشو می کرد گفت:
- منم گریمت نمی کنم عزیزم ... دارم متعادل سازی می کنم ...
متعادل سازی دیگه چه صیغه ایه؟!!! شاید از چشمام فهمید متوجه نشدم که گفت:
- یعنی اینکه فقط نواقص رو برطرف می کنم .... اگه لکی چیزی هست از بین می برم ... چاله چوله ها رو صاف می کنم ...
وا! انگار داره در مورد خیابون حرف می زنه ! چاله چوله کجا بود ... پوست من به این سفیدی و صافی ... ادامه داد:
- الان یعنی داری می ری سر خاک بابات ... باید رنگت پریده مایل به زرد باشه ... چشمای بی روح . حال نزار ... من این چیزا رو تغییر می دم وگرنه مطمئن باش آقای صدری اصلا اجازه تغییر چهره رو توی بازیگرا به ما نمی ده ... می گه همونی که هست باید بمونه ... توام صورتت خدا رو شکر مشکل زیادی نداره فقط چون هوا گرمه این پودرا رو می زنم که اگه عرق کردی پوستت توی فیلم برق نزنه ... اونوقت انگار روی پوستت اکلیل ریخته و خیلی مسخره می شه ...
سرمو تکون دادم ... اینبار دیگه فهمیدم منظورش چیه ... توی کمتر از نیم ساعت کارش تموم شد و رفت که برام لباس بیاره ... یه آینه کوچیک اونجا بود ... برش داشتم تا خودمو نگاه کنم ... زیاد فرقی نکرده بودم ... انگار بار اول بود داشتم خودمو می دیدم ... یه جفت چشم مشکی کشیده .... چشمام درشت نبود ولی عجیب کشیده بود ... خمار و کشیده تا نزدیک شقیقه ... با مژه های پر پشت و وحشی که چشمامو هم وحشی نشون می دادن ... یه جفت ابروی کمونی و هلالی شکل درست بالای چشم هام ... مشکی مشکی ... مامانم بعضی وقتا دختر شرقی صدام می کرد ... چون چشم و ابروم و موهام زیادی مشکی بود ... پوستم نه زیاد سفید بود نه سبزه ... گندمی مایل به سفید ... خدا رو شکر روشن بود ... از پوست تیره خوشم نمی یاد ... دماغ متناسب ولی سر بالا ... نه بزرگ بود نه خیلی عروسکی و کوچیک ... لبام هم معمولی بود ... حالت قشنگی داشتن ولی زیادی قلوه ای نبودن ... صورتم تقریبا گرد بود و قشنگ تر از همه اینا موهام بودن ... حالت موهام فر درشت بود و رنگش پر کلاغی ... از بچگی هم کوتاهش نکرده بودم چون بابا اجازه نمی داد و تا پایین تر از کمرم می رسید ... صورت قشنگی داشتم ... خاص و تو دل برو ... بابا حق داشت صدام کنه خورشید ... چهره ام مینیاتوری بود شبیه نقاشی های که از خورشید می کشن ... خب بسه دیگه زیادی از خودم تعریف کردم ... الانم که حسابی سفید شده بودم عین ماست! در ماشین باز شد و خانومه اومد تو ... کاش می فهمیدم اسمش چیه حداقل که هی نخوام صداش کنم خانومه .... همون جمله معروف رو به کار بردم و گفتم:
- خانوم ...
سریع گفت:
- بینش هستم ... ولی تو منو فریبا صدا کن ... دوست ندارم فامیلیمو بگی ... همه خانوما اینجا منو فریبا صدا می کنن ...
- باشه .. فریبا جون من باید چی بپوشم؟
یه دست مانتو شلوار تقریبا کهنه گرفت به سمتم و گفت:
- بیا اینا رو بپوش عزیزم ....
با حالت چندش گفتم:
- لباسای یه نفر دیگه رو ؟
چند لحظه نگام کرد و بعد غش غش خندید و گفت:
- نه بابا! اینا رو خیاط گروه برات طراحی کرده ... تازه دوخته شده ...
- پس چرا اینقدر کهنه است؟
و در همون حال مشغول زیر و رو کردن لباس شدم ... با لبخند گفت:
- لباسی که الان تنت می کنی باید کهنه باشه ... اینا اینجوری طراحی شده ... پارچه هاش چند بار شسته شده ...
- اندازه های منو از کجا می دونسته؟
- اندازه هاتو که نمی دونست ولی چون توی این سکانس زیاد مهم نبود چی می پوشی روی اندازه ها ظریف نشدیم ... همینجور با حدس و گمان دوخته شد ولی انشالله از سکانسای بعدی اندازه هاتو می گیره که دیگه بدونه باید چی کار کنه ...
سری تکون دادم و وقتی اون رفت بیرون لباسا رو که یه مانتو شلوار و یه مقنعه بود پوشیدم ... اینقدر بی ریخت بود که خجالت می کشیدم برم بیرون ...

دوباره فریبا اومد تو و نگاهی به سرتاپام کرد ... یهو دستشو آورد جلو و یه تیکه موهامو از مقنعه کشید بیرون و گفت:
- اینجوری بهتره ...
اعتراض کردم:
- یعنی بابام مرده!
- برای همین می گم اینجوری بهتره! تو که وقت درست کردن مقنعه اتو نداشتی ... یعنی خودش رفته عقب ... حیف این موهای خوشگلته! صورتتو دو برابر جذاب می کنه .... بذار این یه تیکه کوچولو بیرون باشه ...
دوباره از توی آینه نگاهی به خودم انداختم ... بد نشده بود ... من که دختر با حجابی نبودم که حالا بهم بر بخوره ... خودم که بیرون می رفتم بیشتر از اینم موهامو بیرون می ذاشتم ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- اوکی ... بریم؟
- بریم که همه منتظر توان ...
دو تایی رفتیم بیرون اول از همه شهریارو دیدم ... نمی دونم چرا اینقدر به چشم من می یومد این بشر ... شاید چون از بقیه پسرای اونجا یه سر و گردن سر بود ... آقای صدری اومد طرفمون که سریع سلام کردم. جوابمو داد حالمو پرسید و گفت:
- آماده ای ...
چه جمعیتی اونجا بود ... کاش خراب نکنم ... سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:
- بله آماده ام ...
