loading...
دانلودجدید ترین کتاب و داستان عاشقانه
محمد حسین بازدید : 1275 سه شنبه 22 مرداد 1392 نظرات (0)

رفتم توی حیاط و نشستم روی تخت کنار بابا ... بابا چادر مامانو برداشت انداخت روی شونه های من و گفت:
- درخت بابا ... همسایه ها به حیاط ما دید دارن ... درستش نیست اینجوری بشینی اینجا ...
غش غش خندیدم و گفتم:
- آ باریکلا بابای خودم ... بالاخره راه افتادیا! گل نه ... درخت!
بابا هم سری تکان و داد و با لبخندی تکه ای هندوانه زد سر چنگال گرفت جلوی دهن من و گفت:
- بخور بابا ... چه درخت چه گل ... مهم اینه که عزیز منی ...
هندوانه رو خوردم و بهش چشمک زدم ... بابا با من و من گفت:
- دخترم ... می خوای برات بسپارم توی آموزش و پرورش؟ شاید بتونی معلمی چیزی ...
سریع گفتم:
- بابا می دونی که من از معلم شدن بیزارم ... همیشه هم بهتون گفتم ... به شغل شما احترام می ذارم ولی خودم علاقه ای بهش ندارم ...
بابا آهی کشید و گفت:
- من برای خودت گفتم بابا ... این رشته ای که تو خوندی مردونه است ... من دلم رضا نیست که تو بری توی کارخونه ها و این جور جاها که بیرون شهره کار کنی ...
لیسانس مدیریت صنعتی داشتم ... حق با بابا بود ... کار زنونه برای رشته من کیمیا بود ... گفتم:
- می دونی که خودمم علاقه ای به این کار ندارم بابا ... من دارم توی شرکتای داخل شهر می گردم ولی همه اشون یا محیط نامناسب دارن ... یا حقوقشون با ساعت کاریشون هماهنگ نیست ... یا سابقه می خوان.
- قصدت چیه بابا؟
تکه ای هندوانه گرفتم جلو دهن بابا و گفتم:
- خدا بزرگه بابا جون ... بالاخره درست می شه ...
بابا نگاهی به آسمون کرد و گفت:
- راضیم به رضای خدا ...
شام کنار مامان بابا طبق معمول بهم حسابی چسبید ... بعد از شام و کمی شب نشینی و تخمه شکستن مامان بابا رو بوسیدم و برای خواب به اتاقم رفتم ... حسابی خسته شده بودم ...
صبح که بیدار شدم می دونستم که برنامه ام چیه ... باید می رفتم دنبال کار ... بازم نیازمندی ها ... بازم سر زدن به شرکتایی که دوستای هم دانشگاهیم معرفی کرده بودن ... بازم ... بازم ... و آخر هم دست خالی برگشتن به خونه ...
عصر بود که دست از پا درازتر برگشتم ... به یه شرکت که توی نیازمندی ها آگهی داده بود سر زدم که گفتن اگه سابقه نداشته باشم باید منشی بشم ... و به یه شرکت آشنا که گفتن باید برم توی دفتر کارخونه که بیرون از شهره ... دوست داشتم داد بزنم ... چرا هیچ کاری برای من پیدا نمی شد؟ مامان بابا با دیدن من فهمیدن چی شده ... هیچی ازم نپرسیدن و فقط گفتن خسته نباشی ... و منم فقط تونستم بهشون لبخند بزنم .... کار دیگه ای از دستم بر نمی یومد ... قضیه تست و بازیگری به کل از ذهنم رفته بود ... انگار از اول همچین اتفاقی برام نیفتاده ... رفتم توی اتاق و ولو شدم روی تخت ... کاش به بابا می گفتم برام یه فال حافظ بگیره .... ولی نه! شیخ شیراز هم بعضی وقتا بدتر آدمو دو دل می کرد ... خیره شده بودم به سقف ... زندگیم یه نواخت شده بود بدجور ... شاید اگه خواهر برادر داشتم ... شاید اگه دوست پسر ... زبونمو محکم گار گرفتم و گفتم:
- هی هی هی ... بس کن دیگه! این حرفا چیه می زنی؟ بیکاری زده به سرت؟ اصلا چه لزومی داره حتما دنبال کاری بگردی که به رشته ات بخوره؟ برو یه کار دیگه بکن ... بهتر از بیکاریه این افکار مالیخولیایی هم دیگه سراغت نمی یاد ...
بعد از خوردن شام دوباره خوابیدم ... می دونستم فردا هم روزی می شه مثل امروز ...
یک هفته گذشت ... آخرای مرداد ماه بودیم ... هیچ اتفاق جدیدی هنوز توی زندگیم نیفتاده بود ... همه چیز تکراری .. روتین ... خسته کننده ... از همه چیز بریده بودم ... شاید اگه مامان بابا با این قضیه کنار می اومدن برای منم راحت تر بود ولی این که اونا همه اش با چشمای نگرانشون نگام می کردن بیشتر داغونم می کرد ...
روز هفتم بعد از تست دادنم بود ... روی تخت دراز کشیده بودم و آهنگای داریوشو گوش می کردم ... همیشه آهنگای قدیمی گوش می کردم از خواننده های جدید و امروزی بیزار بودم ... حتی حاضر نبودم یکی از آهنگاشون و گوش کنم و در موردش نظر بدم ... فقط توی قدیمیا چرخ می زدم ... دوستام همیشه مسخره ام می کردن و می گفتن مثل پیرمردا و پیرزنا می مونی ... اگه رپ گوش نکردن و فحش دادن به صدای خواننده های امروز که همه اش با دستگاه و میکسه نشونه پیریه آره من پیرم ... حسابی رفته بودم توی بحر صدای داریوش که گوشیم زنگ خورد ... تو همون حس و حال گوشیو برداشتم و گذاشتم در گوشم:
- الو ...
- خانوم مشرقی؟
صدای آهنگو خفه کردم و گفتم:
- خودم هستم ...