تند تند مشغول توضیح دادن شد ... از کجاها باید حرکت کنم ... چه جوری باید راه برم ... کجا باید چی بگم ... تن صدامو کجا بالا ببرم کجا پایین بیارم ... چه زمانی بیفتم روی قبر ... کی خاکارو مشت کنم ... کی بزنم تو سرم ... هی گفت و گفت و گفت ... و من موندم چرا اینقدر زود حرفاشو می فهمیدم و تو ذهنم ثبت می شد ... انگار هوشم تو این مورد خیلی بالا بود ... حرفاش که تموم شد نگام کرد و گفت:
- فهمیدی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- کاملاً
با تعجب گفت:
- همه اشو متوجه شدی؟
- بله ...
با تردید گفت:
- می خوای یه بار تمرینی برو ... بعد فیلم می گیریم ...
- نه ... به نظر خودم که لازم نیست ... می دونم که می تونم ...
- باشه ... ببینم تو چند تا برداشت می تونی این سکانسو اونجوری که من می خوام درش بیاری.
سرمو تکون دادم و اونجایی که باید شروع می کردم ایستادم ... با فریاد آقای صدری توی میکروفون همه رفتن سر جاهاشون و آماده شدن ... شهریار روی یه صندلی کنار آقای صدری نشسته بود و داشت خودشو باد می زد ... تا متوجه نگام شد سری تکون داد و چشماشو باز و بسته کرد ... وا! انگار من نیاز به تایید این داشتم ... چه کارا! آقای صدری توی میکروفون فریاد زد:
- صدا ...
یکی گفت:
- رفت ...
دوباره گفت:
- تصویر ...
یکی دیگه گفت:
- تصویرم رفت ...
یه دختره اومد جلوی دوربین و روی چیزی که دستش بود ضربه ای زد و گفت:
- برداشت اول ...
اینبار من آماده شدم و آقای صدری فریاد زد:
- حرکت ...
شروع کردم ... برام خیلی آسون بود ... به خصوص که اکثر دیالوگاش همونایی بود که موقع تست گفتم ... انگار خوششون اومده بود از دیالوگای من در آوردی من که گنجونده بودنش توی فیلمنامه... تغییراتشو همین حالا بهم اعلام کردن ... فرق داشت با اون چیزی که خونده بودم ... همین بهم اعتماد به نفس می داد ... اینقدر راحت نقشو اجرا کردم که تا کارم تموم شد و آقای صدری فریاد زد:
- کات ...
صدای دست زدن همه بلند شد ... همه لباسام خاکی شده بود ... آقای صدری بهم نزدیک شد و با چشمای گشاد شده از حیرت گفت:
- دختر تو اعجوبه ای ...
کم بابا بهم اعتماد به نفس می داد حالا اینم اضافه شده بود ... لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون ...
ولی خداییش خودمم تازه داشتم پی می بردم که تو اینکار عجیب استعداد دارم ... آقای صدری اعلام استراحت کرد تا بعدش بریم برای سکانس بعدی ... همه از جلوم که رد می شدن یا بهم لبخند می زدن یا خسته نباشید می گفتن ... منم جواب همه رو با روی باز می دادم ... اینا قرار بود بشن همکار من ... این فیلم یه پروسه 6 ماهه داشت ... پس من شش ماه قرار بود هر روز اینا رو ببینم ... باید بیشتر می شناختمشون ... فعلا که فقط آقای صدری و فریبا و شهریار رو می شناختم ... دوست داشتم یه جا پیدا کنم بشینم پاهام خسته شده بودن ... صدای شهریار از پشت سرم بلند شد:
- خانوم مشرقی عزیز ... خسته نباشین ... شاهکار کردین ...
برگشتم ... چشمای خاکستری خوشگلش می درخشید ... سری تکون دادم و گفتم:
- ممنون لطف دارین ...
دو تا صندلی تاشویی که دستش بود رو باز کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید ... سر پا خسته می شین ...
بعدم مشغول ریختن چایی از فلاسک کوچیکی که دستش بود شد ... یه لیوان یه بار مصرف رو پر از چایی کرد و با یه شکلات داد دستم ... گرفتم و تشکر کردم ... با اینکه هوا خیلی گرم بود ولی بدجور هوس چایی کرده بودم ... شهریار فلاسکو گذاشت کنار پاش و گفت:
- شما مطمئنی که قبلا جایی کلاس بازیگری نرفتی؟
این باز پسر خاله شد ... به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- نه ... انتظار داشتم شما برام کلاس بذارین که نذاشتین ...
خندید و گفت:
- با مشورت گروه به این نتیجه رسیدیم که نیازی به کلاس ندارین ... نواقصتون خیلی کمه و می شه در حین کار برطرفش کرد ...
- آهان از اون لحاظ
با خنده زل زد بهم و گفت:
- خیلی جالبه که همکار شدیم ولی هیچی در مورد هم نمی دونیم ...
حرف دل منو می زد ... ادامه داد:
- من فقط می دونم شما خانوم توسکا مشرقی هستی ... بیست و دو سالته و تازه فارغ التحصیل شدی ... همین ...
جرعه ای چاییمو مزه مزه کردم و گفتم:
- همینم خیلیه ...
باز شدم همون توسکای غد ... سری تکون داد و گفت:
- باشه پس من خودمو معرفی می کنم ...

وقتی سکوتمو دید و گفت:
- اسمم شهریاره ... فامیلم نیازیه ... فامیل منو فقط می تونی توی تیتراژ فیلما ببینی چون کسی منو به فامیل صدا نمی کنه به خواست خودم همه به اسم صدام می زنن ...
تو ذهنم اومد مثل فریبا! چه اینجا همه با هم صمیمین ....
- فارغ التحصیل رشته مترجمی زبانم ولی خب اون کار ارضام نمی کرد برای همینم رو آوردم به تهیه کنندگی ... می تونم بازیگرم بشم ولی دوست ندارم ... همین که پشت صحنه باشم و تلاش بچه ها رو جلوی دوربین ببینم برام بسه ... اون هیجانی که می خوام رو بهم می ده ...
با صدای آقای صدری که بچه ها رو فرا می خوند مجبور شدیم بلند بشیم و حرفای شهریار هم نصفه کاره موند ... هر چند که نیازی به تعریف بقیه اش نبود ... اون چیزی که دو تا همکار باید از هم می دونستن رو دیگه می دونستیم ...