- خانوم من از موسسه نمای مهر تماس می گیرم ...
زیر لب زمزمه کردم:
- نمای مهر؟! نمای مهر؟!!
طناز ... تست ... هان!!!! چنان بلند تو گوشی گفتم:
- هان
که فکر کنم یارو کر شد ... ولی به روی خودش نیاورد و گفت:
- می خواستم ازتون بخوام که برای تست دوم فردا ساعت نه صبح اینجا باشین ... مرسی خداحافظ ...
اصلا نذاشت من حرف بزنم ... تست دوم؟!!! یعنی چی؟!!!! یعنی قبول شدم؟ یا تست قبلیمو گم کرده بودن؟ جلل خالق ... ولی شاید قبول شده باشم ... توی این بی کاری ... سرمو گرفتم بین دستام ... خدایا چی کار کنم؟!!! باید با بابا حرف می زدم ... بهترین کار همین بود ...

رفتم از اتاقم بیرون ... بابا نشسته بود روی مبل جلوی تلویزیون و مشغول تماشای کانال چهار بود ... از پشت بهش نزدیک شدم و دستمو دور گردنش حلقه کردم ... بابا دستاشو گذاشت روی دستای من و برگشت خیره شد توی چشمامو و گفت:
- خورشید من چطوره؟
- بههَ فقط خورشید نشده بودیم که شدیم ...
بابا با خنده دستمو کشید و منو نشوند کنار خودش و گفت:
- این صورت گرد تو و ابروهای کمونی و چشمای کشیده سیاه ...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- باباییی ... بسه دیگه! حالا انگار من چی هستم! دختر خود شماهام دیگه ... یه ذره از شما بردم یه ذره از مامان شدم این گودزیلایی که می بینین ...
بابا با محبت منو کشید توی بغلش و گفت:
- چه گودزیلای خوشگلی ...
و مشغول قلقلک دادنم شد ... با خنده از جا پریدم و گفتم:
- تو رو به جدت نکن بابا ...
بابا از حرکت ایستاد و با لبخند گفت:
- دیگه به توسکای من اهانت نکنی خانوم جوان!
دوباره نشستم و در حالی که حرفامو مز مزه می کردم گفتم:
- باشه چشم بهش می گم ...
بابا مشغول این کانال اون کانال کردن تلوزیون شد و در همون حالت با صدای بلند گفت:
- خانومی ... سه تا چایی لطف می کنی بیاری دور هم بخوریم؟
مامان سرشو از درگاه آشپزخانه نقلی که جایگاه همیشگی اش بود بیرون آورد و گفت:
- چشم حتما ...
سرمو گذاشتم رو شونه بابا و گفتم:
- بابا ... می خوام باهاتون صحبت کنم ...
بابا تلویزیون رو خاموش کرد ... صاف نشست و گفت:
- می شنوم دخترم ...
منم صاف نشستم و خواستم دهان باز کنم که مامان با یه سینی چایی اومد بیرون ... سینی رو گذاشت روی میز و خواست دوباره بره که گفتم:
- مامان اگه می شه بشینین ... می خوام حرف بزنم ...
مامان هم سریع نشست کنار بابا و با نگرانی گفت:
- چیزی شده دخترم؟
لبخند زدم ... سعی کردم استرس رو از خودم دور کنم ... گفتم:
- خیره ...
هر دو نفسی از سر آسودگی کشیدن ... استکان چاییمو برداشتم ... داغ بود و دستم رو گرم می کرد ... گرفتمش بین دستام چون بدنم یخ کرده بود ... تو دلم گفتم از کجا معلوم؟ شایدم شر باشه. نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم:
- بابا ... مامان ... خودتون می دونین که خیلی وقته دارم دنبال کار می گردم ولی ... نمی دونم شاید خواست خداست ... هیچ کاری برام پیدا نشد که نشد ...
مکث کردم نفس تازه کردم و ادامه دادم:
- نظرتون راجع به بازیگری چیه؟
چشمای مامان گشاد شد و با حیرت به بابا نگاه کرد ... بابا هم اخمی کرد و گفت:
- یعنی چی توسکا؟
- بابا ... من یه سوال پرسیدم ... نظرتون راجع به بازیگری به عنوان یه شغل چیه؟
- هر شغلی برای خودش شریفه ... بازیگری هم همینطور ... اما ... حالا واسه چی این سوالو می پرسی؟
- راستش ... یادتونه چند روز پیش با طناز رفتم برای تست؟ اون می خواست تست بده؟
بابا فقط سرشو تکون داد ... ترجیح می دادم به مامان نگاه نکنم ... اینقدر تعجب کرده بود و ترس توی چشماش لونه کرده بود که دیدنش باعث می شد یادم بره چی می خوام بگم؟ ادامه دادم:
- اونروز به اصرار کارگردانه منم تست دادم ... حالا ... حالا باهام تماس گرفتن گفتن برای تست بعدی برم ...
مامان دم مرز سکته بود ... ولی بابا سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه و گفت:
- و این یعنی چه؟
- یعنی اینکه احتمالش هست قبول بشم ... توی اون همه آدم ... این یه شانسه ... بهتر از بیکاریه ...
بابا موهای جوگندمی و پرپشتش رو چنگ زد و آه کشید ... دلم ریش شد ... سریع گفتم:
- ولی بازم اگه شما نخواین نمی رم ...
چند لحظه ای در سکوت سپری شد ... مامان به خودش اجازه نمی داد تا وقتی که بابا نظری نداده حرفی بزنه ... ولی مشخص بود حالش بده ... بابا بالاخره سکوتو شکست و گفت:
- نظر خودت چیه؟
کف دستامو ساییدم به هم ... کار سختش همین بود که خودم بخوام نظر بدم ... یه کم فکر کردم و با من من گفتم:
- نمی دونم ... شاید ... خوب ... فکر می کنم بد نباشه ...