اون روز همه پلان ها و سکانسای بهشت زهرا گرفته شد که توی همه اش هم فقط من بودم و یکی دو تا بچه گل و گلاب فروش ... هیچ بازیگر دیگه ای ندیدم ... هوا داشت تاریک می شد که پایان کار اعلام شد و بعد از خداحافظی از بقیه رفتم به سمت خونه ... حسابی خسته شده بودم ....
برای مامان و بابا دستی تکان دادم و سوار پژو دویست و شش سفید رنگ شدم ... با آخرین چک از قراردادم این عروسکو برای خودم خریدم .... امروز روز اکران فیلم بود و قرار بود بازیگرا توی سالن اکران حضور داشته باشن ... توی این شش ماه خیلی سختی کشیدم ... از اون چیزی که فکر می کردم سخت تر بود ولی بالاخره تموم شد ... هر کاری کردم مامان بابا باهام نیومدن ... شاید دوست نداشتن دخترشون رو روی پرده سینما ببینن ... ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و بعد از جوابگویی به استقبال فراوان نگهبان پارکینگ رفتم به سمت سالن ... فکر کنم دیرتر از همه رسیدم ... مامور جلوی در با دیدن من سلامی کرد و از جلوی در رفت کنار ... دستی به پالتو و شالم کشیدم ... عالی بود ... همه رو تازه خریده بودم و می دونستم که فوق العاده ام ... در باز شد و رفتم تو ... خدای من! چه جمعیتی توی سالن موج می زد ... یه دفعه نوری روی من افتاد و صدای تشویقای کر کننده بالا رفت ... نور فلش دوربین ها داشت کورم می کرد ... خب دیگه! هم کر شدم هم کور ... این اولین بار بود که با چنین تشویقی روبرو می شدم ... تا حالا کسی نه منو شناخته بود و نه دیده بود ... سعی کردم لبخند بزنم ... این عکسا از فردا می رفت روی جلد مجله ها ... با لبخند راه افتادم به سمت جایگاه عوامل فیلم ... دستی برای مردم تکون دادم و نشستم روی صندلی ... شهریار با خنده کنار گوشم گفت:
- به به خانوم معروف شدن دیگه تحویل نمی گیرن ...
خیلی با هم صمیمی شده بودیم ... این گروه برام شده بود مثل خونواده ام ... خندیدم و گفتم:
- ا توام اینجایی؟
- ببخشید؟!! می شه من نباشم؟
خندیدم و گفتم:
- نه ... یعنی منظورم اینه که کنار من نشستی ...
- اگه برات جا نگرفته بودم که الان باید کف زمین می شستی ...
اومدم جوابشو بدم که دوباره صدای دست و جیغ و سوت هوا رفت ... نگام کشیده شد به سمت در سالن ... احسان بود ... هم بازیم در طول این فیلم ... خداییش پسر فوق العاده ای بود ... اونم دستی برای جمعیت تکون داد و اومد سمت ما ... صندلی کناری من خالی بود نشست و نفسشو با صدا داد بیرون ... دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- سلام عرض شد آقای نیرومند ...
برگشت به طرفم و گفت:
- ا توسکا توام اینجایی ...
نگاهی به شهریار کردم ... دوتایی خندیدم و گفتم:
- ببخشید؟!!! می شد من نباشم ...
خنده شهریار بلند تر شد و گفت:
- به خدا اگه این مردم باور کنن این مریم توی فیلم به این شیطونی باشه ...
- همون بهتر که باور نکنن بذار یه جو آبرو برام بمونه ...
شهریار و احسان با هم دست دادن و احسان گفت:
- بذار بیان ازت مصاحبه کنن ... خودت خودتو لو می دی ... منم لوت می دم ... می گم که توی فیلمبرداری این فیلم اشک منو در اوردی ...
احسان اوایل کار خیلی جدی بود و من حس کردم خودشو برام می گیره ... برای همین هم اینقدر اذیتش کردم و با زبونم نیشش زدم تا آدم شد ... یه جورایی جز شهریار با هیچ کس صمیمی نمی شد ... بعدها شهریار بهم گفت کلا با هر کارگردان و تهییه کننده ای قرار داد نمی بنده و الان هم فقط به خاطر صمیمیتش با شهریار حاضر شده توی این فیلم بازی کنه ... اول ازش خوشم نیومد ولی کم کم فهمیدم چه پسر خوبیه و کلا دیر جوش بودن توی شخصیتشه ... با رفتن فیلم روی پرده دوباره صدای دست و سوت بالا رفت ... شهریار خواست حرفی بزنه که دستمو گرفتم جلوی صورتش و گفتم:
- تو رو خدا هیچی نگو بذار فیلممو ببینم ...
با خنده گفت:
- خوبه خودت بازی کردی ...
- دیدنش یه مزه دیگه داره ... کاش یه ذره تخمه برای خودم اورده بودم ...
خندید ... ولی نه با مسخرگی ... یه جورایی با محبت .... سعی کردم نگاش نکنم و به فیلم نگاه کنم ... بلند شد و راه افتاد به سمت در خروجی ... برام مهم نبود کجا می خواد بره ... وقتی خودم رو روی پرده دیدم اشکم داشت در می اومد ... باورم نمی شد! واقعا باورش برام سخت بود ... یه کم که گذشت عین بقیه مردم محو فیلم و بازی خودم شدم ... اصلا انگار من نبودم و یه نفر دیگه داشت بازی می کرد ... نمی دونم چقدر گذشت که شهریار برگشت نشست سر جاش و پاکتی رو گرفت به سمتم ... برگشتم با تعجب نگاش کردم. همینطور که خیره بود روی پرده گفت:
- بگیر ... فقط حواست باشه عکاسا نبینن داری تخمه می شکنی که برات بد می شه ...
باورم نمی شد ... بی اراده پاکت رو از دستش گرفتم و گفتم:
- دیوونه !
زل زده بودم بهش ولی نگاه اون به روبرو بود ... زمزمه کرد:
- حالا مونده تا دیوونگی های منو ببینی ...
چی می گفت این؟!!! آب دهنمو قورت دادم ... سریع دستمو کردم داخل پاکت تخمه ... تخمه ژاپنی بود ... عاشقش بودم ... چند تا دونه برداشتم ... می خواستم تخمه بخورم بلکه رفتار و حرف شهریار رو بتونم باهاش بدم پایین ...

احسان سرشو جلو آورد و گفت:
- چی می خوری؟
- تخمه ...
- چی؟!!!!
- وا! برق گرفتت؟ می گم تخمه ...
یه دفعه منفجر شد ... سریع دستشو گرفت جلوی دهنش که صدای خنده اش عکاسا و فیلمبردارا رو نکشه این طرف ولی چنان رفته بود روی ویبره که منم داشت خنده ام می گرفت ... گفتم:
- چته؟!!!! نمیری!
از زور خنده حتی نمی تونست جواب منو بده ... خوب خندید و منم بیخیال به تخمه خوردنم ادامه دادم ... وقتی خنده اش ته کشید برگشت به طرفم و گفت:
- به خدا خنده دارترین صحنه عمرمو دیدم ... یه بازیگر بشینه توی اولین اکران فیلمش پاش تخمه بشکنه ...
- چشه؟! این نشون می ده من مردمی هستم ... اهل کلاس گذاشتنم نیستم ...
دوباره رفت روی ویبره ... مشتی حواله بازویش کردم که سریع گفت:
- توسکا اینجا سر فیلمبرداری نیست ... صد تا خبرنگار این دور و اطرافن ... حواستو جمع کن که سوژه مجله هاشون نشیم ...
بی اراده صاف نشستم و شالمو کشیدم جلو ... خندید و گفت:
- گشت ارشاد که نیستن!
چشامو درشت کردم زل زم توی چشماش و گفتم:
- ببین ... خودت دنده ات می خاره که از من کتک بخوری ...
شهریار خودشو بهمون نزدیک کرد و گفت:
- چی شده بچه ها ... بذارین ببینیم چه گندی زدیم ...
تذکر شهریار باعث شد عین دو تا بچه تخس آروم بشینیم سر جامون و به پرده زل بزنیم ... دیگه چیزی به آخر فیلم نمونده بود ... امشب توی باغ شهریار مهمونی بود ... مهمونی به افتخار اتمام پروژه ... یه لباس مناسب تهیه کرده بودم و گذاشته بودم توی خونه ... باید زود می رفتم خونه و کارامو می کردم ... با صدای شهریار کنار گوشم حواسم جمع شد:
- عاشق این سکانس از فیلمم ...
دوربین روی حالت کلوز آپ از صورت من بود و من داشتم به عشقم نسبت به احسان اعتراف می کردم ... البته قبلش احسان گفته بود و حالا منم داشتم از احساسم می گفتم ... اسم احسان توی فیلم ... شهریار بود! غرق اون صحنه شدم ... خداییش خیلی قشنگ بود ... چشمای لبالب پر از اشک من ... نگاه معصومم ... لحن حرف زدنم ...
دستم روی دسته صندلی بود ... یهو دستم داغ شد ... نگاه کردم دیدم شهریار دستشو گذاشته کنار دستم و انگشتاشو توی انگشتام قفل کرده ... قلبم تند تند می زد ... شهریار چرا اینجوری شده بود؟!! با انگشتاش داشت با انگشتای دستم بازی می کرد ... هیچ حسی نداشتم ... نه تنم داغ شده بود نه هیجان زده بودم ... حسم انگار فقط ترس بود ... می خواستم هر طور شده دستمو از توی دستش در بیارم ... نمی خواستم دستمو بگیره ... مونده بودم چه خاکی بریزم توی سرم که خدا رو شکر فیلم تموم شد ... چراغا روشن و صدای دست اوج گرفت ... سریع دستمو از دستش خارج کردم ... دوست نداشتم پیش خودش هیچ فکر دیگه ای بکنه ... نمی خواستم نزدیکیمون باعث به وجود اومدن هیچ سو تفاهمی بشه ... شهریار برای من فقط یه همکار مهربون و دلسوز بود ... همین! هیچ حس دیگه ای نسبت بهش نداشتم ... حتی حس برادرانه که خیلی دخترا ازش دم می زنن ... رنگم پریده بود ... کار شهریار منو وحشت زده کرده بود ... سابقه نداشت همچین کاری بکنه ... آب دهنمو قورت دادم و مثل بقیه ایستادم ... شهریار یه جور عجیبی نگام می کرد ... سیل جمعیت می یومد طرفمون ... همه امضا می خواستن و می خواستن عکس بگیرن ... اینکه اون شب چند تا پوستر فیلم امضا کردم و با چند صد نفر عکس گرفتم بماند! ولی هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی اینقدر راحت با افراد غریبه عکس بگیرم و از پخش شدنش هراسی نداشته باشم ... بعد از خالی شدن سالن از جمعیت ... شهریار دوباره قرار شب رو یادآوری کرد و همه رفتن تا حاضر بشن و بیان ... داشتم توی سالن با سرعت می رفتم سمت پارکینگ که کسی صدام زد ... برگشتم .... شهریار بود:
- توسکا ...
آب دهنمو قورت دادم .... چرا انقدر می ترسیدم؟! چون هیچ وقت با پسری برخورد اینطوری نداشتم حالا اینقدر وحشت زده بودم ... از عشق هراس داشتم ... نمی خواستم عاشق هیچ کس بشم ... شهریار اومد جلو و گفت:
- شب که می یای؟
سعی کردم خودم باشم ... گفتم:
- اگه بذاری برم خونه و حاضر بشم آره می یام ...
- باغ منو بلدی؟! اگه مشکلی برای اومدن داری بگو تا خودم بیام دنبالت ...
ای بابا! حالا می خواست ژان وال ژان بشه ... لابد منم کوزتم که دلش برام سوخته ... سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه مشکلی نیست خودم می یام ...
- مطمئن؟!
- شهریار حالت خوبه؟!!! می گم می یام دیگه ...
دستی توی موهای خرمایی روشنش فرو کرد ... لامصب موهاش خیلی خوش حالت بودن ... لخت و تکه تکه ... آهی کشید و گفت:
- باشه ... پس مواظب خودت باش ...
دستی تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون ... سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت خونه .... نمی خواستم دیگه به شهریار و عملش فکر کنم ...