- می دونی زندگی عادیت رو از دست می دی؟
- بله ...
- می دونی آدمای مشهور چه سختی هایی می کشن؟
- بله ...
- بازم نظرت مثبته ...
- به خدا بابا اگه یه کار دیگه برام پیدا شده بود محال بود حتی بهش فکر کنم ... ولی حالا می گم شاید قسمت این باشه ...
- کی باید بری واسه تست بعدی؟
- فردا صبح ...
بازم بابا آهی کشید و گفت:
- با هم می ریم ... شاید به قول تو قسمت اینه ...
مامان با بغض گفت:
- جهانگیر ...
بابا دست مامانو گرفت و گفت:
- هنوز چیزی معلوم نیست خانم ...
- ولی ... من نمی خوام بچه ام بیفته سر چشم ... خودت هم می دونی که چه بلاهایی ممکنه سرش بیاد ....
- زبونتو گاز بگیر خانوم ... توکل می کنیم به خدا ... منم به چند تا جای دیگه می سپارم ... اگه هیچ کاری پیدا نشد دیگه نمی شه با خواست خدا جنگید ...
از جا بلند شدم ... بغض کرده بودم ... من می خواستم اونارو راضی کنم ... نمی خواستم باعث نگرانیشون بشم ... ببخشیدی گفتم و استکان چایی رو گذاشتم روی میز و رفتم توی اتاقم ... ترجیح می دادم توی اتاقم بمونم تا صبح بشه ... نمی خواستم چهره های نگران و ناراحتشون رو ببینم ...

صبح ساعت هشت حاضر شده بودم ... بابا هم لباس پوشیده و منتظر من بود ... دو تایی با بدرقه چشمای پر از نگرانی مامان خداحافظی کردیم و رفتیم ... بابا یه پراید دودی داشت ... با ماشین تا اونجا حدود نیم ساعت راه بود ... البته اگه به ترافیک نمی خوردیم ... هر دو سکوت کرده بودیم و اخمای بابا حسابی در هم بود ... منم داشتم ناخنامو می جویدم ... جلوی موسسه که رسیدیم بابا ماشینو پارک کرد و با هم رفتیم تو ... اینبار برعکس سری قبل استرس گرفته بودم ... شاید چون اون دفعه اصلا قصد نداشتم بازیگر بشم ولی این سری یه کم بهش امید داشتم ... منشی همون خانومه بود ... با دیدن ما اخم کرد و گفت:
- بفرمایید ...
دوست داشتم فحشش بدم ولی ملاحظه حضور بابا رو کردم و با اخم و تندی گفتم:
- مشرقی هستم ... برای تست مجدد اومدم ..
با حیرت نگام کرد و گفت:
- شما؟
- پ ن پ مادر بزرگ شما ...
بابا بازومو فشرد و با تحکم گفت:
- توسکا!!!
بعد رو به خانومه گفت:
- خانوم ما باید کجا بریم؟
منشیه همونطور که با دهن باز به من نگاه می کرد اشاره به همون در کرد ... خواستیم بریم سمت در که سریع گفت:
- تشریف داشته باشین ... از ساعت نه تست می گیرن ... یه ربع دیگه ...
نگاه کردم به سالن ... چه عجب! چند تا مبل گذاشته بودن اونجا ... خبر نداشتم طناز چی کار کرده؟!! قرار بود روز بعدش بیاد اینجا ... اصلا دیگه ازش نپرسیدم چی شد ... من کی بهش زنگ می زدم که بار دومم باشه؟!! ولی خداییش اگه کارم جور شد دست اونم یه جوری بند می کنم ... این شغلو از اون دارم ... چه خوش خیالم من!!! کو شغل؟ در باز شد و یه دختره با مامانش اومدن تو و یه راست رفتن سمت منشیه ... عجب جیگری بود! چشمای درشت و کشیده سبز داشت با پوست برنزه و موهای بلوند ... منشیه حرفی که به من زده بود رو به اونم زد ... اونا هم اومدن نشستن ... تا ساعت نه سه نفر دیگه هم اومدن و شدیم پنج نفر ... یکی از یکی خوشگل تر بودن ... من بین اینا شانسی نداشتم ... البته قشنگ بودم ولی نه دیگه تا این حد!! مشخص بود پنج نفر به قول خودم رفتن واسه فینال ... کم مونده بود به بابا بگم پاشو بریم منصرف شدم ... ولی دندون سر جیگرم گذاشتم. بالاخره ساعت نه شد و خانومه گفت:
- خانوم مشرقی بفرمایید داخل ...
با بابا بلند شدیم ... بابا پرسید:
- منم برم تو ایرادی نداره ...
دختره پوزخندی زد و گفت:
- اگه دخترتون هول نمی کنن ایرادی نداره ...
بابا که فهمید یارو یه چیزیش می شه با اطمینان گفت:
- دخترم اگه قرار بود هول بشه الان اینجا نبود ...
الهی دهنتو طلا بگیرم یه روزی بابا ... دو تایی با هم رفتیم تو ... اووه چه خبر بود اینجا!!! دکور همون بود ... ولی آدمای پشت میز شده بودن هشت نفر ... یه دست مبل هم یه گوشه چیده شده بود ... کم کم داشتم هل می شدم به فیلمبردار هم یه صدابردار اضافه شده بود ... شهریار با دیدن ما ایستاد و با لبخند گفت:
- سلام ... خیلی خوش اومدین خانوم مشرقی ...
چه منو یادش مونده بود!!! دوباره یادم افتاد سلام نکردم ... بابا هم مثل من شوکه شده بود ... به همه سلام کردیم و یه گوشه ایستادیم ... شهریار گفت:
- خب خانوم مشرقی بهتون تبریک می گم که به مرحله دوم رسیدین .... انگار شانس با شما که علاقه ای به بازیگری نداشتین بیشتر یار بوده ...
زل زدم توی چشمای خاکستریش و گفتم:
- اینطور به نظر می رسه ...