محمد حسین بازدید : 584 یکشنبه 22 مرداد 1391 نظرات (0)

دوباره چشمامو بستم و اون لحظه رو تصور کردم ... حس کردم هیشکی نیست ... منم و یه قبر و یه قبرستون خالی و متروک ... منم و دنیایی که دیگه بابایی توش نیست ... چشمامو باز کردم چونه ام شروع کرد به لرزیدن .... یه قدم لرزون اومدم جلو ... واقعا پاهام داشت می لرزید ... با صدایی که اونم لرز داشت نالیدم:
- بابا ... ب ...با ... بابا ...
بغضم ترکید ... قدرت نداشتم خودم رو به اون قبر لعنتی برسونم ... همونجا ایستادم و گفتم:
- بابااااا ... پاشو توسکا اومده .... بابا کار پیدا کردم .... به خدا پیدا کردم .... باباییییییی مگه غصه نمی خوردی که دخترت بیکاره ... مگه از ناراحتی من ناراحت نمی شدی؟ آخر قلب کوچیکت طاقت نیاورد؟ بابا ...
به زحمت خودم رو رسوندم به قبر ... بدنم رو انداختم روی قبر ... کل هیکلم داشت می لرزید کم مونده بود برم بپرم بغل بابا ... زار زدم و گفتم:
- بابااااااااا این دنیا رو بدون تو نمی خوام .... بابا نفسم بالا نمی یاد ... بگو که تو اون زیر نیستی .... بابا تو از خواب زیاد بدت می یومد چرا اینقدر می خوابی ... کاش من اون زیر بودم ... کاش اینهمه خاک روی تن من می ریخت نه روی دستای مهربون تو نه توی چشمای پر مهر تو .... بابا باورم نمی شه ... پاشو صدام کن وگرنه می یام پیشت این دنیا رو یه لحظه بی تو نمی خوااااام ... بابااااااااااااااااا
به ضجه افتاده بودم ...
- بابا من فقط سه روز رفتم شهرستاننن ... کاش اتوبوسم چپ کرده بود ... کاش تیکه تیکه شده بودم ولی وقتی می یومدم این خبرو بهم نمی دادن ... باباااااااااا من با دسته گل و شیرینی اومدم تو خونه .... ولی دسته گلایی دیدم که دورش ربان سیاه بود ... بابا این حق نیست ... خداااااااااااااااااا ....
چنان خدا رو صدا زدم که فکر کنم شیشه ها لرزید ...
- همیشه می گفتی الهی قربونت برم ... الهی فدات بشم ... می گفتم نگو ... تو رو جون توسکا نگو ... ولی می گفتی ... بابا آخرم فدای توسکای ناچیز شدی ... این خاک ها همه اش تو سر من می ریخت کاش ... باباااااااا
دیگه نتونستم حرف بزنم ... حنجره ام از جیغام می سوخت .... شالم هم از سرم افتاده بود ... خوبه موهامو بسته بودم وگرنه موهای بلند و سیاهم الان دورم ریخته بود و حسابی منو شبیه عزادار ها می کردن ... به هق هق و نفس نفس افتاده بودم ... خواستم بازم عجز و ناله کنم که آقای صدری با صدایی پس رفته گفت:
- کات ....
جون توی تنم نبود که بلند بشم ... کسی کنارم نشست و شالم رو کشید روی سرم ... برگشتم به طرفش بابام بود ... چشماش قرمز بود و معلوم بود از ضجه های من طاقت نیاورده ... دستشو محکم چسبیدم ... دوست داشتم بغلش کنم ... دوست داشتم عطر تنشو ببلعم ... ولی جلوی اینهمه مرد درست نبود ... جلوی خودمو گرفتم و ترجیح دادم فقط نگاش کنم ... بعدا تلافیشو در می آوردم. قسم خوردم دیگه به لحظه نبودش حتی فکر هم نکنم ... خیلی زجر آور بود ... صدای خانومی نگاه ما رو از هم جدا کرد:
- خانوم مشرقی ...
سرمو بالا گرفتم ... لیوانی آب قند گرفته بود به سمتم ... بابا لیوانو گرفت و آورد سمت دهنم ... دستمو گذاشتم روی مچ دستش و اجازه دادم لیوانو بگیره سمت دهنم ... چند قلپ که خوردم بهتر شدم و لبخند زدم ... بابا دیگه طاقت نیاورد و پیشونیمو بوسید ... صدای آقای صدری بلند شد:
- والا من عادت ندارم از کسایی که می یان تست بدن تعریف کنم ولی در مورد شما! بی انصافیه اگه نگم که فوق العاده بودین ...
بلند شدم ایستادم و تازه فرصت کردم به بقیه نگاه کنم ... بابا هم برگشت و نشست روی صندلی ... همه با تحسین نگاهم می کردن ... شهریار پوفی کرد و گفت:
- باور کنین اینقدر باورم شده بود که هی بر می گشتم به باباتون نگاه می کردم ... انشالله که صد و بیست سال سایه اشون بالای سرتون باشه ... ولی همه اش با خودم می گفتم نکنه این موقعیت براتون پیش اومده که اینقدر طبیعی اجراش می کنین ...
همه سراشون رو به نشونه تایید تکون دادن و منم لبخندی به نشونه تشکر زدم ... خدا رو شکر که خراب نکردم با این استرسی که گریبانگیرم شده بود ... شهریار رو به آقای صدری گفت:
- فکر نکنم نیاز به تست دومی باشه ... هست؟
من نمی دونم این چرا اینقدر تو سرش می زد ... اصلا به این چه ربطی داشت؟ مگه انتخاب بازیگر هم با اینه؟ یه تهیه کننده است دیگه ... ای بابا! آقای صدری سری به نشونه نفی تکون داد و گفت:
- نه لازم نیست ...
بعد به من نگاه کرد و گفت:
- ما چهار تا تست دیگه هم می گیریم ... بعدش خبرش رو بهتون می دیم ...
بابا اومد جلو سریع پرسید:
- چقدر طول می کشه؟
از عجله بابا هم من تعجب کردم هم آقای صدری ... آقای صدری گفت:
- عجله دارین آقای مشرقی؟
بابا سری تکون داد و گفت:
- راستش جایی کار داریم ... می خوام ببینم اگه طول می کشه بریم و بیایم ...