لبخندی زد ... اشاره به صندلی های راحتی کرد و گفت:
- بفرمایید بشینید خانوم مشرقی ... شما هم همینطور آقای ...
سریع گفتم:
- پدرم هستن ...
شهریار گفت:
- بله بله ... خیلی خوشبختم ... بفرمایید آقای مشرقی ...
بابا هم تشکری کرد و هر دو نشستیم ... شهریار اشاره ای به جمع کرد و گفت:
- دیگه بهتره جمع رو بهتون معرفی کنم ... شاید همکار شدیم ... اگه هم نشدیم مطمئن باشین شما که تا اینجا اومدین همیشه شانستون برای بازیگر شدن بالاست ...
گیج و گنگ نگاش کردم و اون شروع به معرفی کرد:
- کارگردان اثر که معرف حضورتون هستن ... آقای صدری ... ایشون هم فیلمنامه نویس ما آقای شکوهی ... خانوم مدیری گریمور حرفه ای ما هستن ...
اصلا نمی فهمیدم داره چی می گه ... برام مهم نبود کی به کیه ... می خواستم زودتر تستم رو بدم و برم ... همه رو معرفی کرد ولی هنوز نمی دونستم خودش اونجا چی کاره است ... آقای صدری سوال ذهنمو جواب داد:
- این شهریار گل هم ... تهیه کننده ماست ... که با وجود جوونیش خوب تونسته گروه رو ساپورت کنه ...
دهنم باز موند ... پس بچه مایه داره!!! از اونا که نمی دونن پولاشونو چه جوری باید خرج کنن ... اینم زده تو کار تهیه کنندگی ... باشه ... خوش به حالش! ما که بخیل نیستیم خدا بیشتر بهش بده ...
شهریار با لبخند تشکر کرد و گفت:
- خب و اما تست امروز ...
زل زدم توی دهنش ... بابا هم با دقت و ریز بینی به همه اونها خیره شده بود ... شهریار سرفه ای کرد و ادامه داد:
- نقش امروزتون اینه که ما این وسط یه ماکت قرار می دیم ... شبیه قبر ... شما باید نقش دختری رو بازی کنین که پدرش به تازگی فوت شده ... و اون تازه فهمیده ... از قضا خیلی هم به پدرش وابسته است ...
یعنی آسونتر از این نقش نبود بدن به من؟!!! هر چند که از تصورش مو به تنم راست شد ولی می دونستم که همین حالت بهم کمک می کنه که راحت تر بازی کنم ... با تاسف به بابا نگاه کردم که بهم لبخند زد ... با دیدن لبخندش جون گرفتم ... از جا بلند شدم و رفتم وسط ... یکی از پسرها که فکر کنم مسئول تدارکات بود ماکت قبر رو به اشاره شهریار آورد گذاشت وسط ... دوربین هم تنظیم شد ... کنار دیوار ایستادم ... چشمامو بستم زیر لب اسم خدا رو صدا زدم ... استرسم پر کشید ... دوباره شدم همون توسکا ... چشم باز کردم و به چشمای منتظرشون گفتم:
- من آماده ام ...
آقای صدری سری تکون داد و گفت:
- سه ... دو ... یک ... اکشن ...

محمد حسین بازدید : 585 یکشنبه 22 مرداد 1391 نظرات (0)

دوباره چشمامو بستم و اون لحظه رو تصور کردم ... حس کردم هیشکی نیست ... منم و یه قبر و یه قبرستون خالی و متروک ... منم و دنیایی که دیگه بابایی توش نیست ... چشمامو باز کردم چونه ام شروع کرد به لرزیدن .... یه قدم لرزون اومدم جلو ... واقعا پاهام داشت می لرزید ... با صدایی که اونم لرز داشت نالیدم:
- بابا ... ب ...با ... بابا ...
بغضم ترکید ... قدرت نداشتم خودم رو به اون قبر لعنتی برسونم ... همونجا ایستادم و گفتم:
- بابااااا ... پاشو توسکا اومده .... بابا کار پیدا کردم .... به خدا پیدا کردم .... باباییییییی مگه غصه نمی خوردی که دخترت بیکاره ... مگه از ناراحتی من ناراحت نمی شدی؟ آخر قلب کوچیکت طاقت نیاورد؟ بابا ...
به زحمت خودم رو رسوندم به قبر ... بدنم رو انداختم روی قبر ... کل هیکلم داشت می لرزید کم مونده بود برم بپرم بغل بابا ... زار زدم و گفتم:
- بابااااااااا این دنیا رو بدون تو نمی خوام .... بابا نفسم بالا نمی یاد ... بگو که تو اون زیر نیستی .... بابا تو از خواب زیاد بدت می یومد چرا اینقدر می خوابی ... کاش من اون زیر بودم ... کاش اینهمه خاک روی تن من می ریخت نه روی دستای مهربون تو نه توی چشمای پر مهر تو .... بابا باورم نمی شه ... پاشو صدام کن وگرنه می یام پیشت این دنیا رو یه لحظه بی تو نمی خوااااام ... بابااااااااااااااااا
به ضجه افتاده بودم ...
- بابا من فقط سه روز رفتم شهرستاننن ... کاش اتوبوسم چپ کرده بود ... کاش تیکه تیکه شده بودم ولی وقتی می یومدم این خبرو بهم نمی دادن ... باباااااااااا من با دسته گل و شیرینی اومدم تو خونه .... ولی دسته گلایی دیدم که دورش ربان سیاه بود ... بابا این حق نیست ... خداااااااااااااااااا ....
چنان خدا رو صدا زدم که فکر کنم شیشه ها لرزید ...