آقای صدری نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- حدودا سه ساعت طول می کشه ...
بابا گفت:
- خیلی ممنون ... پس ما تا سه ساعت دیگه بر می گردیم ...
شهریار گفت:
- آقای مشرقی زود تشریف بیارینا ... اگه دختر خانومتون انتخاب بشن باید قرارداد بسته بشه ...
- بله بله ... چشم
با بابا تشکر کردیم و زدیم بیرون ... چشمام چهار تا شده بود ... ما کجا می خواستیم بریم؟ نکنه بابا پشیمون شده بود؟! بابا از منشیه هم تشکر کرد ولی من یه کلمه هم نتونستم بگم ... دخترای دیگه با دیدن قیافه من که پکر به نظر می رسید و حسابی هم پف کرده بود و معلوم بود گریه کردم فکر کردن رد شدم و یه لبخند نشست گوشه لباشون ... برام مهم نبود ... فعلا فقط مهم بابا بود که داشت با عجله به سمت در خروجی می رفت ... تا رفتیم بیرون دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
- بابایی ... کجا داریم می ریم ...
بابا انگار تازه متوجه من شد ... با لبخند برگشت به سمت من و گفت:
- بیا که خدا برامون خواسته ...
- چی شده بابا؟!
- ارحامی اس ام اس داد روی گوشیم ...
ارحامی رفیق شفیق چندین ساله بابا بود ... فقط نگاش کردم تا ادامه بده و بابا هم ادامه داد:
- بهش سپرده بودم کار پیدا کرد خبرم کنه ... حالا می گه توی شرکت برادرزاده اش یه کار خیلی خب برات پیدا کرده ... یه شرکت واردات صادراته ... یه کم با خونه فاصله داره ... ولی خب بهتر از بازیگری که هست ... نیست؟
و مردد نگام کرد ... بابا فکر می کرد من عشق بازیگری دارم و الان می گم نه فقط بازیگری ولی خبر نداشت بهترین خبر رو بهم داده ... لبخند پت و پهن زدم و گفتم:
- این عالیه بابا ... کور از خدا چی می خواد؟
بابا لبخند آسوده ای زد نشست پشت فرمون و گفت:
- پس بدو تا شرکت تعطیل نشده ...
نشستم کنار دستش ... داشتم ذوق مرگ می شدم ... دوست نداشتم زندگی عادیمو از دست بدم ... واقعا از روی ناچاری پناه آورده بودم به بازیگری ... بابا هم که پیدا بود حسابی هیجان زده و خوشحاله گفت:
- ارحامی خیلی از پسر برادرش تعریف می کرد ... می گفت خیلی جنم کار داره و توی دو سه سال تونسته شرکتشو به جاهای عالی برسونه ... با اینکه سنی هم نداره ...
توی دلم گفتم پس این پسر برادر دیدن داره ... بابا تعریف می کرد و منم سر تکون می دادم .... حقیقتا هر دو حسابی خوشحال بودیم.

شر کت توی یکی از خیابونای بالای شهر بود ... چه دم و دستگاهی هم داشت! نمای بیرونش و تابلوش که فوق العاده شیک بود ... آب دهنمو جمع کردم که آویزون نشه و با بابا رفتیم داخل ... شرکت بزرگ و پر دم و دستگاهی که هر کس توش مشغول کاری بود ... بابا به میز خانومی نزدیک شد و گفت:
- سلام خانوم ... ببخشید با آقای ارحامی کار داشتم ...
دختره بدون اینکه سرشو بلند کنه به میز یه خانوم دیگه اشاره کرد راه افتادیم سمت میز اون خانومه و بابا گفت:
- دخترم ... من با آقای ارحامی کار داشتم ... کجا می تونم ببینمشون؟
دختره سرشو آورد بالا ... عینکشو روی بینیش جا به جا کرد و گفت:
- وقت ملاقات دارین؟
بابا سری تکون داد و گفت:
- نه ولی منو عموشون معرفی کردن ... خودشون می دونن ...
دختر تلفن کنار دستشو برداشت و گفت:
- اجازه بدین تا با منشیشون هماهنگ کنم ...
اووه ! تازه می خواست با منشیش هماهنگ کنه ... چند تا منشی داشت مگه؟!!! گوشی دستش کلی وقت موند ولی گویا طرف قصد جواب دادن نداشت ... بالاخره گوشی رو گذاشت و گفت:
- منشیشون جواب نمی ده ... برید طبقه بالا ... اتاق سوم ... اتاق آقای ارحامیه ... شاید منشی مرخصی ساعتی گرفته ...
تشکر کردیم و با بابا رفتیم بالا ... کلی استرس رد کرده بودم و حالا بازم استرس اومده بود سراغم ... کاش اینجا جور بشه ... بابا به در کرم رنگ چند ضربه زد و وقتی کسی جواب نداد درو باز کرد و دوتایی رفتیم تو ... یه سالن کوچیک ولی خیلی شیک پیش رومون بود ... یه میز هم کنارش بود که معلوم بود میز منشیه ... بابا رفت طرف میز منشی ... با اینکه کسی پشتش نبود ... منم دنبال بابا رفتم ... جلل خالق! روی میز یه کیف لوازم آرایش ول شده بود و چند تا رژ لب و ریمل و رژ گونه ازش زده بود بیرون ... یه آینه هم کنارش بود ... بابا هم با ابروی بالا پریده نگاه به لوازم آرایشا کرد و گفت:
- منشیه یادش رفته وسایلشو ببره گویا ...
خنده ام گرفت ... لبخندی زدم و گفتم:
- صدای آهنگ از کجا می یاد بابا؟
صدای آهنگ بلند ملایمی شنیده می شد ... بابا به در کنار میز اشاره کرد و گفت:
- گویا از داخل اتاق رئیس شرکت می یاد ...
پوزخند نشست گوشه لبم ... گفتم:
- بریم تو ... منشی که نیست ... می گیم منشیتون نبود ما هم اومدیم داخل ...