- همیشه می گفتی الهی قربونت برم ... الهی فدات بشم ... می گفتم نگو ... تو رو جون توسکا نگو ... ولی می گفتی ... بابا آخرم فدای توسکای ناچیز شدی ... این خاک ها همه اش تو سر من می ریخت کاش ... باباااااااا
دیگه نتونستم حرف بزنم ... حنجره ام از جیغام می سوخت .... شالم هم از سرم افتاده بود ... خوبه موهامو بسته بودم وگرنه موهای بلند و سیاهم الان دورم ریخته بود و حسابی منو شبیه عزادار ها می کردن ... به هق هق و نفس نفس افتاده بودم ... خواستم بازم عجز و ناله کنم که آقای صدری با صدایی پس رفته گفت:
- کات ....
جون توی تنم نبود که بلند بشم ... کسی کنارم نشست و شالم رو کشید روی سرم ... برگشتم به طرفش بابام بود ... چشماش قرمز بود و معلوم بود از ضجه های من طاقت نیاورده ... دستشو محکم چسبیدم ... دوست داشتم بغلش کنم ... دوست داشتم عطر تنشو ببلعم ... ولی جلوی اینهمه مرد درست نبود ... جلوی خودمو گرفتم و ترجیح دادم فقط نگاش کنم ... بعدا تلافیشو در می آوردم. قسم خوردم دیگه به لحظه نبودش حتی فکر هم نکنم ... خیلی زجر آور بود ... صدای خانومی نگاه ما رو از هم جدا کرد:
- خانوم مشرقی ...
سرمو بالا گرفتم ... لیوانی آب قند گرفته بود به سمتم ... بابا لیوانو گرفت و آورد سمت دهنم ... دستمو گذاشتم روی مچ دستش و اجازه دادم لیوانو بگیره سمت دهنم ... چند قلپ که خوردم بهتر شدم و لبخند زدم ... بابا دیگه طاقت نیاورد و پیشونیمو بوسید ... صدای آقای صدری بلند شد:
- والا من عادت ندارم از کسایی که می یان تست بدن تعریف کنم ولی در مورد شما! بی انصافیه اگه نگم که فوق العاده بودین ...
بلند شدم ایستادم و تازه فرصت کردم به بقیه نگاه کنم ... بابا هم برگشت و نشست روی صندلی ... همه با تحسین نگاهم می کردن ... شهریار پوفی کرد و گفت:
- باور کنین اینقدر باورم شده بود که هی بر می گشتم به باباتون نگاه می کردم ... انشالله که صد و بیست سال سایه اشون بالای سرتون باشه ... ولی همه اش با خودم می گفتم نکنه این موقعیت براتون پیش اومده که اینقدر طبیعی اجراش می کنین ...
همه سراشون رو به نشونه تایید تکون دادن و منم لبخندی به نشونه تشکر زدم ... خدا رو شکر که خراب نکردم با این استرسی که گریبانگیرم شده بود ... شهریار رو به آقای صدری گفت:
- فکر نکنم نیاز به تست دومی باشه ... هست؟
من نمی دونم این چرا اینقدر تو سرش می زد ... اصلا به این چه ربطی داشت؟ مگه انتخاب بازیگر هم با اینه؟ یه تهیه کننده است دیگه ... ای بابا! آقای صدری سری به نشونه نفی تکون داد و گفت:
- نه لازم نیست ...
بعد به من نگاه کرد و گفت:
- ما چهار تا تست دیگه هم می گیریم ... بعدش خبرش رو بهتون می دیم ...
بابا اومد جلو سریع پرسید:
- چقدر طول می کشه؟
از عجله بابا هم من تعجب کردم هم آقای صدری ... آقای صدری گفت:
- عجله دارین آقای مشرقی؟
بابا سری تکون داد و گفت:
- راستش جایی کار داریم ... می خوام ببینم اگه طول می کشه بریم و بیایم ...
آقای صدری نگاهی به ساعت کرد و گفت:
- حدودا سه ساعت طول می کشه ...
بابا گفت:
- خیلی ممنون ... پس ما تا سه ساعت دیگه بر می گردیم ...
شهریار گفت:
- آقای مشرقی زود تشریف بیارینا ... اگه دختر خانومتون انتخاب بشن باید قرارداد بسته بشه ...
- بله بله ... چشم
با بابا تشکر کردیم و زدیم بیرون ... چشمام چهار تا شده بود ... ما کجا می خواستیم بریم؟ نکنه بابا پشیمون شده بود؟! بابا از منشیه هم تشکر کرد ولی من یه کلمه هم نتونستم بگم ... دخترای دیگه با دیدن قیافه من که پکر به نظر می رسید و حسابی هم پف کرده بود و معلوم بود گریه کردم فکر کردن رد شدم و یه لبخند نشست گوشه لباشون ... برام مهم نبود ... فعلا فقط مهم بابا بود که داشت با عجله به سمت در خروجی می رفت ... تا رفتیم بیرون دیگه طاقت نیاوردم و گفتم:
- بابایی ... کجا داریم می ریم ...
بابا انگار تازه متوجه من شد ... با لبخند برگشت به سمت من و گفت:
- بیا که خدا برامون خواسته ...
- چی شده بابا؟!
- ارحامی اس ام اس داد روی گوشیم ...
ارحامی رفیق شفیق چندین ساله بابا بود ... فقط نگاش کردم تا ادامه بده و بابا هم ادامه داد:
- بهش سپرده بودم کار پیدا کرد خبرم کنه ... حالا می گه توی شرکت برادرزاده اش یه کار خیلی خب برات پیدا کرده ... یه شرکت واردات صادراته ... یه کم با خونه فاصله داره ... ولی خب بهتر از بازیگری که هست ... نیست؟
و مردد نگام کرد ... بابا فکر می کرد من عشق بازیگری دارم و الان می گم نه فقط بازیگری ولی خبر نداشت بهترین خبر رو بهم داده ... لبخند پت و پهن زدم و گفتم:
- این عالیه بابا ... کور از خدا چی می خواد؟
بابا لبخند آسوده ای زد نشست پشت فرمون و گفت:
- پس بدو تا شرکت تعطیل نشده ...
نشستم کنار دستش ... داشتم ذوق مرگ می شدم ... دوست نداشتم زندگی عادیمو از دست بدم ... واقعا از روی ناچاری پناه آورده بودم به بازیگری ... بابا هم که پیدا بود حسابی هیجان زده و خوشحاله گفت:
- ارحامی خیلی از پسر برادرش تعریف می کرد ... می گفت خیلی جنم کار داره و توی دو سه سال تونسته شرکتشو به جاهای عالی برسونه ... با اینکه سنی هم نداره ...
توی دلم گفتم پس این پسر برادر دیدن داره ... بابا تعریف می کرد و منم سر تکون می دادم .... حقیقتا هر دو حسابی خوشحال بودیم.

شر کت توی یکی از خیابونای بالای شهر بود ... چه دم و دستگاهی هم داشت! نمای بیرونش و تابلوش که فوق العاده شیک بود ... آب دهنمو جمع کردم که آویزون نشه و با بابا رفتیم داخل ... شرکت بزرگ و پر دم و دستگاهی که هر کس توش مشغول کاری بود ... بابا به میز خانومی نزدیک شد و گفت:
- سلام خانوم ... ببخشید با آقای ارحامی کار داشتم ...
دختره بدون اینکه سرشو بلند کنه به میز یه خانوم دیگه اشاره کرد راه افتادیم سمت میز اون خانومه و بابا گفت:
- دخترم ... من با آقای ارحامی کار داشتم ... کجا می تونم ببینمشون؟
دختره سرشو آورد بالا ... عینکشو روی بینیش جا به جا کرد و گفت:
- وقت ملاقات دارین؟
بابا سری تکون داد و گفت:
- نه ولی منو عموشون معرفی کردن ... خودشون می دونن ...
دختر تلفن کنار دستشو برداشت و گفت:
- اجازه بدین تا با منشیشون هماهنگ کنم ...
اووه ! تازه می خواست با منشیش هماهنگ کنه ... چند تا منشی داشت مگه؟!!! گوشی دستش کلی وقت موند ولی گویا طرف قصد جواب دادن نداشت ... بالاخره گوشی رو گذاشت و گفت:
- منشیشون جواب نمی ده ... برید طبقه بالا ... اتاق سوم ... اتاق آقای ارحامیه ... شاید منشی مرخصی ساعتی گرفته ...
تشکر کردیم و با بابا رفتیم بالا ... کلی استرس رد کرده بودم و حالا بازم استرس اومده بود سراغم ... کاش اینجا جور بشه ... بابا به در کرم رنگ چند ضربه زد و وقتی کسی جواب نداد درو باز کرد و دوتایی رفتیم تو ... یه سالن کوچیک ولی خیلی شیک پیش رومون بود ... یه میز هم کنارش بود که معلوم بود میز منشیه ... بابا رفت طرف میز منشی ... با اینکه کسی پشتش نبود ... منم دنبال بابا رفتم ... جلل خالق! روی میز یه کیف لوازم آرایش ول شده بود و چند تا رژ لب و ریمل و رژ گونه ازش زده بود بیرون ... یه آینه هم کنارش بود ... بابا هم با ابروی بالا پریده نگاه به لوازم آرایشا کرد و گفت:
- منشیه یادش رفته وسایلشو ببره گویا ...
خنده ام گرفت ... لبخندی زدم و گفتم:
- صدای آهنگ از کجا می یاد بابا؟
صدای آهنگ بلند ملایمی شنیده می شد ... بابا به در کنار میز اشاره کرد و گفت:
- گویا از داخل اتاق رئیس شرکت می یاد ...
پوزخند نشست گوشه لبم ... گفتم:
- بریم تو ... منشی که نیست ... می گیم منشیتون نبود ما هم اومدیم داخل ...
بابا سری به نشانه موافقت تکون داد و دو تایی رفتیم سمت در ... صدای موسیقی حسابی بلند بود ... بابا چند ضربه به در زد ولی جواب شنیده نشد گویا نشنید .... دوباره در زد ولی بازم جوابی نیومد ... بابا دستگیره رو چرخوند و در رو باز کرد ... با دیدن صحنه پیش رومون هر دو با هم سکته کردیم ... خدای من!!!!! آقای رئیس لم دادن بودن روی کاناپه جلوی میزشون و یه دختر با تاپ و شلوارک خیلی کوتاه نشسته بود روی پاش و مشغول بوسیدن هم بودن ... بابا سریع در رو بست ... اونقدر سریع که نفهمیدم دختره چه شکلی بود! یا پسره چه جوری بود! مچ دستمو گرفت توی دستش و با سرعت راه افتاد سمت در ... گونه هام از خجالت گر گرفته بود ... انگار مقصر من بودم ... نمی دونم چرا آدم اینجور وقتا خیلی خجالت می کشه ... حتی وقتی با بابا می نشستیم فیلم می دیدیم و می رسید به صحنه فیلمه با اینکه بابا سریع ردش می کرد ولی بازم من آب می شدم می رفتم توی زمین ... رفتیم از پله ها پایین ... نه بابا چیزی می گفت نه من ... اون دو تا چطور جرئت کرده بودن توی شرکت همچین کاری بکنن؟! نمی ترسیدن یکی ببینه؟!! وای خدایا چه چیزا که ادم با چشم خودش نمی بینه! نشستیم توی ماشین و بابا راه افتاد ... دو ساعت از زمان رفته بود ... از روی مسیر فهمیدم داریم می ریم سمت موسسه ... بالاخره بابا سکوتشو شکست و گفت:
- اصلا فکر نمی کردم ارحامی همچین آدمی رو به من معرفی کنه ...
لبمو با زبون تر کردم و گفتم:
- به اون بیچاره چه ربطی داره؟ اون از کجا باید می فهمید پسر برادرش دله است ...
بابا آهی کشید و گفت:
- ترجیح می دم بازیگر بشی تا اینکه بری توی همچین جاهایی کار کنی ... روح لطیف تو نباید تحت هیچ شرایطی آزرده بشه ...