بابا سری به نشانه موافقت تکون داد و دو تایی رفتیم سمت در ... صدای موسیقی حسابی بلند بود ... بابا چند ضربه به در زد ولی جواب شنیده نشد گویا نشنید .... دوباره در زد ولی بازم جوابی نیومد ... بابا دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد ... با دیدن صحنه پیش رومون هر دو با هم سکته کردیم ... خدای من!!!!! آقای رئیس لم دادن بودن روی کاناپه جلوی میزشون و یه دختر با تاپ و شلوارک خیلی کوتاه نشسته بود روی پاش و مشغول بوسیدن هم بودن ... بابا سریع در رو بست ... اونقدر سریع که نفهمیدم دختره چه شکلی بود! یا پسره چه جوری بود! مچ دستمو گرفت توی دستش و با سرعت راه افتاد سمت در ... گونه هام از خجالت گر گرفته بود ... انگار مقصر من بودم ... نمی دونم چرا آدم اینجور وقتا خیلی خجالت می کشه ... حتی وقتی با بابا می نشستیم فیلم می دیدیم و می رسید به صحنه فیلمه با اینکه بابا سریع ردش می کرد ولی بازم من آب می شدم می رفتم توی زمین ... رفتیم از پله ها پایین ... نه بابا چیزی می گفت نه من ... اون دو تا چطور جرئت کرده بودن توی شرکت همچین کاری بکنن؟! نمی ترسیدن یکی ببینه؟!! وای خدایا چه چیزا که ادم با چشم خودش نمی بینه! نشستیم توی ماشین و بابا راه افتاد ... دو ساعت از زمان رفته بود ... از روی مسیر فهمیدم داریم می ریم سمت موسسه ... بالاخره بابا سکوتشو شکست و گفت:
- اصلا فکر نمی کردم ارحامی همچین آدمی رو به من معرفی کنه ...
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:
- به اون بیچاره چه ربطی داره؟ اون از کجا باید می فهمید پسر برادرش دله است ...
بابا آهی کشید و گفت:
- ترجیح می دم بازیگر بشی تا اینکه بری توی همچین جاهایی کار کنی ... روح لطیف تو نباید تحت هیچ شرایطی آزرده بشه ...
از خود بیخود خم شدم و گونه بابا رو محکم بوسیدم ... بابا دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- ولی دخترم اگه اینجا هم قبولت نکردن غصه نخوریا ... همه رو نسبت بده به قسمت ...
- نه بابا برام مهم نیست ... بالاخره کار جور می شه ... آدم که تا آخر عمرش بیکار نمی مونه ...
بابا هم سری تکون داد و دیگه تا رسیدن حرفی نزدیم ... می فهمیدم چقدر حالش خرابه ولی هیچی نمی تونستم بگم تا حالش خوب بشه ... یکیو می خواستم تا حال خودمو خوب کنه ...
جلوی موسسه که رسیدیم و ماشینو پارک کردیم دو ساعت و نیم گذشته بود ... نیم ساعت باید منتظر می شدیم ... رفتیم داخل که دیدم هیچکدوم از اون دخترا نیستن ... منشیه هم یه کتاب دستش گرفته بود و داشت می خوند ... با دیدن من پوزخندی زد و رو به من گفت:
- بالاخره تشریف آوردین؟
با تعجب گفتم:
- چی شده؟
- هیچی ... برو تو منتظر توان ...
چقدر پرو بود ... بیشتر از اینکه از حرفش شاد بشم از لحنش بدم اومد و خواستم چیزی بگم که بابا گفت:
- به همین زودی تصمیم گرفته شد؟
- بله ... بقیه همه خراب کردن گویا ...
- یعنی دختر من پذیرفته شده؟
منشیه سرشو کرد توی کتاب و گفت:
- بله ... بفرمایید داخل ... یه ربعی هست که منتظر شمان ...
بابا نفس عمیقی کشید ... با دست بین ابروهاشو فشار داد و رو به من گفت:
- بریم تو دخترم ...
نمی دونم چرا خوشحال نبودم. شاید اگه یکی از اون دخترا پذیرفته شده بودن انجا رو می ذاشتن روی سرشون ولی من عین خیالمم نبود. درو باز کردم و رفتم تو ... فقط آقای صدری اونجا بود و شهریار ... بقیه رفته بودن ... با دیدن من هر دو از جا برخاستن و شهریار با روی گشوده گفت:
- اومدین؟ دیگه می خواستم بهتون زنگ بزنم ...
- شما که گفتین سه ساعت دیگه ...
- تستای بقیه خیلی زود تموم شد ... تبریک می گم ... امیدوارم همکارای خوبی باشیم ...
تبریک؟! همکار؟! توسکا ... اسمت رفت سر در سینماها ... خدایا ... این چیزی بود که من می خواستم؟!!! همه چیز چه زود اتفاق افتاد .... قرارداد با مبلغی باور نکردنی بسته شد ... باید از هفته دیگه می رفتم سر فیلمبرداری و یه هفته وقت داشتم تا فیلمنامه رو بخونم ... این چه قراردادی بود؟ فیلمنامه نخونده باید قبول می کردم؟ مگه بازیگرا اول فیلمنامه نمی خونن؟ خودم جواب خودمو دادم:
- خره! بازیگر ... نه تو! تو که هنوز بازیگر نشدی ... از نظر اینا تو الان باید از خداتم باشه که تو فیلم یه آدم معروف بازی کنی ...
تازه وقتی اسم همبازیمو گفت کف کردم ( بچه ها اینجا نیاز به توضیحه که من اسم بازیگرا رو از خودم می گم ... دوست ندارم نقطه چین بذارم که هر کی پیش خودش یه حدس بزنه ... پس کلا می ریم تو کار خیالات) احسان نیرومند ... خدای من!!!!! درسته که بازیگرا رو درست نمی شناختم ولی نه دیگه تا این حد که سوپر استارارو هم نشناسم ... بابا حتی یه لبخندم نزد ... ولی بالاخره قرارداد بسته شد ... ازم پرسیدن دوست دارم با اسم خودم معروف بشم یا اسم هنری برای خودم دارم ... ولی گفتم با اسم خودم راحت ترم ... بذار همه چی طبیعی باشه ... حتی قید کردم از گریم زیاد هم خوشم نمی یاد که پذیرفتن ... همه چی تموم شد ... الکی الکی شدم بازیگر ... الکی الکی داشتم معروف می شدم ... الکی الکی می خواستم از توسکای معمولی فرار کنم ... الکی الکی ...

فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه ... و اون که جز پدرش کسیو نداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ... و تو این راه اتفاقای زیادی براش می افته ... تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت اول فیلم بوده ... توی اون یه هفته خونه ما تبدیل شده به خونه ارواح ... نه بابا حرفی می زد ... نه مامان ... نه من .... من که همه اش فیلمنامه دستم بود و می خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن .... یه شب که دور هم روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی ازقوری توی سینی برای بابا ریخت و گفت:
- جهانگیر ... به نظرت به فامیل بگیم؟
بابا آهی کشید و گفت:
- نه فعلا دست نگه دار ... بذار ببینیم چی می شه!
یعنی بابا هنوزم امیدوارم بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما قرارداد بستیم ... چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو انداختم زیر ... بابا گفت:
- توسکا ...
سریع نگاش کردم و گفتم:
- جانم؟
- یه سری چیزا هست که می خوام بهت بگم ...
- بفرمایید بابا ...
- تو دیگه این کارو قبول کردی ... قرارداد بستی ...
فقط نگاش کردم ... ادامه داد:
- شاید از شش ماه دیگه اسمت و عکست بره سر در سینماها و بیلبوردهای توی خیابون ...
- خب ...
- معروف می شی ... حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست ... ولی معروف می شی ...
سرمو تکون دادم ... بابا ادامه داد:
- دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون ... رستوران ... گشت و گذار ... زندگی عادیت مختل می شه ....
- درسته بابا ...
- اما ...
نگاش کردم .... گفت:
- دوست ندارم خودتو گم کنی ... یه قرارداد میلیونی الان باهات بسته شده ... شاید بعدها بیشتر از اینم بشه ...
سریع گفتم :
- بابا من هر چی دارم مال شماست ...
بابا تند نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم و گفتم:
- ببخشید ...
- تو هر چی داری مال خودته ... من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که تو بابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم ... همه اش مال خودته بابا ... خوش و حلالت باشه ... ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی ... توسکا نمی خوام عوض بشی ... دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم کنی ... دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی می خواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف کنی ... تو باید همینی باشی که هستی ... هر بار که برات خواستگار می یومد چی کار می کردی بابا؟! خیلی خانوم می یومدی جلوشون ... پذیرایی می کردی ... با لبخند جوابشونو می دادی ... بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم می گرفتی ... الان هم باید همینطور باشی ... تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون از خونه هستی ... توی این خونه باید توسکا باشی ... همونی که بودی ...
سرم پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم ... حق رو به بابا می دادم ... اون و مامان بیش از اندازه نگران بودن ... نگران فامیل ... نگران سیل طرفدارایی که شاید پیدا می کردم ... و مهم تر از همه نگران آینده ام ... نگران اینکه آیا دیگه تن به ازدواج می دم یا نه ... یا اینکه با کی ازدواج می کنم ... اونا ریز بین تر از من بودن و می دونستن که دیگه زندگی دخترشون دستخوش تغییرات خیلی بزرگ شده ... شاید من خیلی همه چیز رو ساده می گرفتم .... با بابا نگاه کردم و گفتم:
- بابا .... من هیچ وقت عوض نمی شم ... قول می دم هیچ وقت خودمو گم نکنم ... از خدا می خوام که اگه قراره مغرور بشم و توسکارو فراموش کنم خودش یه جوری منو از این راه دور کنه ... اگه هم روزی اینجوری شدم شما بهم تذکر بده بابا ... ولی خوب می دونی که توسکا هیچ وقت تحت هیچ شرایطی خودشو بالاتر از بقیه ندونسته ... پس از این به بعدم نمی دونه ... مگه نه اینکه من دانشگاه تهران قبول شدم و بقیه دختر پسرای فامیل همه رفتن دانشگاه آزاد و غیر انتفاعی و پیام نور ... آیا هیچ وقت شد باهاشون سرد بشم یا خودمو بگیرم و کلاس بذارم؟ بابا شما دخترتو خوب می شناسی ... همیشه خاکی بودم از این به بعدم خاکی می مونم ... خوب می دونم که دشمن و حسود زیاد پیدا می کنم همینطور که تا الان داشتم ولی قسم می خورم که با اونا هم اینقدر خوب و مهربون باشم تا دلشون باهام مهربون بشه ... قول می دم بابا ...
بغض کردم و چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... بابا سرمو در آغوش کشید و در حالی که پیشونمیو می بوسید گفت:
- می دونم دخترم .... می دونم ...
مامان داشت با گوشه شالی که روی سرش بود اشکاشو پاک می کرد ... آخه این چه شغلی بود که داشت اشک همه مون رو در می آورد ؟ شیطونه می گفت بزنم زیر همه چی ... ولی ... برای فسخ قرارداد باید هزینه هنگفتی می دادم ... آخه از کجا؟ اصلا ... اصلا فقط همین یه فیلمو بازی می کنم ... بعد دیگه بیخیال بازیگری می شم .... اما ... اگه بازم کار گیرم نیومد چی؟ حسابی گیج شده بودم ... از جا بلند شدم ... بابا که فکر کرد ناراحت شدم گفت:
- کجا می ری بابا؟
آهی کشیدم و گفتم:
- می رم دو رکعت نماز بخونم بابا ... بلکه دلم آروم بشه ... می خوام توکل کنم به خود خدا ...
بابا لبخندی زد و گفت:
- التماس دعا بابا ...
زمزمه کردم:
- محتاجیم به دعا ...
رفتم داخل خونه ... وضو گرفتم و سجاره امو پهن کردم ...زیاد نماز خون نبودم ... نه اینکه نخونم ... ولی همیشه یک در میون می خوندم ... بیشتر وقتایی که کارم گیر می افتاد و ماه رمضونا ... چادرمو سر کردم و نشستم سر جا نماز ... خیلی حرفا داشتم که با خدا بزنم ... امیدم فقط به اون بود ... اگه خدا نگاشو یه لحظه ازم می گرفت بدبخت می شدم ... حالا حالاها بهش نیاز داشتم ...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 32
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 43
  • باردید دیروز : 16
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 4
  • بازدید هفته : 110
  • بازدید ماه : 79
  • بازدید سال : 1,848
  • بازدید کلی : 71,113
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