از خود بیخود خم شدم و گونه بابا رو محکم بوسیدم ... بابا دستمو گرفت توی دستش و گفت:
- ولی دخترم اگه اینجا هم قبولت نکردن غصه نخوریا ... همه رو نسبت بده به قسمت ...
- نه بابا برام مهم نیست ... بالاخره کار جور می شه ... آدم که تا آخر عمرش بیکار نمی مونه ...
بابا هم سری تکون داد و دیگه تا رسیدن حرفی نزدیم ... می فهمیدم چقدر حالش خرابه ولی هیچی نمی تونستم بگم تا حالش خوب بشه ... یکیو می خواستم تا حال خودمو خوب کنه ...
جلوی موسسه که رسیدیم و ماشینو پارک کردیم دو ساعت و نیم گذشته بود ... نیم ساعت باید منتظر می شدیم ... رفتیم داخل که دیدم هیچکدوم از اون دخترا نیستن ... منشیه هم یه کتاب دستش گرفته بود و داشت می خوند ... با دیدن من پوزخندی زد و رو به من گفت:
- بالاخره تشریف آوردین؟
با تعجب گفتم:
- چی شده؟
- هیچی ... برو تو منتظر توان ...
چقدر پرو بود ... بیشتر از اینکه از حرفش شاد بشم از لحنش بدم اومد و خواستم چیزی بگم که بابا گفت:
- به همین زودی تصمیم گرفته شد؟
- بله ... بقیه همه خراب کردن گویا ...
- یعنی دختر من پذیرفته شده؟
منشیه سرشو کرد توی کتاب و گفت:
- بله ... بفرمایید داخل ... یه ربعی هست که منتظر شمان ...
بابا نفس عمیقی کشید ... با دست بین ابروهاشو فشار داد و رو به من گفت:
- بریم تو دخترم ...
نمی دونم چرا خوشحال نبودم. شاید اگه یکی از اون دخترا پذیرفته شده بودن انجا رو می ذاشتن روی سرشون ولی من عین خیالمم نبود. درو باز کردم و رفتم تو ... فقط آقای صدری اونجا بود و شهریار ... بقیه رفته بودن ... با دیدن من هر دو از جا برخاستن و شهریار با روی گشوده گفت:
- اومدین؟ دیگه می خواستم بهتون زنگ بزنم ...
- شما که گفتین سه ساعت دیگه ...
- تستای بقیه خیلی زود تموم شد ... تبریک می گم ... امیدوارم همکارای خوبی باشیم ...
تبریک؟! همکار؟! توسکا ... اسمت رفت سر در سینماها ... خدایا ... این چیزی بود که من می خواستم؟!!! همه چیز چه زود اتفاق افتاد .... قرارداد با مبلغی باور نکردنی بسته شد ... باید از هفته دیگه می رفتم سر فیلمبرداری و یه هفته وقت داشتم تا فیلمنامه رو بخونم ... این چه قراردادی بود؟ فیلمنامه نخونده باید قبول می کردم؟ مگه بازیگرا اول فیلمنامه نمی خونن؟ خودم جواب خودمو دادم:
- خره! بازیگر ... نه تو! تو که هنوز بازیگر نشدی ... از نظر اینا تو الان باید از خداتم باشه که تو فیلم یه آدم معروف بازی کنی ...
تازه وقتی اسم همبازیمو گفت کف کردم ( بچه ها اینجا نیاز به توضیحه که من اسم بازیگرا رو از خودم می گم ... دوست ندارم نقطه چین بذارم که هر کی پیش خودش یه حدس بزنه ... پس کلا می ریم تو کار خیالات) احسان نیرومند ... خدای من!!!!! درسته که بازیگرا رو درست نمی شناختم ولی نه دیگه تا این حد که سوپر استارارو هم نشناسم ... بابا حتی یه لبخندم نزد ... ولی بالاخره قرارداد بسته شد ... ازم پرسیدن دوست دارم با اسم خودم معروف بشم یا اسم هنری برای خودم دارم ... ولی گفتم با اسم خودم راحت ترم ... بذار همه چی طبیعی باشه ... حتی قید کردم از گریم زیاد هم خوشم نمی یاد که پذیرفتن ... همه چی تموم شد ... الکی الکی شدم بازیگر ... الکی الکی داشتم معروف می شدم ... الکی الکی می خواستم از توسکای معمولی فرار کنم ... الکی الکی ...

فیلمنامه راجع به دختری بود که اول فیلم پدرش فوت می شه ... و اون که جز پدرش کسیو نداشته تصمیم می گیره خودش گلیم خودشو از آب بکشه بیرون ... و تو این راه اتفاقای زیادی براش می افته ... تازه فهمیدم تستی که دادم مربوط به قسمت اول فیلم بوده ... توی اون یه هفته خونه ما تبدیل شده به خونه ارواح ... نه بابا حرفی می زد ... نه مامان ... نه من .... من که همه اش فیلمنامه دستم بود و می خوندم ... اونا هم تو حال خودشون بودن .... یه شب که دور هم روی تخت نشسته بودیم و منم داشتم فیلمنامه رو می خوندم مامان استکانی چایی ازقوری توی سینی برای بابا ریخت و گفت:
- جهانگیر ... به نظرت به فامیل بگیم؟
بابا آهی کشید و گفت:
- نه فعلا دست نگه دار ... بذار ببینیم چی می شه!
یعنی بابا هنوزم امیدوارم بود که من بیخیال این کار بشم؟ ولی ما قرارداد بستیم ... چی می تونستم بگم؟ هیچی نگفتم و سرمو انداختم زیر ... بابا گفت:
- توسکا ...
سریع نگاش کردم و گفتم:
- جانم؟
- یه سری چیزا هست که می خوام بهت بگم ...
- بفرمایید بابا ...
- تو دیگه این کارو قبول کردی ... قرارداد بستی ...
فقط نگاش کردم ... ادامه داد:
- شاید از شش ماه دیگه اسمت و عکست بره سر در سینماها و بیلبوردهای توی خیابون ...
- خب ...
- معروف می شی ... حالا مشهور یا محبوبش مشخص نیست ... ولی معروف می شی ...
سرمو تکون دادم ... بابا ادامه داد:
- دیگه مثل الان نمی تونی راحت بری توی خیابون ... رستوران ... گشت و گذار ... زندگی عادیت مختل می شه ....
- درسته بابا ...
- اما ...
نگاش کردم .... گفت:
- دوست ندارم خودتو گم کنی ... یه قرارداد میلیونی الان باهات بسته شده ... شاید بعدها بیشتر از اینم بشه ...
سریع گفتم :
- بابا من هر چی دارم مال شماست ...
بابا تند نگام کرد که از حرفم پشیمون شدم و گفتم:
- ببخشید ...
- تو هر چی داری مال خودته ... من هیچ وقت نمی خوام یه ریال ازپولی که تو بابتش زحمت می کشی بیاد توی زندگیم ... همه اش مال خودته بابا ... خوش و حلالت باشه ... ولی می خوام نگرانی من و مامانت رو درک کنی ... توسکا نمی خوام عوض بشی ... دوست ندارم وقتی یه عده با هیجان می یان طرفت بهشون اخم کنی ... دوست ندارم وقتی یه پسر معمولی می خواد بیاد خواستگاریت اخ و پیف کنی ... تو باید همینی باشی که هستی ... هر بار که برات خواستگار می یومد چی کار می کردی بابا؟! خیلی خانوم می یومدی جلوشون ... پذیرایی می کردی ... با لبخند جوابشونو می دادی ... بعد عاقلانه فکر می کردی و تصمیم می گرفتی ... الان هم باید همینطور باشی ... تو هر چقدر که معروف بشی واسه بیرون از خونه هستی ... توی این خونه باید توسکا باشی ... همونی که بودی ...
سرم پایین بود و با ریشه های قالی روی تخت بازی می کردم ... حق رو به بابا می دادم ... اون و مامان بیش از اندازه نگران بودن ... نگران فامیل ... نگران سیل طرفدارایی که شاید پیدا می کردم ... و مهم تر از همه نگران آینده ام ... نگران اینکه آیا دیگه تن به ازدواج می دم یا نه ... یا اینکه با کی ازدواج می کنم ... اونا ریز بین تر از من بودن و می دونستن که دیگه زندگی دخترشون دستخوش تغییرات خیلی بزرگ شده ... شاید من خیلی همه چیز رو ساده می گرفتم .... با بابا نگاه کردم و گفتم:
- بابا .... من هیچ وقت عوض نمی شم ... قول می دم هیچ وقت خودمو گم نکنم ... از خدا می خوام که اگه قراره مغرور بشم و توسکارو فراموش کنم خودش یه جوری منو از این راه دور کنه ... اگه هم روزی اینجوری شدم شما بهم تذکر بده بابا ... ولی خوب می دونی که توسکا هیچ وقت تحت هیچ شرایطی خودشو بالاتر از بقیه ندونسته ... پس از این به بعدم نمی دونه ... مگه نه اینکه من دانشگاه تهران قبول شدم و بقیه دختر پسرای فامیل همه رفتن دانشگاه آزاد و غیر انتفاعی و پیام نور ... آیا هیچ وقت شد باهاشون سرد بشم یا خودمو بگیرم و کلاس بذارم؟ بابا شما دخترتو خوب می شناسی ... همیشه خاکی بودم از این به بعدم خاکی می مونم ... خوب می دونم که دشمن و حسود زیاد پیدا می کنم همینطور که تا الان داشتم ولی قسم می خورم که با اونا هم اینقدر خوب و مهربون باشم تا دلشون باهام مهربون بشه ... قول می دم بابا ...
بغض کردم و چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... بابا سرمو در آغوش کشید و در حالی که پیشونمیو می بوسید گفت:
- می دونم دخترم .... می دونم ...
مامان داشت با گوشه شالی که روی سرش بود اشکاشو پاک می کرد ... آخه این چه شغلی بود که داشت اشک همه مون رو در می آورد ؟ شیطونه می گفت بزنم زیر همه چی ... ولی ... برای فسخ قرارداد باید هزینه هنگفتی می دادم ... آخه از کجا؟ اصلا ... اصلا فقط همین یه فیلمو بازی می کنم ... بعد دیگه بیخیال بازیگری می شم .... اما ... اگه بازم کار گیرم نیومد چی؟ حسابی گیج شده بودم ... از جا بلند شدم ... بابا که فکر کرد ناراحت شدم گفت:
- کجا می ری بابا؟
آهی کشیدم و گفتم:
- می رم دو رکعت نماز بخونم بابا ... بلکه دلم آروم بشه ... می خوام توکل کنم به خود خدا ...
بابا لبخندی زد و گفت:
- التماس دعا بابا ...
زمزمه کردم:
- محتاجیم به دعا ...
رفتم داخل خونه ... وضو گرفتم و سجاره امو پهن کردم ...زیاد نماز خون نبودم ... نه اینکه نخونم ... ولی همیشه یک در میون می خوندم ... بیشتر وقتایی که کارم گیر می افتاد و ماه رمضونا ... چادرمو سر کردم و نشستم سر جا نماز ... خیلی حرفا داشتم که با خدا بزنم ... امیدم فقط به اون بود ... اگه خدا نگاشو یه لحظه ازم می گرفت بدبخت می شدم ... حالا حالاها بهش نیاز داشتم ...

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 16
  • کل نظرات : 8
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 45
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 113
  • بازدید ماه : 332
  • بازدید سال : 2,101
  • بازدید کلی : 71,366
  • کدهای اختصاصی
    ۱۰۴۹۷۳۱۴۶